'🦋💙'
-
-
سَربِہرـٰآھـبـُودَموَیِڪ؏ُـمرنِگـٰآهَمبِہزَمین
آمَد؎سَربِہهَوـٰٰآ،چـَشمبِہرـٰآهَمڪَرد؎...!シ
-
-
🦋| #رفیقـونہ
🦋| #دختـرونہ
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
'🤎🍁'
-
-
تاداࢪیمبہزبانذڪرِخوشفاطمھرا؛
مۍدهیمسرزِبراۍتوعلۍ..!ジ
-
-
🌿| #پسرونه
🌿| #چریکی
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
'🌸🍬'
-
-
«یامحلایرغبالاالیہ»
ا؎کسۍکِھاشتیاقۍنَباشَد؛جزبِھدَرگاهت..!ジ
-
-
🍭| #آیه_گرافی
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
❍اَزڪَربَلایَتمَحرومَمنڪُن[🙃]✦دِلتنگِپـٰابوسِتـواَم،دستِخودَمنیسـت؛ لَبـریـزماَزحـٰالِبُـکـٰاءمِثـلِرُقـیِہ...![🥺] •❥︎•مِـثلِرقَـیِہ...シ #دلتنگ_حرم #محرم •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
«🛵🐣»
-
-
زندگـۍدوختَنِشـٰاد؎هـٰاست؛
وبہتَنڪَردنپیراهنِگُلـدارِاُمیـد...ジ!
-
🛵| #انگیزشے
•ʝσɨŋ↷
🐣°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_112
_یعنی چی؟!! من ازش شکایت میکنم. نمیذارم قسر در بره.بچه های دیگه چی میشن پس؟
-شما میتونید ازش شکایت کنید ولی مدرک کافی ندارید.بسپریدش به من. ممکنه اثبات جرم دکتر طول بکشه. شرایط مهتا خوب نیست.باید زودتر تحت درمان درست قرار بگیره.بهتره شما دخترتون رو ببرید یه بیمارستان دیگه.
چند قدم رفت.برگشت و گفت:
_آقای رستمی،اینکه بهتون گفتم دخترتون رو ببرید یه جای دیگه،خلاف عرف بیمارستانه.اگه کسی بفهمه شاید اخراج بشم گرچه برای من مهم نیست چون جان بچه ها مهمتره.اما ازتون میخوام کسی نفهمه؛حتی همسرتون.نه بخاطر خودم، بخاطر اینکه برای اثبات اشتباهات دکتر مستان باید مدرک جمع کنم.من در هر صورت اخراج میشم ولی بهتره فعلا این اتفاق نیفته..خدانگهدار.
به خونه رفت.
طبق معمول برای استقبال از علی آماده بود.بعد از شام چای آماده کرد و رو به روی علی نشست.یکی از لیوان های چایی رو جلوی علی گذاشت و گفت:
_امروز به یکی گفتم بچه شو از بیمارستان ما ببره.
علی با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_برای چی؟!!
-یه دکتری هست تو بیمارستان،اصلا پزشک خوبی نیست.نه اخلاق داره،نه تخصص.مدرک فوق تخصص داره ولی چه فایده،بخاطر بی دقتی و بی مسئولیتی تشخیصش اشتباهه و درمانش هم اشتباه.
علی که تا ته قضیه رو متوجه شده بود،با لبخند گفت:
_خب؟
فاطمه هم خنده ش گرفت.
-همین دیگه،باید ادب بشه...فقط علی جان،طرف دمش کلفته.عضو هیئت رئیسه ست..اخراجم میکنن..هم درآمدمون کم میشه،هم باید پول وکیل بدیم.
سکوت کرد و منتظر عکس العمل علی شد.علی گفت:
_الان چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ یعنی داری اجازه میگیری؟!!
خندید و گفت:
-نه،دارم اطلاع رسانی میکنم.
علی هم خندید.
-تعجب کردم آخه منکه میدونم فاطمه برای انجام کار درست،اجازه نمیگیره.
-ولی اگه تو پشتم نباشی برام سخت میشه.
علی عاشقانه نگاهش کرد و گفت:
_هرکاری فکر میکنی درسته،انجام بده.من پشتتم.
-تو معرکه ای.
علی خندید و گفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
"♥️🍒"
مُبـتلآ؎ِتُـواَموبـآختِـہاَمدِلبِہنِگـآهَتシ
🍒| #فندقانھ
🍒| #گوگولیجات
♥️°•|@shahidane_ta_shahadat
「❣」
-
-
میـٰانِهـمہگشتـَمـوعـٰاشِقنشـدَممن! تـوچِھبودۍکِھتـورادیـدَمـودیـوانِھشدَممـَن...!シ
-
-
「❣」#عاشقانه
❣°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_113
علی خندید و گفت:
-حالا برنامه ت چیه؟
-اول باید یه وکیل خوب پیدا کنم.بعد پرونده های اشتباهات جناب دکتر رو جمع کنم.
