#شهیدانہ🌿
یه آقایے بود ڪه
توے آخرین مداحیش گفت:
[یعنے قسمت میشه
منم شهید بشم تو سوریه؟]
دقیقا بعد از اون مداحے
رفت سوریه و شهید شد.😌🤞🏻
#شهیدحسینمعزغلامے
🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_190
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
به خیابون مقابل اشاره میکنه
_بریم کلپچ بزنیم؟
میخندم و سری تکون میدم
میریم و به قول محمدحسین کلپچی میزنیم
به ساعت نگاه میکنم
+محمدبریم دیگه؟
من با مهسا قراردارم
لقمشو میجوه و پایین میفرسته
_چه قراری مگه کجا میرین؟
+برم واس عروسی خرید کنم
اهانی میگه و باهم دوباره به سمت خونه میریم
مهسا توی ماشینش منتظر دم درنشسته
خجالت زده سلامی میکنم و میگم زودی میرم بالا و برمیگردم
باشه ای میگه که سری لباسمو با مانتو لی بلند و روسری خاکستری رنگ عوض میکنم
چادرمو میپوشم و بیرون میرم
محمدحسین داره پرونده هاشو مرتب میکنه
+محمدحسین من رفتم کاری نداری عزیزم؟
_نه خانومم برو
به سمت درمیرم که باصداش متوقف میشم
_سارا سارا یه لحظه وایسا
+جانم
کارتی که حقوقشو میریزن رو به سمتم میگیره
_فعلا دوتومنی توش هست
برو خرید کن اگر کم اوردی بگو یه جوری بهت پول میرسونم
لبخندی بهش میزنم
روی نوک انگشتام بلند میشم و گونشو میبوسم
+پول توی کارتم هست عزیزم
شما برو این پول لازم میشه میدونم واسه پول اجاره خونه کنارگذاشتی
نگران منم نباش
چشمکی میزنم که لبخند پراز عشقی میزنه و بیرون میرم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
توی پاساژ های مختلف قدم میزنیم اما من هنوز چیزی که میخوام رو پیدا نکردم
_وای سارا پام داره گز گز میکنه بس کن دیگه
دل و رودم با قاشق چنگال به جون هم افتاده
میخندم و بازم دستشو میکشم
+اه چقد نق میزنی
بیا بریم نهار بخوریم دوباره بریم بگردیم
پوفی میکشه
متفکر می ایستم
+میگم مهسا
_هان
چشم غوره ای بهش میرم
+هانت بی بلا
ببین ما اگه غذای رستورانی بخوریم سنگین میشیم نمیتونیم راه بریم
پس نظرت چیه یه ساندویچ کثیف بزنیم؟
با دلهره میگه
_مریض میشیم بخدا
اونوقت شب عروسی داداشت و ابجیت باید با سرم بیمارستان بری تو تالار
میخندم و میگم
+طوری نیست بابا بیا
به سمت ساندویچ فروشی میریم و ۲ تا ساندویچ فلافل سفارش میدیم
سریع میخوریم و دوباره توی پاساژا راه میافتیم
_سارا این اخرین پاساژه ها
انتخاب نکردی دیگه باید پیژامه بپوشی بیای عروسی
میخندم و داخل میریم
ویترین سومین مغازه نظرمو جلب میکنه
همون موقع گوشیم زنگ میخوره
بادیدن نام دلبرجان لبخندی میزنم و اتصال رو میزنم
+جانم عزیزم
_سلام بانوخوبی؟
+ممنون توخوبی؟
_به خوبیت
کجایی؟
+پاساژ..
_اووو پس هنوز تو بازار به سر میبری؟
ناراحت سرمو بالاپایین میکنم
+اوهوم هنوز نتونستم چیزی انتخاب کنم
_باشه عزیزم من سه دقیقه دیگه میرسم پیشتون
باشه ای میگم و قطع میکنم
داخل مغازه میرم
کت و دامن طلایی و صورتی رنگی که به شدت زیبا بود
با مهره های ریز تزیین شده بود و زیرش یه شومیز میخورد
و جلوش یه سیلور
خیلی دخترانه و شیک بود
دامنش هم بلند و زیبا بود
از فروشنده که خانم زیبا رو و محجبه ای بود تقاضا کردم لباس رو واسم بیاره
داخل پرو میرم و میپوشم
که تقه ای به درمیخوره
به خیال اینکه مهسا هست در رو باز میکنم
+به نظر من که خیلی قش...
