#ایھگرافے🌱
《وَکَفیبِرَبِّکَهادِیاًوَنَصیراً》
براۍهدایتویارێ
پروردگٰارٺڪافیست🧡
﴿سورھفرقٰانایھ31﴾
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
♡𝓡𝓸𝔂𝓪♡: 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #س
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_119
دکتر جاخورد.
-خانم نادری،شما ظاهرا متوجه موقعیت خودتون نیستین؟؟...بخاطر پرونده تون پیشنهاد کاری ندارید..درواقع این یه فرصت فوق العاده ست برای شما.
-آقای دکتر..من هیچ اجباری برای کار کردن ندارم..اگه حضورم ضروری باشه میام..وگرنه ترجیح میدم آرامشی که تو خونه خودم دارم از دست ندم.
-بسیار خب..فکر کنید.
خداحافظی کرد و رفت.
با دکتر فتوحی تماس گرفت و برای روز بعدش قرار گذاشت.بعد احوالپرسی دکتر فتوحی گفت:
_امروز دکتر نصیری رو دیدم.
با خنده گفت:
_گفت که بهش چی گفتین.
-پس لازم نیست توضیح بدم.
-خانم نادری شما درمورد چی میخواید فکر کنید؟
-من اگه بخوام کار کنم نه بخاطر نیاز مالی هست و نه نیاز روحی و روانی..اگه حضورم برای پرستاری از یک نفر هم مفید باشه حاضرم از آرامشی که تو خونه خودم دارم بگذرم..ولی ترجیح میدم جایی کار کنم که رئیسش وقتی میدونه حق با منه ازم حمایت کنه.نه اینکه اخراجم کنه...آقای دکتر نصیری به حرف گفتن که اینکارو میکنن.مزاحم شما شدم که بدونم اگه شرایطش پیش بیاد همونجوری که میگن عمل میکنن یا مثل بقیه فقط حرفه؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
_من و دکتر نصیری سالهاست رفاقت نزدیکی داریم.حرفی که میزنه،عمل میکنه... ولی خانم نادری،شما که میفرمایید پرستاری شما حتی اگه برای یک نفر هم مفید باشه راضی هستین یا به لحاظ مالی به این شغل نیاز ندارید پس چه فرقی داره براتون اگه رئیس تون ازتون حمایت نکنه؟ نهایتش مثل قبل اخراج میشید دیگه. ولی در عوض میدونید چند نفر رو از دست دکتر مستان نجات دادید..من نمیگم دنبال تخلف همکارهاتون بگردید ولی همینکه دربرابر اشتباه سکوت نمی کنید، ارزشمنده.
فاطمه به فکر فرو رفت.
دکتر حرفی گفت که خودش میدونست و سعی میکرد بهش عمل کنه.ولی این بار... فراموش کرده بود تنها حمایتی که همیشه بهش نیاز داره فقط حمایت خدا ست.
بخاطر این فراموشی خیلی ناراحت بود. به امامزاده رفت؛جایی که بعد از ازدواج، همراه علی زیاد میرفتن.همون جای همیشگی نشست و استغفار میکرد.چند ساعتی گذشت تا حالش بهتر شد.
به خونه برگشت.
غذا درست کرد و آماده استقبال از علی شد.بعد از شام فاطمه ظرف هارو می شست و علی میز رو تمیز می کرد.فاطمه گفت:
_علی جان،من خیلی فکر کردم و به نتیجه رسیدم..
-درمورد چی؟
-کار تو بیمارستان.
علی دست از کار کشید و متعجب،منتظر ادامه حرف فاطمه شد.
-وظیفه ست که تو بیمارستان کار کنم.
ناراحت نگاهش میکرد.
-من راضی نیستم..برات مهم نیست؟
فاطمه شیر آب رو بست و به چشم های علی خیره شد.فکر نمیکرد علی اینقدر جدی مخالفت کنه.
-معلومه که مهمه..اگه تو راضی نباشی من پامو از این در بیرون نمیذارم.ولی علی جان...
