🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#ادامہپارت_81
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
روی مبل نشستم و کنترل به دست گرفتم و بی هدف کانالای تلویزیونو جابهجا کردم
با صدای بابا از جا پریدم و سلام کردم
با روی گشاده سلامی داد و رفت تا لباس هاشو عوض کنه
وقتی اومد مامان صدامون کرد واسه شام و این خیلی واسه من عجیب بود که چرا پرهام نیومده و ما داریم شام میخوریم
بیخیال از افکار پراکندم شدم و رفتم سر میز
داشتیم شام میخوردیم که پرهام کلید انداخت و وارد خونه شد
خستگی از سر و روش میبارید
_سلام بر اهل خانه
+علیکم السلام . الانم نمیومدی جناب
خنده ای کرد و دست انداخت دور شونم
_برادرمن رفتیم واسه خواهر زن گرامی خرید کردیم طول کشید
موشکافانه نگاهی بهش انداختم و گفتم
+خواهر زن؟ خرید؟ یعنی رفتین واس سارا خانم خرید کردید؟ مگه خودش نمیتونه خرید کنه که شما واسش خرید کردید؟
خنده ای کرد و به اشپزخونه رفت و دستش رو شست
مامان هم با چشماش واسش خط و نشون میکشید که چرا توی اشپزخونه دستشو شسته
روی یکی از صندلی ها نشست و گفت
_چرا
خودش که میتونه اما این خرید فرق داشت
باید ما باهاش میبودیم چون تجربه داشتیم
بعد هم خندید
سرمو کج کردم و گفتم
+تجربه داشتید؟
سری تکون داد و همونجور که تکه خیارشوری برداشته بود و میخورد گفت
_اره دیگه
البته من که نه
سحر تجربه داشت
خنده ای کرد و ادامه داد
_رفتیم واس شب خواستگاریش یه لباس بخریم
چقدرم که حساس بود
خنده کرد و سری تکون داد
و اصلا متوجه من نبود که مات و مبهوت نگاهش میکردم
با لکنت گفتم
+خوا..خ..خواستگاریش؟؟کی اومدھ خواستگاریش؟
با تعجب نگاهی به حال داغونم کرد و گفت
_نمیدونستی؟ دوست سینا . همونی که اوندفعه با خواهرش تو شاهچراغ دیدیمش
ظاهرا همه هم راضین
دنیا داشت دور سرم میچرخید
زمین و زمان داشت بهم میرسید انگار
تپش قلبم بالا رفته بود و درد خفیفی ناحیه قلبم حس میکردم
هیچی دست خودم نبود
هیچ کنترلی روی حرکات و رفتار هام نداشتم
عصبی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و به نگاه مبهوت مامان و بابا و پرهام اهمیتی ندادم
در اتاقمو با شدت باز کردم و وارد شدم و بهم کوبیدمش
حس کردم الانه که در از جا کنده شه
به سمت اینه اتاق و میز رفتم
دستمو روی میز گذاشتم و خم شدم
خسته و پر درد نفسی کشیدم
قلبم به شدت درد میکرد
انگار هنوز نفهمیده بودم چی داشت میشد
کلمه سارا و خواستگاری توی ذهنم اکو میشد
عصبی مشت محکمی به اینه کوبیدم و نعره ای زدم که بابا و پرهام و مامان پشت در اتاق با مشت به جون در افتادن
+لعنتیییییییییییی
انگار تازه حالیم شده بود
ادکلن رو برداشتم و به سمت اینه قدی طرف دیگه اتاق پرتاب کردم نعره بعدی
+عوضیییییییی کثافتتتتتتتت
مجسمه و صفحه لپتاب هدف بعدی بود و بع از اون صدای پودر شدن صفحه لپتاب میون نعره بعدیم گم شد
+اشغاللللل پست فطرتتتتت
توکه میدونسی من دوستتت دارمممممممممممممم
عصبی به سمت در رفتم
درو با شدت باز کردم و همه رو کنار زدم
امشب جوری با سارا از زمین و زمان غیب میشم که دست هیچ کس بهمون نرسه
عصبی به سمت ماشین رفتم و به صدا زدنای مامان و بابا و پرهام توجهی نکردم
درو به شدت کوبیدم و بعد از زدن ریموت عصبی پام رو روی گاز گذاشتم که لاستیکای ماشین با صدای جیغی از زمین کنده شد و با سرعت به سمت خونه سارا اینا رفتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