سرمو بالا میارم و با دیدن محمدحسین هنگ میکنم
میخنده و میگه
_اره به نظرمنم خیلی قشنگه
منم میخندم و چرخی میزنم
+واقعا خوبه؟خوب شدم؟
جوری توی چارچوب درایستاده که نگران دیدنم توسط مشتریان مغازه نیستم
لبخندی عاشقانه روی لبش میشینه
_اره خانومم خیلی خوب شدی
و من بازهم باگذشت یکسال از ازدواجمون
باخانومم گفتنش قند توی دلم اب میشه و سراسر وجودم دلیل زنده بودنم ،نفس کشیدنم و هرضربان قلبم رو میفهمن
دلیل بودن من مردیه که توی این نامردی ها
مرد ترین مرد زمین بعد از بابا و سینا واسم بوده
دلیل نفس کشیدنای من محمدحسینمه
باصداش به خودم میام
_میدونی چقدرقشنگه وقتایی که حواست نیست و فکرتو به زبون میاری و من میمیرم واسه عاشقانه هات؟
هینی میکشم
+بلند فکر کردم؟
میخنده
خنده ای که صداش قشنگ تر از هرموسیقی توی دنیاس واسه من
_اره
بیا بیرون تا زودی حساب کنیم بریم دیروقته
راستی
+جان
_کاش تمام چشم هاۍ دنیا نصیب من میشد تاتورابنگرم
کاش تمام گوش ها و شنود های دنیا نصیب من شود تا به موسیقی صدایت گوش جان بسپارم
کاش تمام فکرهای عالم
مغز های عالم نصیب من شود
تاذره ذره
ثانیه به ثانیه
و سلول به سلولش را بافکربه تو به زندگی ادامه دهم
و کاش تمام قلب های دنیا نصیب من شود
حتی قلب های سیاه
تا با عشق تو رنگینش کنم و ضربان هرلحظه شان باعشق توبزند
منو مات و مبهوت میزاره و بیرون میره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_191
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دستمو روی قلبم میزارم و نفس عمیقی میکشم
چشمامو میبندم و زیرلب زمزمه میکنم
+شکرالله
شکرالله
شکرالله
خدایاشکرت بابت همه چی
بابت محمدحسینم
بابت زندگیم
سریع لباسای خودمو میپوشم و بیرون میرم
به سمت حسابداری میرم
ولی با فکر به اینکه من فقط یه لباس خریدم ولی مادوتاعروسی داریم که درهردوشون من نزدیک ترین فامیل عروس و داماد هستم
پکر میشم
پیش حسابداری محمدحسین رو نمیبینم
نگاهی توی مغازه میندازم که کنار یکی از رگال ها میبینمش
با لبخند به سمتش میرم
+اینجایی؟
لبخندی میزنه
_پوشیدی کارت تموم شد؟
+اوهوم توچرا اینجا ایستادی؟!
به رگال خیره میشه
مسیرنگاهشو دنبال میکنم که به یه لباس مجلسی فوق العاده زیبا میرسم
لباس کاملا پوشیده هست
مثل مانتوی بلند میمونه با این تفاوت که جلوش دکمه نداره
رنگ زرشکی که کمربند زیبایی که با گل های ریز زرشکی و سفید و طلایی مخلوط شده روش رو گرفته
قسمت قفسه سینه لباس زیپ میخوره و با گل کوچیک و زیبایی تزیین شده
ناخوداگاه میگم
+وای چه نازه
_اره هم پوشیدست کامل
هم مجلسی
میخوای امتحان کنی؟
سرتکون میدم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
خسته از زیر دست ارایشگر بیرون میام
کمرم خشک شد
به اینه نگاه میکنم
صورتم تمیز و ابروهام مرتب شده
موهامو رنگ نکردم چون رنگ خودشو بیشتر دوست دارم
باتشکر از ارایشگر حساب میکنم و به سمت اتاق عروس میرم
تقه ای میزنم و با بفرماییدی وارد میشم
با دیدن سحر توی اون لباس سفید پف دار
حس هیجان و ذوق و تحسین توی وجودم نشست
جیغ خفه ای زدم و به سمتش رفتم
همدیگر رو سفت دراغوش میگیریم
+چه ناز شدی
لبخند پرعشوه ای میزنه
_ناز بودممم
میخندم و گونشو میبوسم
+چیزی لازم نداری؟
_نه عزیزم برو
الان پرهام میاد بریم باغ واسه فیلمبرداری
+خوش بگذره پس من رفتم
چشمکی میزنم و بیرون میرم
سریع خداحافظی میکنم و به سمت خونه میرم
یه دوش میگیرم و بیرون میپرم
موهامو بالای سرم میبندم و لباس زرشکی که با محمدحسین خریدیم رو میپوشم
ساق دست گیپور زرشکیم روهم زیرش میپوشم
کرمی به صورتم میزنم و رژ صورتی رنگی کمرنگ روی لبم میزنم
ریملی هم میزنم و خودمو توی اینه برانداز میکنم