علی بین حرفش پرید.
-من راضی نیستم..دیگه حرفشم نزن.
از آشپزخونه بیرون رفت.
فاطمه که متوجه دلیل علی شده بود متعجب به رفتنش نگاه میکرد.از حرف ها و حرکات علی معلوم بود خودش هم میدونه کار درست چیه ولی نگرانی از دست دادن فاطمه مانع تصمیم درست میشد.
روی صندلی نشست،
و به رفتن علی نگاه میکرد.انتظار این حد از مخالفت رو نداشت.گیج شده بود....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#انگیزشی🌿
-
-
دُنبـٰالنیمـہْدیگِھْاَتْنبـٰاش!
تُخُودِتڪـٰافۍهَسْتـۍ••!シ
-
-
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ ❣
مَنهمـٰانَمڪھبَࢪا؎تـوغزَلخَلقڪند
تـوهمـٰانےڪھمـࢪاعـٰاشقِومَدھوشڪند..!ツ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
「🧡」
-
-
ـاَزدیـدَنرویـَتدِلـآیِینِہفـرورِیخـت
هـَرشِیشِہدِلـِۍ،طـٰاقـتِدِیدآرنـَدارَدシ..!
-
-
#فندقانھ
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_180
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_ازبیمارستان اردیبهشت تماس میگیرم
+بله بفرمایید اتفاقی واسه دخترم افتاده؟؟
_بچه نیازبه شیر و تقویت داره
دکتر گفتن اطلاع بدیم تشریف بیارین بچه شیر بخوره
+بله بله تشکر
زودمیایم بیمارستان
_تشکر روز خوش
+روزتون بخیر
باعجله بلند میشم و به داخل اتاق میرم
سارا که روی تخت نشسته بود و داشت لباساشو مرتب میکرد با دیدن من هول زده گفت
_چیزی شده؟ترلان خوبه؟
لبخند اطمینان بخشی بهش میزنم
+خوبه عزیزم خوبه
منتها ازبیمارستان زنگ زدن گفتن بیاین بیمارستان بچه باید شیربخوره حداقل تقویت شه
مثل برق و باد بلند میشه و چادرشو سرمیکنه
_بریم محمدحسین
بریم که دلم برای بچم پرکشیده
دستی پشت کمرش میزارم و توی ماشین میریم
به اراد و ارام میگم توی خونه منتظر بمونن تا خاله بیاد
توی طول راه مضطرب بود
دستشو توی دست میگیرم و به لبم نزدیک میکنم و بوسه ای روش میشونم
+چیزی شده خانومم؟چرا اینقدر مضطربی؟
با لحن فوق استرسی میگه
_دلشوره دارم محمدحسین
نمیدونم چرا
اما استرس و حس بدی دارم
دوباره دستشو میبوسم و روی دنده میزارم
همونجورکه دنده روجابهجا میکنم میگم
+بد به دلت راه نده ان شاءالله که چیزی نیست
لبخند استرسی میزنه و زیرلب انشاءاللهی زمزمه میکنه
بالاخره به بیمارستان میرسیم
سریع ماشین روگوشه ای پارک میکنم
با ورود به بیمارستان منم حس بدی بهم منتقل شد
دلشوره امان ازم بریده بود
نمیدونم چرا اما حس فوق العاده بد و مضطربی بهم دست داده بود
پوفی کشیدم و زیرلب صلواتی زمزمه کردم
به سمت بخش نوزادان رفتیم و داخل رفتیم
بعد از پوشیدن لباس مخصوص وارد شدیم
بادیدن ترلان که صحیح و سالم و ناز توی تخت خوابیده بود نفس راحتی کشیدیم
اما اون دستگاهای اکسیژن این نفس راحت رو به نفسی تلخ تبدیل کردن
پوفی کشیدم و سارا با راهنمایی پرستار رفت سمت بچه
کنار تختش نشست
پرستار خواست بچه رو به روشی بیدار کنه اماسارا مخالفت کرد و گفت
_بزارید خودش بیدارشه
لطفا
و نگاه ملتمسی به پرستار کرد
اون خانم هم پوف کلافه ای کشید و بیرون رفت
