eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️••|بسم رب الحسین|••☁️
‹🌸💕› 🍓¦⇢ تو خوب باش کسی ندید👀 خدا میبینه کهـ... - 🌷⃟¦🎀⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ 🌷⃟🌸|@shahidane_ta_shahadat
حتی‌وقتی‌به‌یادش‌نیستی، به‌یادته(: +خدارومیگم˘˘♥️ •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
‹☁️☀️› 🧡¦⇢ امام‌حسن"؏" «کسۍ‌که‌در‌دلش‌‌هوایۍ‌جز‌خشنودۍ‌خدا‌ خطورنکند،من‌ضمانت‌میکنم‌که‌خداوند‌ دعایش‌را‌مستجاب‌کند.»•• - ☀️ ⃟¦☁️⇢ •• ☀️ ⃟¦☁️⇢ •• ☀️ ⃟¦☁️⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ ☁️ ⃟🧡|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 یک ماه دیگه هم گذشت. احضاریه به دست دکتر مستان رسید. فاطمه از اتاق بیمارش بیرون رفت.تو راهرو با دکتر رو به رو شد.دکتر با عصبانیت ولی جوری که کسی نشنوه گفت: _تو فکر کردی کی هستی بچه.. فاطمه با آرامش گفت: _وقتی منو بچه می بینی معلومه این طفل معصوم ها رو اصلا نمی بینی. -به نفعته این مسخره بازی ای که راه انداختی رو خودت تمومش کنی وگرنه... نایستاد حتی حرفشو تمام کنه.بی تفاوت از کنارش رد شد و رفت.دکتر مستان از عصبانیت دست هاشو مشت کرده بود و بلند نفس میکشید. بعد از شیفت لباس هاشو عوض کرد. چادر میپوشید که خانم پناهی وارد اتاق شد. -آخرش کار خودتو کردی؟! -هنوز مونده به آخرش برسه. -فکر میکنی دکتر مستان رو متهم کنی دیگه دنیا گلستان میشه؟ -من به اندازه خودم علف هرز این بخش رو میچینم.اگه هرکسی علف هرزهای اطراف شو بچینه،دنیا گلستان میشه. از اتاق بیرون رفت. روز بعد رئیس بیمارستان احضارش کرد. اولین باری بود که رئیس بیمارستان رو از نزدیک میدید.به نظر آدم معقولی بود. -خانم فاطمه نادری،درسته؟ -درسته. -از اونی که فکر میکردم،جوان تر هستین. چند وقته اینجا کار میکنین؟ -تقریبا دو ساله. -فکر میکنید میتونید دکتر مستان رو متهم کنید؟ -ایشون درحال حاضر متهم هستن.به زودی اتهام شون اثبات میشه. -ایشون و بعضی از اعضای هیئت رئیسه خواستار اخراج شما هستن.اما اگه از ادامه رسیدگی به پرونده انصراف بدید میتونم راضی شون کنم به همکاری ادامه بدید. -جناب ملایری،من تحت هیچ شرایطی... با تأکید گفت: _هیچ شرایطی..از ادامه دادخواهی انصراف نمیدم. ایستاد و گفت: _منتظر نامه اخراجم هستم...با اجازه. از اتاق بیرون رفت. چند روز گذشت.دیگه بیمارستان نمیرفت. -میگم علی جان،این ماجرا کنار همه تلخی ها و سختی ها،محاسنی هم داره ها. -چه محاسنی مثلا؟!! -همیشه دوست داشتم یه خانوم خانه دار باشم.از طرفی هم الان که نیاز به استراحت دارم،استراحت میکنم. خنده ای کرد و ادامه داد: _تو هم که ماشاءالله تو همین چند روز، چند کیلو اضافه کردی.حالا خوبه من همیشه غذا درست میکردم. علی هم خندید. -غذاهات همیشه خوشمزه بود ولی الان فهمیدم خوشمزه تر هم میتونه باشه. وضو گرفت و مشغول نماز شد. بعد از نماز روی سجاده نشسته بود و فکر میکرد.علی درو باز کرد و وارد خونه شد. اما خبری از مراسم استقبال نبود. نگران شد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
「♥️」 🦋 ⃟¦🖇➺•• همه‌عالم‌شده‌ڪعان‌زفراق‌رخ‌دوست يوسفِ‌گمشدهٔ‌اينهمه‌يعقوب‌ڪجاست؟! ‹مـٰاھ‌ِپِنـْھـٰان‌بیٖـٰا...!› •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🧡💭› • • ❰يَـامُـونِـسِي‌فِـي‌وَحْـدَتِـي❱ ‌ ا؎‌هَـمدَمَم‌دࢪ‌تَـنھـٰایـے..!シ • • 💭⃟🧡¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
در گوشم با حرص شیرینی غرید:- این دلبریات، خندیدنات، شیطنتات، پر حرفیات... فقط واسه منه دیگه ن؟ فقط واسه منه یا ن نفس امیر؟ با شیطنت گفتم:- یا ن کــ فوری... 🙈😍 https://eitaa.com/joinchat/3857907833Cf19167acb4 😻
_پاشو برو لباس درست و حسابی بپوش بعد بیا پایین... چادرم رو همینجوری نگه داشتم _ نمی خوام _ پاشو برو بچه، تو نمیتونی اینجوری اذیتم کنی..من بی‌ غیرت نیستم! باعصبانیت از رو کاناپه بلند شدم و داد زدم: _ چرا چون اون زنایی که دور و برتن خیلی جذاب تر از منن ؟ یا چون هیجده سالمه اینو میگ... که یهو لال شدم و... https://eitaa.com/joinchat/3857907833Cf19167acb4 😍😱
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با حس گرما و عرقی که روی صورتم از گرما نشسته چشم باز میکنم با محیط نااشنایی که میبینم هوشیار میشم اما با به یاداوری ماموریت تیز میشینم و نگاهی به اطراف میندازم مثل موتور خونه میمونه کسی دور و اطرافم نیست فریاد میزنم و طلب کمک میکنم تاحداقل بهم مشکوک نشن ولی جوابی نمیشنوم هوا کم کم تاریک میشه و فضای موتور خونه ترسناک تر درسته پلیس هستم اما دخترم با یه سری احساسات با یه سری ترس ها و الان مثل بید به خودم میلرزم با صدای ویژی که میاد جیغ خفیفی میکشم که صدام توی محیط میپیچه با صدای درکه محکم بهم میخوره میفهمم کسی وارد شده و ترسم بیشترمیشه جیغ میکشم و طلب کمک میکنم که بازوم کشیده میشه و بیرون میرم تقلا میکنم تا بازومو ازاد کنم اما قدرتش بیشتر از منه با خوردن باد سرد به صورتم حس خوبی بهم دست میده و از اون کلافگی بیرون میام نور ماشین توی چشمم میافته برمیگردم فردی که بازومو گرفته رو ببینم اما با دیدن روپوشی که روی صورتش هست ناامید میشم به سمت کامیون مانندی میکشتم و بالا میبرتم جیغ میزنم تقلا میکنم اما با تو دهنی که میخورم خفه میشم دهن و دست و پامو میبندن و گوشه ای از کامیون میندازنم با چشم ا‌طرافو میکاوم که نزدیک به ۱۲ الی ۱۳ دختر دست و پا و دهن بسته میبینم که اشک صورتشونو خیس کرده و انگار کلا نآامید شدن از نجات یافتن و فقط ۴ دختر عین خیالشون نبود و بیخیال گوشه ای نشسته بودن و به اصطلاح توی رویاهای خودشون غرق شدن رویاهای رفتن به خارج از کشور و کارکردن توی کشور هایی مثل دبی و چقدرساده لوح بودن که نمیدونستن چه سرنوشتی درانتظارشونه با حرکت کامیون سعی میکنم ذهنمو جمع کنم و شروع به کار کنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسمـ‌حضرٺ‌دوسٺ‌ کھ‌هرچھ‌داریم‌ازاوسٺ🦋
«🖇📒» - - هَمه‌ِچیزبہ‌وَقتش‌بآچیدِمآن‌ِخُـدا دُرست‌میشھ - - •ʝσɨŋ↷ 🖇°•| @shahidane_ta_shahadat
‹💎🦋› - - غیرازتومرادلبرودلدارنبـٰاشد؛ دل‌نیست‌هرآن‌دل‌کہ‌تورایـٰارنبـٰاشد...!シ - - 💎| 💙°•|@shahidane_ta_shahadat
‹🦄› - - ھمہ‌برسرزبـٰانندوتودرمیـٰان‌جـٰانۍ...シ! - - 👶🏻| 😍 •ʝσɨŋ↷ 🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 {محمدحسین} با توقف ماشین چشم باز میکنم هوا گرگ و میشه و ما به استارا رسیدیم با شنیدن مکالمه پوریا گوش تیز میکنم _رسیدین جلال؟ _..... _خوبه ماهم تایک ساعت دیگه اونجاییم تلفنو قطع میکنه ماشین حرکت میکنه و منم اروم دستمو پشت ساعتم میرسونم و فشار کوچیکی بهش وارد میکنم تا ردیاب فعال بشه بعد از حدود یک ساعت وارد یه محوطه متروکه میشیم سه ون سیاه رنگ که پشت هم ایستادن و یک کامیون و چندین ماشین که دور هم حلقه مانند توقف کردن پیاده میشیم و جلو میریم به سمت یکی از ماشین های مدل بالای سیاه رنگی که دور تر از همه توقف کرده همزمان با رسیدن ما مرد قد بلند سفید پوستی با لباس رسمی پیاده میشه جلو میریم و دست میدیم پوریا_همه چیز امادس میتونین چک کنید مهندس سری تکون میده و به سمت کامیون میره پوریا اشاره ای به مرد ایستاده کنار کامیون میکنه مرد سری تکون میده و درکامیون باز میشه چندین نفر بالا میرن و دخترانی دست و پا و دهن بسته بیرون میارن فردی که پوریا مهندس خطابش کرد لبخند کثیفی روی لب هاش نشسته و سر تایید تکون میده با پایین اومدن ساحل نگاهم سمتش میره سرش پایینه سرشو بالا میاره و نگاهی به اطراف میندازه با دیدن من نامحسوس علامت میده که چشم روی هم میزارم برمیگردم پشت سرم و دخترای پشت سر که دونه دونه وارد ون ها میشن رو نگاه میکنم که فریاد مردی بلند میشه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 برمیگردم که میبینم همون جناب مهندس بازوی ساحل رو گرفته و میخواد به سمت ماشین ببره اما ساحل تقلا میکنه مجبورم هیچ کاری نکنم تا به موقعش عصبی سمت پوریا برمیگردم +این مردیکه داره چه غلطی میکنه؟ _ظاهرا داره سهمشو برمیداره پوف عصبی میکشم و به مهندس که به سمت ما میاد با لبخند کثیف روی لبش خیره میشم _عالی بود پوریا خان حرف نداشت لبخند رضایتی میزنه و به مرد های پشت سرش اشاره میکنه ساک هایی میارن و و روی میزی که از قبل اماده شده بود قرار میدن چندین ساک و چمدون پر از دلار و یک ساک پر از شمش طلا _شیخ از دخترا خیلی خوشش اومده پوریا خان به همین خاطر چندین برابر مبلغی که توافق شده بود رو فرستاد برای اینکه قراردادمون سرجاش بمونه و بازم از این دخترا واسمون بفرستید پوزخندی میزنم و پوریا سری تکون میده اشاره ای به امیرعلی میکنه و امیرعلی و سعید ذوق زده پول ها و طلاها رو برمیدارن و به داخل ماشین میبرن {ساحل(نهال)} داخل ماشین میندازتم و جیغم پشت اون چسب کزایی خفه میشه با حس چیزی که به دستم میخوره سربرمیگردونم که با دیدن ترلان چشم درشت میکنم اونم با دیدن من تقریبا ترسیده یا شایدم ذوق کرده از پشت اون چسب چیزی معلوم نیست کسی توی ماشین نیست دستمو بهش نشون میدم و سعی میکنم بهش بفهمونم با دستش سعی کنه دستمو باز کنه باهوشه و میفهمه دستمو توی دستش میگیره و منم دستشو توی دستم میگیرم و سعی میکنیم دست همدیگر رو باز میکنیم بعد از پنج دقیقه کلنجار رفتن بالاخره باز میشه خوشحآل پاهامو هم از شر اون طنابا خلاص میکنم و چسب رو از روی دهنم میکشم پوستم میسوزه اما سعی میکنم بی تفاوت باشم ترلان هم همون کارا رو میکنه دستشو میگیرم و سمت خودم میکشم و اروم میگم +ببین ترلان من میخوام بهت کمک کنم اما لازمش اینه که توهم کمکم کنی باشه؟ _چرا میخوای کمکم کنی؟ اصلا تومگه جزو همونا نیستی؟ +من من خب چطور بگم من پلیس هستم میخواد حرفی بزنه که دستمو جلوی دهنش میگیرم +توفقط همکاری کن بامن تا همه از این مخمصه خلاص شیم وگرنه کارمون ساختس ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
' یا‌مَن‌لایَشغلھ‌سَمع‌عَن‌سمع ' طوری‌بھ‌حرف‌هات‌گوش‌میدھ که انگار‌فقط‌تو‌بندشی🌿 •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
مݩ‌فقط‌یڪ‌آرزودارم‌ . . . 💭 که‌آݩ‌هم‌اربعیݩ‌ . . . 🕰 سجده‌شڪرےڪنم‌ . . . ♥️ پاےستوݩ‌آخریݩ . . .!! 🙃 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
• . براۍرسیدن‌بھ‌موفقیت‌؛ آسـٰانسوروجودندارھ،بایدازپلھ‌برۍ... •ʝσɨŋ↷ 🍊°•| @shahidane_ta_shahadat
「🌊」 - - شیرین‌تَراَز عَسَل‌گَرباشَد‌توآنۍ..シ•• - - 「💙」 •ʝσɨŋ↷ 💙°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ترسیده سری تکون میده چیزی که توی گوشم گذاشتم لرزش میده اروم دستمو روش میزارم و سعی میکنم فعالش کنم و بعد از اون صدای علی میپیچه _اگه صدامو داری خوب گوش کن یکم هیجان بده ما پشت بازی هستیم سری تکون میدم و اروم بدون جلب توجه روی صندلی راننده میشینم برمیگردم سمت ترلان +اروم میری زیر صندلی صداتم درنمیاد ترسیده سری تکون میده درداشبورد رو باز میکنم که با دیدن اسلحه لبخندی میزنم برش میدارم که ترلان بغل گوشم میگه _من رانندگی بلدم رانندگی بامن تیراندازی باتو هینی از ترس میکشم که ببخشیدی میگه دو به شک برمیگردم سمتش +مطمئنی رانندگی بلدی؟یعنی حداقل اونجوری که من بخوام پوکر نگاهم میکنه _من توی مسابقات رالی مقام اوردم تعجب میکنم و سری تکون میدم +باشه فقط دقت لازمه کاره _حواسم هست روی صندلی بغل دستی میشینم و ترلان روی صندلی راننده خداروشکر سوییچ روی ماشینه اروم ماشین رو روشن میکنه و باسرعت حرکت میکنه شیشه رو پایین میدم برمیگردم سمتش +خوبه همینجوری عالیه سعی کن دورشون بزنی چشمی میگه صدای داد و فریاد و تیر اندازی به سمت ماشین بلند شده _داره چه غلطی میکنه این دختره نفهم جلوشو بگیریدددد مردی پرید جلومون ترلان ترسیده میخواست ترمز کنه که جیغ زدم +برو دیوونه برو خودش میره کنار با حرف من انگار انرژی گرفت که با سرعت بیشتری حرکت کرد و مرد طبق گفته من وقتی بهش نزدیک شدیم کنار کشید دورشون دور میزدیم و همه در ولولا و تلاش بودن تا بتونن جلوی مارو بگیرن چون توی منطقه خاکی بودیم گرد و خاک دورمون رو گرفته بود صدای علی توگوشم پیچید _همینجوری خوبه همینجوری ادامه بده یکمم گرم کن اطاعتی میگم و اولین شلیک رو سمت مردی که کنار یکی از ون ها ایستاده میکنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
منتظر پارت بعد باشید🙈😍 دوستان عزیز پارت بعدی بین تبلیغات گذاشته میشه تا ساعت حداکثر ۱۲ شب پارت گذاشته میشه میون تبلیغات حتما چنلو چڪ کنید❣🌙
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 مثل همیشه نشونه گیریم به هدف میخوره صدای علی توی گوشم میپیچه _عالیه همینجوری ادامه بده لبخندی میزنم همینجوری دورشون حرکت میکنیم که درد شدید و طاقت فرسایی توی بازوم میپیچه فریادی از درد میکشم و به خودم میپیچم صدای داد و فریاد علی توی گوشم میپیچه _ساحل ساحل خوبی ؟ +خ..خوبم..خوبم علی با ته مانده های انرژیم هدف بعدیو نشونه میگیرم دقیقا قلب مهندس و توی قلبش تیر فرود میاد و پخش زمین میشه هوا به شدت گرمه و تیراندازی شروع شده و تیم ماهم وارد کار شده محمدحسین با چندتا از بادیگاردا درگیره فردی از پشت به سمت محمدحسین میاد نشونه به سمتش میگیرم و تیری سمتش شلیک میکنم که همون لحظه ترلان جیغی بلند میکشه و ماشین از کنترل خارج میشه هرچی تلاش میکنم کنترل ماشین رو به دست بگیرم بی فایدس توی حرکتی سریع درماشین رو باز میکنم و بازوی ترلان رو میکشم و هردومونو ازماشین پرت میکنم بیرون که درهمین لحظه پوریا تیری به ماشین شلیک میکنه و ماشین با صدای وحشتناکی منفجر میشه ترلان مدام جیغ میکشه و پوست پاهام حس میکنم میسوزه و خون میاد چندتا از نیروهای ما به سمت ما میان واسه کمک به کناری کشیده میشیم پوریا رو میبینم که به سمت محمدحسین نشونه گیری کرده دست به اسلحم میبرم اما قبل از شلیک من صدای شلیک چندتیر توی فضا میپیچه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
°•|🖤بسم الله الرحمن الرحیم 🌸|•°
‹🖤🌧› 🖤¦⇢ اگࢪسرۍبہ‌گلزاࢪشھدازدۍ🌱 مطمئن‌باش‌شھدا…♥️ آنقدࢪمࢪام‌ومعرفت‌وجوانمࢪدۍ🥺 دࢪگلبࢪگ‌هایشان🌸 جاࢪیست‌…🌊 ڪہ‌توࢪادست‌خالےرَدنڪنند🖐🏻 - 🖤 ⃟¦🌧⇢ ✨ •• 🖤 ⃟¦🌧⇢ •• 🖤 ⃟¦🌧⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ 🖤 ⃟🌧|@shahidane_ta_shahadat
「💚🌱」 زیباتر از آنۍ که‌ به‌ تشبیهـ بِگُنجۍ🌱! 「🌱」 •ʝσɨŋ↷ 💚°•| @shahidane_ta_shahadat
هیچ چیز قشنگ تر از این نیست ک تو کنارمی♥️ 😍 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
¦↬👛🌸 •. ‌بـہ‌هوایـےڪہ‌دهـد‌ ‌مـژدھ‌تـوࢪا‌جان‌بدهـم...‌‌シ! •. 🌸👛¦↫ •ʝσɨŋ↷ 🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با وحشت برمیگردم سمت محمدحسین که روی زمین افتاده پوریا هم کتفش تیر خورده و این وسط بختیاری هست که پشت سرمحمدحسین روی زمین پخش شده گیج نگاهی میکنم چطور ممکنه با بلند شدن محمدحسین چشم گرد میکنم امکان نداره محمدحسین سالمه؟؟؟ به سمت ساسان میره و تکونش میده بدنش پر از خونه فریاد محمدحسین توی اون برهوت میپیچه _اورژانس خبر کنیدددد دخترا رو به ماشین های تیم منتقل کردن و همه رو دست گیر کردن به سختی از جا بلند میشم و تکیه ترلان رو به ماشینی میدم به سمت ون دست گیر شده ها میرم اما وحشت زده بینشون چشم میگردونم و اثری از سعید و پوریا نمیبینم برمیگردم داد بزنم که یکی بفهمه و بره دنبالشون که چشمم به علی میخوره دلم خیلی براش تنگ شده بود داره به بردن ساسان کمک میکنه یه لحظه پوریا رو به یاد میارم و فریاد میزنم +علی علی پوریا و سعید نیستن علی پوریا و سعید فرار کردن متعجب و کمی عصبی به سمتم میاد و همچنین محمدحسین محمدحسین عصبی میگه _یعنی چی نیستن مگه میشه؟ دست دراز میکنم سمت ماشین +اره نیستن خبری ازشون نیست احمدی رو صدا میکنه و با سرعت سوار ماشینی میشن و حرکت میکنن {محمدحسین} +زودباش احمدی زودباش سرعتو بیشتر میکنه و چشمم توی جاده دنبال اثری اشنا میگرده جاده ای دور افتاده و خالی از رفت و امده با دیدن ماشینی که با دقت فراوان دیده میشد روی داشبورد میکوبم و داد میکشم +اوناهاش اونا بروبرو دنبالش نزدیکش میشیم اسلحه رو به دست میگیرم و شیشه رو میدم پایین و روی در میشینم و دستمو به ماشین میگیرم و هدف گیری میکنم ویراژ میده و نمیتونیم بگیریمشون هدف بعدیمو سمت لاستیکاش میگیرم و بالاخره میخوره به هدف دوتا از لاستیکاشو هدف میگیرم و به هدف میخوره و سرعت ماشین رفته رفته کم میشه تا اینکه کلا می ایسته فریاد میکشم +بپیچ جلوش احمدی جلوش میپیچه که درهمون لحظه سعید از پنجره بیرون میاد و شلیک میکنه صدای خورد شدن شیشه میاد و هیچ صدای دیگه ای نمیاد بازم میخواد هدف گیری کنه که سریع بازوشو میزنم اون یکی بازوش حالا ناتوان شده پایین میرم اما اثری از پوریا نمیبینم همونجور که به سمت ماشین سعید میرم فریاد میکشم +احمدی برو دنبال پوریا زودباش پسر به سمت سعید میرم و یقشو توی مشتم میگیرم عربده میزنم +پوریا کجاست بی همه چیز؟؟؟ ناله ای میکنه _ن..ن..نمیدونم از ماشین بیرون میکشمش و روی اسفالت پرتش میکنم برمیگردم سمت ماشین تا سمت احمدی فریاد بکشم که با صحنه ای که میبینم شوکه شده میخکوب زمین میشم اروم قدم برمیدارم سمت ماشین تیری که سعید شلیک کرد دقیقا توی پیشونیش خورده و اولین شهید این پرونده شد احمدی وحشت زده کنار ماشین میشینم باورش واسم سخته با سختی بیسیم رو برمیدارم +از شاهین به یاسر از شاهین به یاسر _شاهین بگوشم +یه اورژانس منطقه ۷ ظلع جنوبی و خارجی روستای مرزی استارا فریاد میزنم +زودیاسر زود _دریافت شد شاهین بیسیمو پرت میکنم کنارمو سرمو به ماشین تکیه میدم تموم شد این ماموریت اما ماهی از چنگمون دررفت ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