عالیه
ساده
شیک و مرتب
محمدحسین که بعد از اینکه من از حمام اومدم به خونه اومد
از حمام خارج میشه و سریع میره اماده بشه
همونجور که به صورتم ضربه میزنم تا کرم ها روی صورتم بد شکل نشه به محمدحسین میگم
+محمدجانم لباساتو اتوکردم سرکمد زدم
_مرسی عشق جان
لبخندی میزنم و به کارم ادامه میدم
عطر نمیزنم
شال طلایی زیبایی رو که پایینش گل های ریز زرشکی رنگ داره رو روی سرم مدل دارمیبندم
جوری که موهام اصلا پیدا نباشه و مدل روسری شیک باشه
صندل هاموهم میپوشم
برمیگردم سمت محمدحسین که دکمه های لباسشو داره میبنده
واسه پوشیدن چادرمشکی دودلم
به سمتش میرم و دستشو کنارمیزنم و دکمه هاشو میبندم کتشو مرتب میکنم و میگم
+محمدحسین به نظرت چادر مشکی بپوشم یانه؟
متفکر میگه
_اتفاقا منم میخواستم بگم نپوش
فقط یه مانتوی بلند مشکی روی لباست بپوش
ارایش هم که نداری روسریت هم که خوبه
تا توی پارکینگ باغ هم که توی ماشینی بعدشم وارد زنانه میشی پس چادرنمیخوای
فقط یه چادر مجلسی بیار واسه زمانی که میریم خونه عروس داماد
چشمی میگم و کارایی که گفت رو انجام میدم
دست به دست هم بیرون میریم و به سمت تالار میریم
با رسیدن به تالار تازه عمق فاجعه رو درک میکنم و دستام میلرزه از اتفاقیکه میخواد بیافته توی تالار
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#معبودانھ🌱
وَدࢪپستمامسختـۍها
خـدایـےهسٺڪهدرآسانێها
فراموششکردھاے♥️-!(:
🌱°•|@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ 🦄
توبیـنِـھَمہِۍچِیزآۍِتَلـخ،یہحَبّہقَندی...シ••
•ʝσɨŋ↷
🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
<⛅️🌙>
⛅️¦⇢ مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا💖🌹
-
🌸☆خواجوی کرمانی☆🌸
⛅️ ⃟¦🌙⇢ #شاعرانه ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
⛅️ ⃟🌙|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_192
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
محمدحسین که متوجه لرزشم شده به سمتم برمیگرده
_چیزی شده ساراجان؟
لرزون مینالم
+محمدحسین من از ترحم و سرکوفت متنفرم
اخمی روی پیشونیش میشینه
_کی بهت ترحم کرده یاسرکوفت زده؟
+قراره امشب ببینم و بشنوم
قراره به همه توضیح بدم بچم تو بغل خودم پرپرشد
مشتی روی فرمون میکوبه و باصدای تقریبا بلندی میگه
_سارا بس میکنی یانه
فراموش میکنی یانه
بیخیال میشی یانه
بیجاکرده هرکی از تو راجب بچت پرسیده و میخواد بپرسه
بیجا کرده هرکی بهت ترحم کرده و میخواد بکنه
یه بارم که شده واسه خودت زندگی کن
نه واسه مردم
سعی میکنم اروم باشم و اونوهم اروم کنم
دستشو توی دوتادستام میگیرم
+باشه عزیزم باشه فقط تواروم باش
ببخشید
پوفی میکشه و پایین میره
همراهش پایین میرم
قبل از اینکه از پارکینگ خارج بشه جلوش می ایستم
سرمو کج میکنم
+محمدحسینم
نبخشیدی؟
ببخشید حق باتوبود معذرت میخوام
لبخندی میزنه و دستمو میگیره میبوسه
_اشکال نداره بیا بریم
ازپارکینگ خارج میشیم
یه راهرو مانند جلومونه که باید ازش رد بشیم
پایان این راهرو دوتا راه جداهست که یکی برای ورودی بانوان و دیگری برای ورودی اقایون هست
ازدورپارسا رو میبینم که کنار سینا ایستاده جلوی ورودی
جلومیریم
روسریمو پایین ترمیکشم
+سلام داداش
سلام آقا پارسا
_سلام عزیزم
_سلام ساراخانم
محمدحسین_عزیزم بروتو یهو یکی میاد
داخل میرم
هنوز زیاد کسی نیومده
به سمت یکی از میز های نزدیک جایگاه عروس و داماد میرم
ازدور سمیرا خانم رو میبینم
به سمتش میرم و سلام احوال پرسی میکنیم
که فاطمه هم به جمعمون اضافه میشه
مثل همیشه دوربین عکاسیش همراهشه
_چطوری خواهرشوهر خوبی؟
+مرسی توچطوری
_خوبم شکر