کنارش رفتم و هردو خیره شدیم به نوگلمون
صورتی گرد و سفید داشت
صورتش پف داشت و نمیشد گفت تپلی هست یانه
مژه های سیاه رنگ زیبایی که پلک هاشو محاصره کرده بود
دست ها و انگشتان ریزی که به حالت مشت توی همدیگر جمع شده بود و پاهای ریز و ظریفی که با شلوار سفیدی که توپ های ریز صورتی رنگ داشت پوشیده شده بود
باعشق به ثمره عشقمون نگاه میکردم
که متوجه صدای ریزی شدم
وقتی کمی دقت کردم دیدم صدا از ساراهست
داره به پهنای صورت اشک میریزه و چشم از بچه برنمیداره
نگران و زمزمه کنان میگم
+الهی دورت بگردم چیشده خانومی؟؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_181
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
برمیگرده سمتم و همونجور که اشک میریزه اروم میناله
_محمدحسینبچمچیزیشبشهمنمیمیرم
لبخندی بهش میزنم
+چیزیشنمیشهقربونتبرم
بهتقولمیدم
این حرفو زدم
اما خودمم بهش اطمینان نداشتم
باصدایگریهریزی به سمت ترلان برمیگردیم
چشماشو توی همدیگر جمع کرده و گریه میکنه
لبخندی میزنیم و سارا به سمتش میره و اروم توی بغلش میگیره
بوسه ای به پیشونیش میزنه و اروم بهش شیر میده
پنج دقیقه ای میگذره
حواسم پی بقیه بچه ها میره که سارا وحشتزده و هولناک میگه
_یافاطمه زهرا
محمدحسین بچم کبود شد
محمدحسین یه کاری کن
وحشت زده نگاهی به بچه میندازم که به زورمیتونه نفس بکشه
باوحشت بیرون میرم و اسم پرستارو فریاد میکشم که چندتا پرستارباهم به اتاق میان
سارا رو پس میزنن و بچه رو ازش میگیرن
صدای پرستارا و دکترا به کنار
صدای هق هق سارا هم جدا اعصابمو بهم ریخته
عصبی و وحشت زدم
بچم نمیتونه نفس بکشه
من چیکار کنم خدا
سارا به صورتش میکوبه که به سمتش میرم و دستشو محکم میگیرم
جیغ میزنه
فریاد میزنه
اما با داد من انگار تازه به خودش میاد
+بسه
بسه سارا
اینقدر نزن خودتو
صبرکن ببینم چه خاکی داره تو سرمون میشه
هق هق میزنه و توی اغوشم میکشمش
خودمم حال خوبی ندارم
قلبم داره از جا کنده میشه
نیمه وجودم جلوی چشمای خودم داشت از دستم میرفت
شایدم بره
بغضی که توی گلوم نشسته رو سعی میکنم پس بزنم
اما خیلی عمیق تر از این حرفاست
سارا توی بغلم میلرزه و گریه میکنه و من نام خدا رو برزبون میارم و التماسش میکنم جگرگوشمو ازم نگیره
نوگلمو نگیره ازمون
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_182
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بعد از نیم ساعت طاقت فرسا
بالاخره دکتر بیرون میاد
باعجله سمتش میریم
+چیشد؟؟بچه چیشد؟
سرپایین میندازه
سارا با عجز میناله
_دکتر بچم چیشد؟؟
سردکتر که بالا میاد با ناباوری بهش نگاه میکنیم
چشماش خیسه
حالا وحشتمون بیشتره
_متاسفم
فقط همین
همینو میگه و درحالی که خودشم گریش گرفته مارو توی زمانی که به معنای واقعی کلمه نابود شدیم و ول میکنه و میره
جیغ های ممتد سارا توی سالن بیمارستان میپیچه
جیغ های پی درپیش
چنگ هایی که به صورتش میزنه
فریاد هایی که میکشه
همه و همه منو بیشتر به سمت نابودی میکشونه و بدبختیمو یاداورم میشه
