eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 روی مبل نشستم و کنترل به دست گرفتم و بی هدف کانالای تلویزیونو جابه‌جا کردم با صدای بابا از جا پریدم و سلام کردم با روی گشاده سلامی داد و رفت تا لباس هاشو عوض کنه وقتی اومد مامان صدامون کرد واسه شام و این خیلی واسه من عجیب بود که چرا پرهام نیومده و ما داریم شام میخوریم بیخیال از افکار پراکندم شدم و رفتم سر میز داشتیم شام میخوردیم که پرهام کلید انداخت و وارد خونه شد خستگی از سر و روش میبارید _سلام بر اهل خانه +علیکم السلام . الانم نمیومدی جناب خنده ای کرد و دست انداخت دور شونم _برادرمن رفتیم واسه خواهر زن گرامی خرید کردیم طول کشید موشکافانه نگاهی بهش انداختم و گفتم +خواهر زن؟ خرید؟ یعنی رفتین واس سارا خانم خرید کردید؟ مگه خودش نمیتونه خرید کنه که شما واسش خرید کردید؟ خنده ای کرد و به اشپزخونه رفت و دستش رو شست مامان هم با چشماش واسش خط و نشون میکشید که چرا توی اشپزخونه دستشو شسته روی یکی از صندلی ها نشست و گفت _چرا خودش که میتونه اما این خرید فرق داشت باید ما باهاش میبودیم چون تجربه داشتیم بعد هم خندید سرمو کج کردم و گفتم +تجربه داشتید؟ سری تکون داد و همونجور که تکه خیارشوری برداشته بود و میخورد گفت _اره دیگه البته من که نه سحر تجربه داشت خنده ای کرد و ادامه داد _رفتیم واس شب خواستگاریش یه لباس بخریم چقدرم که حساس بود خنده کرد و سری تکون داد و اصلا متوجه من نبود که مات و مبهوت نگاهش میکردم با لکنت گفتم +خوا..خ..خواستگاریش؟؟کی اومدھ خواستگاریش؟ با تعجب نگاهی به حال داغونم کرد و گفت _نمیدونستی؟ دوست سینا . همونی که اوندفعه با خواهرش تو شاهچراغ دیدیمش ظاهرا همه هم راضین دنیا داشت دور سرم میچرخید زمین و زمان داشت بهم میرسید انگار تپش قلبم بالا رفته بود و درد خفیفی ناحیه قلبم حس میکردم هیچی دست خودم نبود هیچ کنترلی روی حرکات و رفتار هام نداشتم عصبی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و به نگاه مبهوت مامان و بابا و پرهام اهمیتی ندادم در اتاقمو با شدت باز کردم و وارد شدم و بهم کوبیدمش حس کردم الانه که در از جا کنده شه به سمت اینه اتاق و میز رفتم دستمو روی میز گذاشتم و خم شدم خسته و پر درد نفسی کشیدم قلبم به شدت درد میکرد انگار هنوز نفهمیده بودم چی داشت میشد کلمه سارا و خواستگاری توی ذهنم اکو میشد عصبی مشت محکمی به اینه کوبیدم و نعره ای زدم که بابا و پرهام و مامان پشت در اتاق با مشت به جون در افتادن +لعنتیییییییییییی انگار تازه حالیم شده بود ادکلن رو برداشتم و به سمت اینه قدی طرف دیگه اتاق پرتاب کردم نعره بعدی +عوضیییییییی کثافتتتتتتتت مجسمه و صفحه لپتاب هدف بعدی بود و بع از اون صدای پودر شدن صفحه لپتاب میون نعره بعدیم گم شد +اشغاللللل پست فطرتتتتت توکه میدونسی من دوستتت دارمممممممممممممم عصبی به سمت در رفتم درو با شدت باز کردم و همه رو کنار زدم امشب جوری با سارا از زمین و زمان غیب میشم که دست هیچ کس بهمون نرسه عصبی به سمت ماشین رفتم و به صدا زدنای مامان و بابا و پرهام توجهی نکردم درو به شدت کوبیدم و بعد از زدن ریموت عصبی پام رو روی گاز گذاشتم که لاستیکای ماشین با صدای جیغی از زمین کنده شد و با سرعت به سمت خونه سارا اینا رفتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