سرگرم دید زدن اطراف میشیم
که مامان و عمه مریم و ارام هم به جمعمون میپیوندن
کم کم تالار شلوغ میشه و صدای پسربچه ای نوید از اومدن عروس و داماد میده
سریع چادررنگیمو سرمیندازم و از روی میز قرآن و اسفند رو برمیدارم
اسفند رو به سمیرا خانم میدم و قرآن رو خودم دست میگیرم
بابام تخم مرغی که توی پلاستیک هست رو جلوی پای سحر میزاره و از روش رد میشن
ورودی تالار خیلی شلوغ شده
فیلمبردار دستور های مختلفی میده
سمیرا جون اسفند رو دور سرشون میگردونه و منم قرآن براشون میگیرم
میبوسن و رد میشن و داخل زنونه میشن
همزمان واسونک های شیرازیه مختلفی میخونن
بعد از نیم ساعت پرهام به قسمت اقایون میره
شالمو درمیارم و موهامو که تا پشت زانوهام هست رو باز میکنم
گل سرزرشکی طلایی هم به سرم میزنم و بافاطمه که حالا اونم روسریشو دراورده به سمت سحر میریم
یکم پکر و رنگ و رو پریده بود
+چیشده سحری؟
_هیچی
+دروغ نگو بگوببینم چیشده؟
_توی راه چندین بارنزدیک بودتصادف کنیم
خیلی شانس اوردیم سارا
چندشب پیش هم خوابای بدی میدیدم
خیلی دلم شورمیزنه
+چرت نگو الکی هی به خودت استرس نده
ان شاءالله که خیره
اینا رو ولش کن بیا عکس بگیریم
همودراغوش میگیریم که صدای چریک دوربین میاد
معترض به فاطمه نگاه میکنم که دندون نما لبخندمیزنه
_همیشه ناگهانی ها قشنگ ترن
درژستای متفاوت عکس میگرفتیم
به اندازه ای که صدای مامان دراومد و به سمتم اومد
_محمدحسین فوری کارت داره
بدو برو پیشش
استرس میگیرم و به سمت مانتو و شالم میرم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#شھیدانہ🌱
#حٰاجعمار
#شھیدمحمدحسینمحمدخانے🌸🌙
تا شهید است رفیق دل من
میل همراه شدن با دگران نیست مرا
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#اربٰابم🌱
نامے اگرباشدارام و قرار دل بیقرار من
تنھانام حسین است آن نام ارامش دهنده به من🌙
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_193
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
کلافه از این سر به اون سر میرفت دلم شور گرفت
+جانم چیشده؟
با صدای من برگشت
_سارا شرمنده
ترسم بیشتر شد
+دشمنت شرمنده باشه
چیشده؟
_راستش
راستش خب چطور بگم
+اه محمدحسین قلبم اومد تو حلقم
بگو چیشده
_من کادو رو خونه جاگذاشتم
هنگ کردم
یعنی این همه استرس فقط واسه همین بود؟
عصبی دستشو گرفتم و کشیدم گوشه ای که هیچ کس دیدی بهش نداشت
صداهم که اصلا بیرون نمیرفت و کسی متوجهمون نمیشد
جیغ خفه ای زدم
+محمدحسین دلم میخواد بزنمت
اینهمه به من استرس دادی که فقط همینو بگی؟
_یعنی واست مهم نیست؟
+چی میگی تو
جوری گفتی من فکر کردم پوریا برگشته و اتفاقی افتاده
جاگذاشتی که گذاشتی فداسرت
مگه عروسی غریبس؟خب فردا بهش میدیم
نفس عمیقی کشید
_خب جلو مهمونا زشت نشه یه وقت؟
+نه عزیز من
نه اقای من زشت نمیشه
ما یه دستبند واسش خریده بودیم
میگیم از طرف خواهر عروس یه دستبند
همین
متوجهی؟
سری تکون داد و باشه ای گفت
رفت که بره داخل
نگاهی به اطراف انداختم
یه میز بود
روش یه لیوان اب بود
اول برداشتم بوش کردم که چیز بدی نباشه
دیدم نه ابه
دستشو کشیدم
+محمدحسین
برگشت سمتم
_جانم
تا برگشت ابو ریختم تو صورتش
ماتش برد و هنگ کرد
مقداری هم روی کتش ریخت
یقه کتشو مرتب کردم
و قبل از رفتنم گفتم
+تا توباشی به من استرس ندی
لبخند محمدحسین کشی زدم و سریع وارد سالن زنانه شدم
مطمئنم هنوز که هنوزه هنگه
صدای پیام گوشیم به گوشم خورد
سریع بازش کردم
دلبرجان_واست دارم سارا خانم
نگی نگفتی
میخندمو سرخوش میرم کنار بقیه
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
{محمدحسین}
ازپایان عروسی به بعد به سارا محل ندادم و باهاش سرد برخورد کردم تا نقشم رو بتونم عملی کنم
اونم به خیال اینکه به خاطر اب ریختن باهاش قهرکردم چندبار معذرت خواهی کرد اما وقتی دید نتیجه ای نمیده بیخیال شد
کتمو روی مبل انداختم
شالشو دراورد و وارد دستشویی شد
لبخندی زدم
سوسک پلاستیکی که مال شیطنتای قبل از ازدواجم بود رو سریع از کمد برداشتم
خیلی خیلی شباهت به سوسک واقعی داشت
سیاه و لزج و منزجر کننده
لبخند خبیثی زدم کنار تخت انداختم
بالشت و پتو رو هم از توی کمد برداشتم و بیرون رفتم
داشت اب میخورد توی اشپزخونه که با دیدن بالشت و پتوی من رسما وارفت
اخ که من چقدراین دختر رو دوست دارم و میمیرم واسه علاقش به خودم
بی توجه بهش به سمت مبل رفتم و روش دراز کشیدم و پتورو تاروی سرم بالا کشیدم
حس کردم به سمتم اومد اما دوباره برگشت و دقایقی بعد صدای کوبیدن دربهم دیگه بلند شد
چنددقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ و داد و طلب کمک سارا بلند شد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خداجٰانم🌱
نسبت بھ خیلۍ چیزها مطمئن نیستم !
فقط مطمئنم خدا ، کسۍ رو کـھ همھ
چیز رو رهـا کرده و اومـده طرفش رو
تنها نمیذاره :)🧡'
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#چریکے🖇
آسم ٰانےشدن
ازخ ٰاڪبرېــدنمۍخواست🌿🖇
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#انگیـزشـۍ 🌿
فکرآی خوب
توذهنتبکار...(:''
تاروحتجوونہبزنھ🌱
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#دلبرانہ❣
.
من در این جای همین صورت بۍجانم و بس
دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست♥️😌
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشی •°☂
مھمنیستچہشکلےهستیم
مهربونےماࢪوتبدیلبہ،زیباترینآدماےدنیا میکنھツ!
°•♡•°
🔮|• @shahidane_ta_shahadat
فږصـٺ هـاے زݩدگـے اٺفـاق ݩمےافٺݩ؛ ݕݪڪه شمـا اۅݩ ها ږۅ میساݫید.🌱🍂
#انگیـزشـۍ
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
وقتۍتنهاشدۍباخداباش
وقتۍهمکهتنهانبودۍ
بۍخدایۍنکن !'
-بۍخداباشۍضررمیکنۍ...🌿`
-🌱استادپناهیان
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_123
صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.
با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:
_بابا...علی حالش خوبه؟!!
حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.
ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...
حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:
_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.
حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.
-علی جان.
علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟
حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:
_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...
به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:
_ولی چی؟
حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.
-...تو کما ست.
نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.
مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.
علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...
پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.
هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_124
حاج محمود گفت:
_پس من میرم پیش فاطمه.
-شما بفرمایید.
حاج محمود ایستاد و آروم به پویان گفت:
_مراقبش باش ولی بذار تو خودش باشه.
-چشم.
اول زهره خانوم به دیدن فاطمه رفت. کنار تخت فاطمه ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد.
دقیقه ها به اندازه ماه ها و ساعت به اندازه سال ها میگذشت.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو راهرو نشسته بودن.علی با گام هایی لرزان نزدیک میشد.پشت سرش پویان بود که با فاصله مراقبش بود.
حاج محمود بلند شد و سمت علی رفت.
_میخوای ببینیش؟!
_میشه؟
_آره.از این طرف.
لباس مخصوص پوشید.
پرستار تخت فاطمه رو نشانش داد و رفت...علی ماند و فاطمه ای با چشمان بسته..به زحمت خودشو تا کنار تخت فاطمه کشید.آرام صداش کرد.
_فاطمه
هیچ عکس العملی ندید.دوباره صداش کرد.
_فاطمه جان...فاطمه!!!
امیدش،نا امید شد..با ناراحتی گفت:
_تا حالا سابقه نداشت صدات کنم و جوابمو ندی... فاطمه،من به سکوتت عادت ندارم.خودت بدعادتم کردی.. جوابمو بده..چشمهاتو باز کن..نگاهم کن..فاطمه.. فاطمه...
ولی فاطمه هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی گذشت.پرستار از حاج محمود خواست علی رو بیرون بیاره.چندبار به علی گفته بود ولی علی حتی صداش هم نشنیده بود.حاج محمود نمیتونست علی رو از فاطمه ش جدا کنه...امیدوار بود فاطمه بخاطر علی،چشمهاشو باز کنه... امیررضا رفت.
چند دقیقه بعد درحالی که زیر بغل علی رو گرفته بود،برگشت.کمکش کرد روی صندلی بنشینه.همه منتظر به علی چشم دوخته بودن تا بگه فاطمه عکس العمل نشان داده.
علی به زمین چشم دوخته بود.
_ جوابمو نداد..حتی نگام هم نکرد.
بغض صداش محسوس بود.
فقط صدای گریه ی زهره خانوم شنیده میشد.از اون موقع اون صندلی مال علی شد.ساعت ها می نشست و منتظر میموند که کسی خبر به هوش اومدن فاطمه شو بگه.فقط موقع نماز از روی صندلی بلند میشد و به نمازخانه میرفت. هرروز کنار تخت فاطمه میرفت و به امید جواب شنیدن،صداش میکرد.هرروز دلشکسته تر از روز قبل خدا رو صدا میکرد.گاهی نشسته روی همون صندلی به خواب میرفت.
سه روز گذشت.
_آقای مشرقی!
سر بلند کرد و به مرد روبه روش نگاه کرد.ایستاد و گفت:
_سلام جناب سروان.
_سلام.حال خانومتون چطوره؟
-فرقی نکرده.. چه خبر؟ پیدا شون کردین؟
-بله.هرسه تاشون دستگیرشدن.لطفا تشریف بیارید کلانتری.
علی و حاج محمود و امیررضا به کلانتری رفتن.حاج محمود نگران بود که علی با دیدن کسانی که اون بلا رو سر فاطمه آوردن،نتونه خودشو کنترل کنه و باهاشون درگیر بشه.
یکی از پسرها با تمسخر گفت:
_زن فضولی داری ها،البته داشتی.
علی عصبانی شد،
خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. نفس عمیقی کشید و دست هاشو مشت کرد.اون یکی پسر دهان باز کرد که یه طعنه دیگه بگه،علی از اتاق بیرون رفت.حاج محمود و امیررضا و سروان احمدی پشت سرش رفتن.
حاج محمود به سروان احمدی گفت:
_دختره هم مثل ایناست؟
-دختره انکار میکنه..یه کم ترسیده.. تصمیم شما چیه؟
حاج محمود و امیررضا به علی نگاه کردن.علی گفت:
-اگه ببخشیمشون کار فاطمه بی نتیجه میمونه..علف هرزها باید هرس بشن وگرنه گل هارو نابود میکنن.
دوباره به بیمارستان برگشت.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#عاشقـانہ 🦋
غِیـراَزتـومَـرآدِلبَـروَدِلـدآرنبـٰاشَد
دِلنیسـتهَـرآندِلڪهتـورـٰایـٰارنبـٰاشَدシ..!
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سادھ_نباشیم🚶🏻♀️:)
حواسمون باشه احساساتمون فریب نخورھ🌱
#ڪپےاینپستتنھاباذکرلینکڪانالیافورواردمجازاست
🌸|•@shahidane_ta_shahadat