_اخ الهی مادر فدات بشه نوگلم
اخ بمیرم برات دخترکم
اخ الهی بمیرم برات نوگل پرپرم
بمیرم برات که دیدم تو دستم جون دادی
اخ جگرگوشم
اخ پاره تنم
بچم از دستم رفت
و جیغ بعدی
منم اشکامو نمیتونم کنترل کنم
دیگه حتی خودمو نمیتونم کنترل کنم
هق هق میکنم و گریه میکنم
شونه هایی که قول داده بودم روزی بشه پشت و پناه سارا و دخترکم
حالا داره توی داغ دخترکم میلرزه
سعی میکنم خودمو کنترل کنم حداقل جلوی سارا
به سمتش میرم و زیر بغلشو میگیرم
پرستارها که میبینن به کمکشون اومدم اوناهم راهنماییم میکنن به اتاقی
سارا رو روی تخت میخوابونم که بلافاصله ارام بخشی براش تزریق میکنن
ولی سارا کارش از ارامبخش گذشته
به سر و صورت میکوبه و مرثیه خوانی میکنه
دلم کباب میشه برای دخترکم
برای نوگلکم که حتی نتونستم دراغوش بکشمش
گل سرهای صورتیشو براش بزنم
پاپوش های گل دار طلاییشو براش پاش کنم
دلم کباب میشه که حتی نتونستم دخترکمو یه دل سیر ببینم
شونه های مردونه منم درداغ فرزندم میلرزه و بی خجالت اشک میریزم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#منتظرانہ🌿
ڪُجایى . . .
اےهمیشہپیدا،ازپَساَبرهاےغیبتـ :)🍁
#اللھمعجللولیڪالفرج ♥️
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
#عشقجٰان👑
پایـبندَم تا
"پایِ جـ♡ـان" بـه تَمـــامت😋❣
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہ🌱
#شھیدمحمدحسینمحمدخانے🌸
پس از شهادتش ، سردار سلیمانی درباره محمدحسین گفتند: «من همت خودم را با این شهید در منطقه پیدا کردم.» و گفته بودند محمدحسین برایشان مثل همت بود. و این سخن سردار سلیمانی، من را به یاد این جمله انداخت که « هرچیز که در جستن آنی، آنی»
👑|•@shahidane_ta_shahadat
#زیبایی•-• ⃟👩🏻🦱🍒♥️^^
نعنا و روغن_زیتون رو در مخلوط کن بریزید تا له شود🥒🌿
و 20 دقیقه روی صورت بگذارید
🌿نعنا جوش را از بین میبرد، منافذ را باز، پوست را تمیز و از خشکی پوست جلوگیری میکند
🌙|•@shahidane_ta_shahadat
‹🌸💖›
💖¦⇢ ‹ بیاتاجَوانمبدھرخُ نشانم💛.
-
☀️ ⃟¦☁️⇢ #منتظرانه ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
☁️ ⃟💖|@shahidane_ta_shahadat
نزدیکِ در بهم گفت:
رفتم کربلا زیر قبهیِ امامحسین؏گفتم که
آقا..! برام پدری کنید
فکر کنید منم علیاکبرتون
هرکار؎ قرار بود برا؎ ازدواج پسرتون
انجام بدید برا؎ منم انجام بدید..💍
#همسرشهید
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
💔°| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
اگر آواره ام قلبم در ایوان تو جا مانده....💔
💔°| @shahidane_ta_shahadat
#ایھگرافے🌱
《فَابْتَغُوا عِنْدَ اللَّهِ الرِّزْقَ》
فقطروزیراازنزدخدا(ازجانب او)بجوئید💛
﴿سورھعنکبوتایھ17﴾
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہها🌱
#شھیدسیدمرتضےآوینے🌸
یارانشتابڪنید
گویندقافلہایدرراهاست
ڪھگنہکارانرا درآنراهےنیست
اریگنھکارانرادرآنراهےنیست
اماپشیمانانرامیپذیرند🌾
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقاݩہ🌿
.