-همکارهات شهادت بدن کافی نیست؟
-اونا میترسن حقوق شون قطع بشه. یادشون رفته روزی رسان یکی دیگه ست نه بیمارستان...دنیا رو به آخرت ترجیح دادن...دکتر مستان سال ها قبل دکتر من بوده و اشتباهاتش فقط دیروز و امروز نیست.ولی تا حالا هیچکس بهش اعتراض نکرده.
-پویان کمکت میکنه.معمولا پرونده ها میره بخش اداری دیگه.
-آره ولی تا جایی که بتونم درگیرش نمیکنم. چون آتش اخراج دامن اونم میگیره.
روز بعد به بیمارستان رفت.بعد تعویض لباس،خانم پناهی گفت:
_دیروز بعد از شیفت ما،آقای رستمی بچه شو ترخیص کرد.
فاطمه بی تفاوت گفت:
-دکتر مستان چرا اجازه داد؟!
-اون براش فرقی نداره.یه مریض کمتر، بهتر...تو به آقای رستمی گفتی بچه شو ببره،مگه نه؟!
با خونسردی نگاهش کرد.
-جناب دکتر براشون مهم نبود.شما چرا براتون مهمه!!
-دکتر مستان خبر نداره اینجا یکی داره زیر آب شو میزنه.مطمئن باش اگه بفهمه راحتت نمیذاره.
فاطمه پوزخند زد و گفت:
_آقای دکتر حواس شونو جمع کنن تا بهانه دست کسی ندن.
با تهدید گفت:
_میدونی اگه بهش بگم کار تو بوده چی میشه؟
صاف تو چشم های خانم پناهی نگاه کرد و باآرامش گفت:
_شما مدرکی دارید که میگید کار من بوده؟
خانم پناهی چیزی نگفت و فاطمه رفت. ولی از همون روز کارشو شروع کرد. طوری که کسی متوجه نشه پرونده های بیماران دکتر مستان رو بررسی میکرد.
برای مراسم استقبال هر شبش آماده بود.روی مبل منتظر نشسته بود.علی به خونه برگشت.سر میز شام فاطمه گفت:
_حاج آقا موسوی بهت سلام رسوندن.
-رفته بودی مؤسسه؟
-بله.ازشون خواستم یه وکیل خوب و کاربلد و با وجدان و پرآوازه بهم معرفی کنن.
-خوب و کاربلد و باوجدان قبول ولی پرآوازه دیگه چرا؟
-میخوام دکتر مستان با شناختن وکیلم حساب کار دستش بیاد.
خندید و گفت:
_از دست تو فاطمه.
بعد از شام کیکی که خودش درست و تزیین کرده بود،روی میز جلوی علی گذاشت.
-چه کیک خوشگلی!
یه کم مکث کرد.به فاطمه نگاه کرد.
-جواب آزمایش تو گرفتی؟!!
-بله،بابای مهربان،مبارک باشه.
علی هم لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تمام شد.به فکر فرو رفت و به دست هاش نگاه میکرد.
-علی جانم؟
به فاطمه نگاه کرد که خوشحالیش از چشم هاش هم معلوم بود.
-چیشد؟!! خوشحال نشدی؟!!!
-تا حالا اینقدر برام جدی نبود.خوشحالم ولی نگرانیم بیشتره.
-طبیعیه عزیزم.پدر خوب همیشه نگرانه.
علی با شیطنت گفت:
_حالا کی معلوم میشه که دختر باباست؟
-آخی عزیزم.چند سال باید منتظر دختر بمونی،چون سه ماه دیگه معلوم میشه که پسر مامانه.
-خواهیم دید.
یک ماه گذشت.
فاطمه پرونده ای که علیه دکتر مستان جمع کرده بود به وکیل داد.
-مدارک خوبیه ولی بازهم اگه چیزی پیدا کردید،بیارید.
-حتما.
-دادخواست رو تنظیم میکنم.
یک ماه دیگه هم گذشت...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
•♥️🌱•
○° شب جمعه ست و کمی بر دل زارم بنگر
مرغ دل ، میل پریدن به حریمت دارد🕊💛
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم🌙
#حسینجانم♥️
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🌸💕›
🍓¦⇢ تو خوب باش
کسی ندید👀
خدا میبینه کهـ...
-
🌷⃟¦🎀⇢ #انگیزشی••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
🌷⃟🌸|@shahidane_ta_shahadat
حتیوقتیبهیادشنیستی،
بهیادته(:
+خدارومیگم˘˘♥️
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
‹☁️☀️›
🧡¦⇢ امامحسن"؏"
«کسۍکهدردلشهوایۍجزخشنودۍخدا
خطورنکند،منضمانتمیکنمکهخداوند
دعایشرامستجابکند.»••
-
☀️ ⃟¦☁️⇢ #حدیث ••
☀️ ⃟¦☁️⇢ #محرم ••
☀️ ⃟¦☁️⇢ #گاندو ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
☁️ ⃟🧡|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_114
یک ماه دیگه هم گذشت.
احضاریه به دست دکتر مستان رسید. فاطمه از اتاق بیمارش بیرون رفت.تو راهرو با دکتر رو به رو شد.دکتر با عصبانیت ولی جوری که کسی نشنوه گفت:
_تو فکر کردی کی هستی بچه..
فاطمه با آرامش گفت:
_وقتی منو بچه می بینی معلومه این طفل معصوم ها رو اصلا نمی بینی.
-به نفعته این مسخره بازی ای که راه انداختی رو خودت تمومش کنی وگرنه...
نایستاد حتی حرفشو تمام کنه.بی تفاوت از کنارش رد شد و رفت.دکتر مستان از عصبانیت دست هاشو مشت کرده بود و بلند نفس میکشید.
بعد از شیفت لباس هاشو عوض کرد. چادر میپوشید که خانم پناهی وارد اتاق شد.
-آخرش کار خودتو کردی؟!
-هنوز مونده به آخرش برسه.
-فکر میکنی دکتر مستان رو متهم کنی دیگه دنیا گلستان میشه؟
-من به اندازه خودم علف هرز این بخش رو میچینم.اگه هرکسی علف هرزهای اطراف شو بچینه،دنیا گلستان میشه.
از اتاق بیرون رفت.
روز بعد رئیس بیمارستان احضارش کرد. اولین باری بود که رئیس بیمارستان رو از نزدیک میدید.به نظر آدم معقولی بود.
-خانم فاطمه نادری،درسته؟
-درسته.
-از اونی که فکر میکردم،جوان تر هستین. چند وقته اینجا کار میکنین؟
-تقریبا دو ساله.
-فکر میکنید میتونید دکتر مستان رو متهم کنید؟
-ایشون درحال حاضر متهم هستن.به زودی اتهام شون اثبات میشه.
-ایشون و بعضی از اعضای هیئت رئیسه خواستار اخراج شما هستن.اما اگه از ادامه رسیدگی به پرونده انصراف بدید میتونم راضی شون کنم به همکاری ادامه بدید.
-جناب ملایری،من تحت هیچ شرایطی...
با تأکید گفت:
_هیچ شرایطی..از ادامه دادخواهی انصراف نمیدم.
ایستاد و گفت:
_منتظر نامه اخراجم هستم...با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
چند روز گذشت.دیگه بیمارستان نمیرفت.
-میگم علی جان،این ماجرا کنار همه تلخی ها و سختی ها،محاسنی هم داره ها.
-چه محاسنی مثلا؟!!
-همیشه دوست داشتم یه خانوم خانه دار باشم.از طرفی هم الان که نیاز به استراحت دارم،استراحت میکنم.
خنده ای کرد و ادامه داد:
_تو هم که ماشاءالله تو همین چند روز، چند کیلو اضافه کردی.حالا خوبه من همیشه غذا درست میکردم.
علی هم خندید.
-غذاهات همیشه خوشمزه بود ولی الان فهمیدم خوشمزه تر هم میتونه باشه.
وضو گرفت و مشغول نماز شد.
بعد از نماز روی سجاده نشسته بود و فکر میکرد.علی درو باز کرد و وارد خونه شد. اما خبری از مراسم استقبال نبود.
نگران شد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
「♥️」
🦋 ⃟¦🖇➺••#منتظرانھ
همهعالمشدهڪعانزفراقرخدوست
يوسفِگمشدهٔاينهمهيعقوبڪجاست؟!
‹مـٰاھِپِنـْھـٰانبیٖـٰا...!›
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🧡💭›
•
•
❰يَـامُـونِـسِيفِـيوَحْـدَتِـي❱
ا؎هَـمدَمَمدࢪتَـنھـٰایـے..!シ
•
•
💭⃟🧡¦⇢ #آیہ_گرافۍ
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
در گوشم با حرص شیرینی غرید:- این دلبریات، خندیدنات، شیطنتات، پر حرفیات...
فقط واسه منه دیگه ن؟ فقط واسه منه یا ن نفس امیر؟
با شیطنت گفتم:- یا ن کــ فوری... 🙈😍
https://eitaa.com/joinchat/3857907833Cf19167acb4
#جنجالیترینرمانسال😻
_پاشو برو لباس درست و حسابی بپوش بعد بیا پایین...
چادرم رو همینجوری نگه داشتم
_ نمی خوام
_ پاشو برو بچه، تو نمیتونی اینجوری اذیتم کنی..من بی غیرت نیستم!
باعصبانیت از رو کاناپه بلند شدم و داد زدم:
_ چرا چون اون زنایی که دور و برتن خیلی جذاب تر از منن ؟ یا چون هیجده سالمه اینو میگ...
که یهو لال شدم و...
https://eitaa.com/joinchat/3857907833Cf19167acb4
#عاشقـانهایجذاب😍😱
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_166
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با حس گرما و عرقی که روی صورتم از گرما نشسته چشم باز میکنم
با محیط نااشنایی که میبینم هوشیار میشم
اما با به یاداوری ماموریت تیز میشینم و نگاهی به اطراف میندازم
مثل موتور خونه میمونه
کسی دور و اطرافم نیست
فریاد میزنم و طلب کمک میکنم تاحداقل بهم مشکوک نشن
ولی جوابی نمیشنوم
هوا کم کم تاریک میشه و فضای موتور خونه ترسناک تر
درسته پلیس هستم
اما دخترم با یه سری احساسات
با یه سری ترس ها
و الان مثل بید به خودم میلرزم
با صدای ویژی که میاد جیغ خفیفی میکشم که صدام توی محیط میپیچه
با صدای درکه محکم بهم میخوره میفهمم کسی وارد شده و ترسم بیشترمیشه
جیغ میکشم و طلب کمک میکنم که بازوم کشیده میشه و بیرون میرم
تقلا میکنم تا بازومو ازاد کنم اما قدرتش بیشتر از منه
با خوردن باد سرد به صورتم حس خوبی بهم دست میده و از اون کلافگی بیرون میام
نور ماشین توی چشمم میافته
برمیگردم فردی که بازومو گرفته رو ببینم اما با دیدن روپوشی که روی صورتش هست ناامید میشم
به سمت کامیون مانندی میکشتم و بالا میبرتم
جیغ میزنم
تقلا میکنم
اما با تو دهنی که میخورم خفه میشم
دهن و دست و پامو میبندن و گوشه ای از کامیون میندازنم
با چشم اطرافو میکاوم
که نزدیک به ۱۲ الی ۱۳ دختر دست و پا و دهن بسته میبینم که اشک صورتشونو خیس کرده و انگار کلا نآامید شدن از نجات یافتن
و فقط ۴ دختر عین خیالشون نبود
و بیخیال گوشه ای نشسته بودن و به اصطلاح توی رویاهای خودشون غرق شدن
رویاهای رفتن به خارج از کشور و کارکردن توی کشور هایی مثل دبی
و چقدرساده لوح بودن که نمیدونستن چه سرنوشتی درانتظارشونه
با حرکت کامیون سعی میکنم ذهنمو جمع کنم و شروع به کار کنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
«🖇📒»
-
-
هَمهِچیزبہوَقتشبآچیدِمآنِخُـدا دُرستمیشھ
-
-
#خدا_جانم
•ʝσɨŋ↷
🖇°•| @shahidane_ta_shahadat
‹💎🦋›
-
-
غیرازتومرادلبرودلدارنبـٰاشد؛
دلنیستهرآندلکہتورایـٰارنبـٰاشد...!シ
-
-
💎| #عاشقـانہ
💙°•|@shahidane_ta_shahadat
‹🦄›
-
-
ھمہبرسرزبـٰانندوتودرمیـٰانجـٰانۍ...シ!
-
-
👶🏻| #گوگولیجات😍
•ʝσɨŋ↷
🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_167
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{محمدحسین}
با توقف ماشین چشم باز میکنم
هوا گرگ و میشه و ما به استارا رسیدیم
با شنیدن مکالمه پوریا گوش تیز میکنم
_رسیدین جلال؟
_.....
_خوبه
ماهم تایک ساعت دیگه اونجاییم
تلفنو قطع میکنه
ماشین حرکت میکنه و منم اروم دستمو پشت ساعتم میرسونم و فشار کوچیکی بهش وارد میکنم تا ردیاب فعال بشه
بعد از حدود یک ساعت
وارد یه محوطه متروکه میشیم
سه ون سیاه رنگ که پشت هم ایستادن
و یک کامیون و چندین ماشین که دور هم حلقه مانند توقف کردن
پیاده میشیم و جلو میریم
به سمت یکی از ماشین های مدل بالای سیاه رنگی که دور تر از همه توقف کرده
همزمان با رسیدن ما
مرد قد بلند سفید پوستی با لباس رسمی پیاده میشه
جلو میریم و دست میدیم
پوریا_همه چیز امادس
میتونین چک کنید مهندس
سری تکون میده و به سمت کامیون میره
پوریا اشاره ای به مرد ایستاده کنار کامیون میکنه
مرد سری تکون میده و درکامیون باز میشه
چندین نفر بالا میرن و دخترانی دست و پا و دهن بسته بیرون میارن
فردی که پوریا مهندس خطابش کرد لبخند کثیفی روی لب هاش نشسته و سر تایید تکون میده
با پایین اومدن ساحل نگاهم سمتش میره
سرش پایینه
سرشو بالا میاره و نگاهی به اطراف میندازه
با دیدن من نامحسوس علامت میده که چشم روی هم میزارم
برمیگردم پشت سرم و دخترای پشت سر که دونه دونه وارد ون ها میشن رو نگاه میکنم که فریاد مردی بلند میشه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_168
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
برمیگردم که میبینم همون جناب مهندس بازوی ساحل رو گرفته و میخواد به سمت ماشین ببره اما ساحل تقلا میکنه
مجبورم هیچ کاری نکنم
تا به موقعش
عصبی سمت پوریا برمیگردم
+این مردیکه داره چه غلطی میکنه؟
_ظاهرا داره سهمشو برمیداره
پوف عصبی میکشم و به مهندس که به سمت ما میاد با لبخند کثیف روی لبش خیره میشم
_عالی بود پوریا خان
حرف نداشت
لبخند رضایتی میزنه و به مرد های پشت سرش اشاره میکنه
ساک هایی میارن و و روی میزی که از قبل اماده شده بود قرار میدن
چندین ساک و چمدون پر از دلار
و یک ساک پر از شمش طلا
_شیخ از دخترا خیلی خوشش اومده پوریا خان
به همین خاطر چندین برابر مبلغی که توافق شده بود رو فرستاد برای اینکه قراردادمون سرجاش بمونه و بازم از این دخترا واسمون بفرستید
پوزخندی میزنم و پوریا سری تکون میده
اشاره ای به امیرعلی میکنه و امیرعلی و سعید ذوق زده پول ها و طلاها رو برمیدارن و به داخل ماشین میبرن
{ساحل(نهال)}
داخل ماشین میندازتم و جیغم پشت اون چسب کزایی خفه میشه
با حس چیزی که به دستم میخوره سربرمیگردونم که با دیدن ترلان چشم درشت میکنم
اونم با دیدن من تقریبا ترسیده یا شایدم ذوق کرده
از پشت اون چسب چیزی معلوم نیست
کسی توی ماشین نیست
دستمو بهش نشون میدم و سعی میکنم بهش بفهمونم با دستش سعی کنه دستمو باز کنه
باهوشه و میفهمه
دستمو توی دستش میگیره و منم دستشو توی دستم میگیرم و سعی میکنیم دست همدیگر رو باز میکنیم
بعد از پنج دقیقه کلنجار رفتن بالاخره باز میشه
خوشحآل پاهامو هم از شر اون طنابا خلاص میکنم و چسب رو از روی دهنم میکشم
پوستم میسوزه اما سعی میکنم بی تفاوت باشم
ترلان هم همون کارا رو میکنه
دستشو میگیرم و سمت خودم میکشم و اروم میگم
+ببین ترلان
من میخوام بهت کمک کنم
اما لازمش اینه که توهم کمکم کنی
باشه؟
_چرا میخوای کمکم کنی؟
اصلا تومگه جزو همونا نیستی؟
+من
من
خب چطور بگم
من پلیس هستم
میخواد حرفی بزنه که دستمو جلوی دهنش میگیرم
+توفقط همکاری کن بامن تا همه از این مخمصه خلاص شیم وگرنه کارمون ساختس
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
' یامَنلایَشغلھسَمععَنسمع '
طوریبھحرفهاتگوشمیدھ
که انگارفقطتوبندشی🌿
#خدا_جانم
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
مݩفقطیڪآرزودارم . . . 💭
کهآݩهماربعیݩ . . . 🕰
سجدهشڪرےڪنم . . . ♥️
پاےستوݩآخریݩ . . .!! 🙃
#السلامعلیکیااباعبدالله
#محرم
#اربعین
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat