ا——————
#تباهیات🚶🏻♂
بین این همه تبلیغکردن و میزانِاهمیت
بازدید و جمعکردن لایک و جذب و این
حرفا یکمم واسه #خدآ کار کنیم :)
#بامنهاصلا🖐🏼
هرشهیدی را که دوستش داری
کوچه دلت را به نامش کن
یقین بدان
در کوچه پس کوچه های
پر پیچ و خم دنیا
تنهایت نمےگذارد...
بگذاردر این وانفسای دنیا"فرمانده ی دلت" دوست شهیدت باشد.
دست در دست #شهدا بگذار و ببین چطور #زندگیت تغییر میکند و به #خدا نزدیک می شوی،رفیق شهید پیدا کن
همه ی #راه_ها
که با پا پیموده نمیشنوند
#دستت را به #رفیق_شهیدت بده و معجزه ببین...
شهــدا صدایت زده اند
دست دوستے دراز ڪردهاند
بـہ سویتـــــ ...
همراهے با شهـدا سخت نیستـــــ
یا_علے ڪہ بگویـے
خودشان دستتـــــ را میگیرند
تردیـد نڪن...
ای شهید....دلم را
برایت آماده کرده ام...به کدامین
نشانی ارسالش کنم...؟
#رفیق_شهیدم صدامو داری یانه؟!؟ دلم برات تنگ شده😪🌹
@shahidanetashahadat313
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
شهدای دهه هشتادی - مهم ترین ویژگی یڪ انقلابی چیه ؟ - عشق!
میشہعاشقشد !
و شــهید شــد ...
خدا درطبعانسانعشقروقرارداده،
اماچراخودِخدا نشہمعشوقمون!؟
مشکل اصلےما اینہ"
فقطتو کلماٺعاشقخداییم
امادرعملبرعکسکاملاًبرعکس ...
عاشقهیچوقت،عشقشوفَراموشنمیکنہ ..
اماماجایےکھ بہ"خدا"احتیاجداریم
خودمونومیزنیمبہعاشقے
وسجادهپهنمےکنیم ...
ولےوقتےهموناحتیاجرو"خدا"رفعمیکنہ
فراموشش مےکنیم ..
شهیدمحسنحججے" یہحرفدارن:
میگنسعےکنجورۍزندگےکن
خدا عاشقٺ بشہ
خدا عاشقت بشہ ،میخرتت !
خدا خریدار خوبیہ!
عشق"خدا"بویآسمونمیده ها!
#خدا
#عاشق
#شهادت
اونجا کہ خدا میگہ:
﴿قــالَ لا تَخافاً، إنَّنِي
مَعَكُما أسمَـعُ و أري ﴾
«نترسید؛
خودم هواتونو دارم..💕»
–چقدر دل♡ آدم قرص میشه:)
#خـــدا... :)
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
: [ حرفهایےروکہنمیتونےبہرفیقتبگی؛ بہرفیقتبگو! (یارفیق من لارفیق له...) #نعمالرفیق یعنے خدای
:
اونجا کہ خدا میگہ:
﴿قــالَ لا تَخافاً، إنَّنِي
مَعَكُما أسمَـعُ و أري ﴾
«نترسید؛
خودم هواتونو دارم..💕»
–چقدر دل♡ آدم قرص میشه:)
#خـــدا... :)
| #خدا🌟
🤗کودکی از خدا پرسید:
💬تو چه مےخورے؟!
💬چه مےپوشے؟!
💬در ڪجا ساڪنے؟!
💚خدا آرام بر دل ڪودڪ زمزمه ڪرد:
❣غصه بندگانم را مےخورم ..
❣عيب بندگانم را مےپوشانم ..
❣و در قلب شڪستهے آنان ... ساڪنم ..
#یکیمثلشهـدا ..!❤️
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_8
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_28
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.
صبح بود.
زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود.
_سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار.
یادداشت رو به حاج محمود نشان داد.
بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت:
_زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده.
ولی هر دو نگران بودن.
گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد.
-زودتر خودتو برسون.
-کجا؟
-آدرس رو برات میفرستم.
نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد.
با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد.
خارج شهر بود.
با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید.
چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید.
وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد.
فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود.
فاطمه کاملا به هوش اومده بود.
افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه.
ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از #خدا و #ائمه کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد.
آریا به سه مرد دیگه گفت:
_بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم.
کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد.
-منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه.
فاطمه فقط نگاهش میکرد.
-هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟!
فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت:
_نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد.
-پس شناختی.
فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت:
_تو هم آدم اون هستی؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
~💙🦋~
اگـه وجــود خـــــــدا باورت بــشــه
خـــــــــــــــدا یه نـــقــــــطــه میندازه زیــر بــاورت …
میشه: یاورت…
به همین راحتی!💕
#خدا♡
•ʝσɨŋ↷
💞°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#شب🌿
🎉در این شب زیبای تابستانی
⭐️از خدای مهربان
🎉براتون
⭐️یک حس قشنگ
🎉یک شادی بی دلیل
⭐️یک نفس عطر خدا
🎉دنیا دنیا آرزوهای خوب
⭐️و آرامش خواستارم
🎉 #شبتون پر از نگاه #خــدا🙂🤲🏼
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#رئیسی
میگُفتـــــ :
•همیشـہ تویِ عبـادتـــــ
•متوجـہ باش . . . !
#خـــــدا↓
•عاشـق مےخواد
•نـہ مشترےِ بهـشتـــــ :)
•|خدآعاشــــقمیخواد|•
☁️🎈|➣ #معشوقخــداباش❤️
☁️🎈|➣ #ٺلنگرانھ🚶♀
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🧡💭›
.
یادمہ…
یهجایھمتنۍخوندم
خیلےقشنگبوכ!!
میگفٺ:
اوݩلبخندیڪهبراێپنهاںکردندردټ
میزنےلبخندخـداستبهبندهاݜ
اونلبخندیهمکہپشتشخداباشھ
تماممشکلاتوحݪمیکنہ:))♥️🌿
.
🧡⃟📙¦⇢ #خدا♡
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🐚⃟ ⃟🎀›
-|خدایۍکہمنمیشناسم🌸!'
دقیقاًلحظہاےکہانتظارشوندار؎....
-|براتمعجزهایمۍفرستہکہジ
-|غرقِشگفتےبشی-☘-
🖇⃟💖¦⇢ #خدا❤🙂✨
•ʝσɨŋ↷
💓°•| @shahidane_ta_shahadat
༻﷽༺
#آرام_باش ،
بی خیال همه آدم ها ؛
#درست_میشه ؛
قالَ كَلّا إِنَّ مَعِيَ رَبّی ؛
هیچ #راهی بن بست نیست ؛ تا #تُ با من هستی .. :)
#خدا♥️
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
هرشهیدی را که دوستش داری
کوچه دلت را به نامش کن
یقین بدان
در کوچه پس کوچه های
پر پیچ و خم دنیا
تنهایت نمےگذارد...
بگذاردر این وانفسای دنیا"فرمانده ی دلت" دوست شهیدت باشد.
دست در دست #شهدا بگذار و ببین چطور #زندگیت تغییر میکند و به #خدا نزدیک می شوی،رفیق شهید پیدا کن
همه ی #راه_ها
که با پا پیموده نمیشنوند
#دستت را به #رفیق_شهیدت بده و معجزه ببین...
شهــدا صدایت زده اند
دست دوستے دراز ڪردهاند
بـہ سویتـــــ ...
همراهے با شهـدا سخت نیستـــــ
یا_علے ڪہ بگویـے
خودشان دستتـــــ را میگیرند
تردیـد نڪن...
ای شهید....دلم را
برایت آماده کرده ام...به کدامین
نشانی ارسالش کنم...؟
#رفیق_شهیدم صدامو داری یانه؟!؟ دلم برات تنگ شده😪🌹
@shahidane_ta_shahadat
#حالخوب🌿
یه رفیقی داشتیم...
هروقت تو زندگیش مشکلی نبود
غصه میخورد و میگفت وقتی خدا
سختی میده بهت یعنی دوستت داره ،
دیدی وقتی مشکل هست تو زندگیت
خیلی میری سمت #خدا و صداش میزنی ،
خدا هم سختی میده که تو مدام صداش بزنی ❤️
میگفت نگران باش وقتی سختی نداری🦋🌿
🌿|•@shahidane_ta_shahadat