معنـایزِنِـدهبــــــــودنِمـن
بـا«تـــــــــــو» بُودناسـت :)♥️😌
.
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🌱
❤️¦⇢ ریتم و آهنگ زندگی
یکنواخت نیست
درست مانند ریتم قلب
دارای منحنیهایی است
که نشانگر زنده بودن انسان است
از بالا و پایین زندگی نهراسید
لحظه به لحظه آن را زندگی کنید
↷
❤️|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_120
گیج شده بود.
شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد.
بلند شد تا بقیه ظرف ها رو بشوره.
سرما و صدای آب کمی آرومش میکرد تا بهتر فکر کنه.وقتی کارش تمام شد،به اتاق رفت.علی روی سجاده نشسته بود و قرآن میخوند.
روبه روش نشست.
-میشه حرف بزنم؟
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-نه.
فاطمه لبخند زد.
-فقط یه سوال کوتاه...میشه بپرسم؟
علی با تامل نگاهش کرد.با نگاهش اجازه پرسیدن به فاطمه داد.لبخند فاطمه با نگاه علی عمیق تر شد.
-..خدا....کجای زندگیته؟
حرف هاشو با زبان سکوت و نگاه و مهربانی لبخند به علی گفت.چند دقیقه همونجوری گذشت.علی از نگاه منتظر فاطمه چشم گرفت و به صفحه قرآن تو دستش خیره شد.
فاطمه بلند شد و به هال رفت.
روی مبل روبه روی در اتاق جا گرفت و چشم به در،به انتظار علی نشست.یک ساعت نگذشت که علی تو چارچوب در نمایان شد.فاطمه خوشحال از اینکه زود به نتیجه رسیده،لبخند به لب ایستاد.اما با نگاه سردرگم علی و لباس های بیرونی تنش،لبخندش خشک شد.
علی سمت در آپارتمان رفت.
-علی جانم،کجا میری؟
دست علی روی دستگیره در بود و نگاهش به رنگ تیره چوب.
-همون جای همیشگی...معلوم نیست کی برگردم.تو بخواب.
فاطمه دستپاچه گفت:
_از دست من ناراحتی؟؟
علی جوابی جز سکوت نداد.
-علی تو این دنیا هیچی برام از تو مهم تر نیست..حرف آخر حرف توئه..هرکاری تو بگی انجام میدم.
نگاه کوتاهی به چشم های بی قرار فاطمه انداخت.در رو باز کرد و بیرون رفت.هنوز در رو نبسته بود که فاطمه خواهشی گفت:
_علی،نرو..
در رو بست و رفت.نیم ساعت بعد پیام داد:
_از تو ناراحت نیستم.
فاطمه تا صبح بیدار بود و فکر میکرد. نزدیک ظهر شد.تصمیم خودشو گرفته بود.تلفن همراه شو برداشت و شماره منشی دکتر نصیری رو گرفت.جواب نداد.
تلفن شو روی میز گذاشت تا چند دقیقه بعد دوباره تماس بگیره.
صدای چرخیدن کلید تو قفل در اومد. ایستاد و به در چشم دوخت.وقتی علی رو دید نفس راحتی کشید.لبخند زد و نزدیک رفت.
-سلام علی جانم
علی نگاهش کرد.از نگاه علی معلوم نبود چی تو سرشه.
-سلام...
تلفن فاطمه زنگ خورد و حرف علی نیمه تمام موند.نگاه علی سمت تلفن فاطمه کشیده شد.فاطمه گفت:
_منشی دکتر نصیریه.باهاش تماس گرفتم جواب نداد.حتما شماره مو دیده خودش زنگ زده.
تلفن شو از روی میز برداشت و به علی گفت:
_جواب شو بدم بعد میام پیشت.
هنوز انگشتش دکمه تماس رو لمس نکرده بود که علی گفت:
_چی میخوای بهش بگی؟
-میخوام بگم نمیرم...
-چرا؟
تماس قطع شد.
-چون اصلی ترین وظیفه من حفظ آرامش همسر و زندگیمه.
علی نفس عمیقی کشید و گفت:
_برو...من #راضیم..
فاطمه با چشم های گرد شده نگاهش کرد.
-من میخواستم فقط مال من باشی..ولی ظرفیت های تو بیشتر از اینه.تو میتونی همزمان برای خیلی ها باشی.میخواستم آرامش داشته باشی ولی انگار تو آرامش نمیخوای.همش دنبال دردسری.
-من دنبال دردسر نیستم.آرامش هم دارم، کنار تو..حتی اگه آدمایی باشن که بخوان آرامش مو بهم بزنن مثل دکتر مستان یا آریا نمیتونن.
-یا افشین مشرقی.
لبخند فاطمه صورت آرام شو،زیبا تر کرد.
-افشین مشرقی سخت ترین و طولانی ترین دردسر زندگی من بود...و البته... شیرین ترین.
فاطمه مشغول کار شد.
همکارانش و پزشکان بخش از پرونده فاطمه خبردار شدن.همه باهاش سرد برخورد میکردن.وقتی فاطمه بود با دقت کار میکردن.بخاطر رفتار همکارانش، ساعات کاری براش سخت میگذشت..کم کم با شوخی ها و مهربانی های فاطمه، وضعیت بهتر شد.
ولی با این حال همه.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_183
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
باصدای در به سمت دراتاق برگشتم
پرستاری توی درگاه درایستاده بود
+بفرمایید
متاسف گفت
_اقای گنجویی تسلیت عرض میکنم خدمتتون
سرپایین میندازم و تشکرمیکنم
_گفتن بچه رو میخوان ببرن سردخونه
اما قبلش
گفتن شاید بخواین بچه رو برای باراخر ببینید
تنم از شنیدن این جمله یخ کرد
چقدر سخته
برای یک پدر چقدر سخته تحمل اینکه دیگه فرزندشو
جگرگوششو نتونه ببینه
بابغضی که هرلحظه سعی درخفه کردنم داشت سری تکون دادم و تشکری کردم
بیرون رفت
بلند شدم و به سمت دراتاق رفتم
قبل از رسیدن دستم به دستگیره در
با صدای سارا استپ شدم
باصدای بغض الود و خش داری گفت
_محمدحسین
اروم برگشتم سمتش
+جانم
_منم میخوام بچمو ببینم واسه بار اخر
و بازم اشک هاش روی گونش روان میشه
به سمتش میرم و کمکش میکنم پایین بیاد از تخت
اروم به سمت اتاقی که پرستار گفت میریم
درو باز میکنیم و داخل میشیم
جز یه تخت کوچولوی نوزاد چیز دیگه ای توی اتاق نیست
لرزون سمتش میریم
ترلانم
دخترکم
مثل فرشته ها خوابیده
خوابی ابدی
{از زبان سارا}
با ورود به اتاق تنم یخ میبنده
توان از پاهام میره
اما سعی میکنم خودمو به تخت برسونم
بادیدن ترلانم
دخترکم
نوگل پرپرم که مثل فرشته ها خوابیده بغضم سرباز میکنه
دستمو جلوی دهنم میگیرم و ناباور هق میزنم
باورم نمیشه هنوز
هق میزنم و جلو میرم
با استینم اشکامو پاک میکنم تابتونم بهتر بچمو ببینم
مژه های مشکی قشنگش پلک های نازشو پناه گرفته
دستای کوچولوش کنارش افتاده
دستشو میگیرم
سرده سرده
هق میزنم
اشک میریزم
محمدحسینم اون طرف تخت ایستاده و اشک میریزه
دستشو روی صورتش میزاره و پشتشو به من میکنه و شونه های مردونش میلرزه
باصدایی که خش داره و اثرات گریه توش هویداست زمزمه میکنم
+دخترم
ترلانم
چشمای قشنگتو باز کن مامان
اشکامو با استینم پاک میکنم اما بازم روون میشه
دستشو میگیرم و نوازش میکنم
+مامانم چشماتو باز کن
عزیزکم چشماتو باز کن قشنگم
بازم اشک جلوی دیدمو تار کرده
دستمو نوازش وار روی سرش میکشم
+دخترکم
ترلانم یه باردیگه گریه کن صداتو بشنوم
عزیزکم
هق میزنم و ادامه میدم
+جگرگوشم چرا نیومده رفتی
پاک میکنم اشکمو
+مامانم چرا نزاشتی پاپوشای صورتیتو پات کنم
هق میزنم و باپشت دست گونشو نوازش میکنم
+جان دلم چرا نشد حتی به خونه ببرمت
چرا حتی نشد توی تختت بخوابونمت
هق هقی میزنم
برمیگردم سمت محمدحسین
+محمد
محمدجان
بگو همش خیاله
بگو همش کابوسه
محمدبگو بچم پرپر نشد
محمدبگو جگرگوشم توی دستم جون نداد
به سمتم میاد
همونجور که گریه میکنه میگه
_ساراجان...
نمیزارم حرفشو تکمیل کنه
بلندترمیگم
+محمدبگو دخترکم نرفته
محمد بگو هستش هنوز
بگو ارزو به دل نموندم
روی زانو هام میافتم و هق هق میزنم
باصدای بلند تر و عاجزی مینالم
+محمدبگو که جگرگوشم پرپرنشد تودستم
جیغ میزنم و با هق هق میگم
+محمدبگو توروخدا
گریش شدت میگیره و به سمتم میاد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
پارتجدیدبارگذاریشد
امیدوارملذتببرید🙈😍🌸
عزیزان دلم
خیلی هاتون گفتید چرا ترلان مرد؟
چرا اینقدر داستان غمگین شد یهو؟
چرا سارا داره اینقدر زجرمیکشه؟
دوستان عزیزم
من خودم به شخصه عاشق بچه ها هستم
اما روال داستان رو مجبور شدیم براین مبنا بزاریم که ترلان بمیره
درهررمانی خوشحالی و غم هست
دررمان بنده هم هست مطمئنن
نگران نباشید
رمان ما پایانش خوش و زیباست
و قطعا درپس این پارت های غمگین
پارت های زیبایی اماده و ارسال میشه
و اینکه
ما اسم رمانمون هست عشق به شرط عاشقی
یعنی سارای داستان ما
باید برای وصال
سختی های زیادی رو تحمل کنه
تابتونه وصال رو تجربه کنه
پس ناراحت نباشید و منتظر اتفاقات هیجان انگیزباشید
ممنون از انرژی های نابتون و حضور خوبتون🙈❣🌸
•
.
#شھیدانہهٰا🌱
فرقِ ما با شهدا اینه کھ، اونا نیمههایِ
شب تو بیابونا دنبالِ آرزوهاشون دویدن
و بهش رسیدن اما ما فقط یه شب
تو سال اونم میشینیم و آرزو میکنیم؛
برای رسیدن باید دوید !
+حاجحسیـنیکتا
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#دلتنگ_حرم🥀
مَـنجـٰاموندَم..💔
وَلۍنہمِثہ،سہسالھاےکہ
غَمِتࢪوخَرید...
مَـنجـٰاموندَم ✋🏻
شَبیہِڪَسی،کہهَرچیدَوید؛
ولۍنَـرسید..💔
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
•••〔🚛🍃〕
•
گفتـــم خدایا
از بین ایــــن ھمہ گناهـےڪہڪردم!
ڪدومشومیبخشـے..؟"💔
لبخندزدوگفت:⇣
﴿اناللهیغفرالذنوبجمیعا!﴾ヅ💫
•
.
🎈|↫ #خدآۍجانشڪࢪٺ🌱
#حرفِ_قشنگ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat