eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 {پارسا} فنجون رو روی میز میزارم بیخیال کتاب میشم میرم و روی تخت دراز میکشم صدای زنگ زد میاد و بعد از اون سر و صدای دیگ و قابلمه و چندین نفر تعجب زده درحالی که اخمی به صورت دارم بیرون میرم بیبی گلاب چادر گل دار خاکستریشو روی سرش انداخته و چندتا پسر جوون درحال رفت و امد هستن چندتا دیگ و قابلمه هم گوشه حیاط زیر درخته کنار بیبی میرم و دستمو پشت کمرش میزارم که هینی میکشه _وای مادر ترسیدم یه اهمی یه اوهومی خنده ای میکنم و میگم +ببخشید گلاب جان حالا اینا رو ولش کن جریان چیه؟؟اینا کین؟؟ _مادر تو سال های قبل اینموقع اینجا نبودی نمیدونی اومدن اینجا رو سیاه پوش کنن و وسایل اماده کنن تعجب زده میگم +سیاه پوش؟؟ وسایل چی؟ برمیگرده سمتم و با لبخند زیبا و غمگینی بهم خیره میشه و اروم میگه _مادر تاریخا رو هم از دستت دررفته ها پس فردا شب شب اول محرمه اینجا ماهرسال مراسم داریم ده شب اول محرم اینجا هیئت برگزار میشه اینو میگه و سرتکون میده و میره سمت اون جوون ها و من خشک و مسخ شده وسط حیاط ایستادم حال عجیبی به دلم سرازیر شده حسی که واسه خودمم تعجب برانگیزه دستی به صورتم میکشم و ناتوان برمیگردم داخل میرم توی اتاق و روی تخت میشینم پاهامو جمع میکنم و سرمو به تخت تکیه میدم فکر میکنم فکر میکنم و بازم فکر میکنم درحآلی که تمام این مدت درواقع به هیچی فکر کردم دوباره بلند میشم و بیرون میرم بی بی گلاب و چندین خانم چادری کنار هم توی پذیرایی نشستن و سبزی پاک میکنن سلامی میکنم و هرکس جوابی میده +بیبی اینهمه سبزی واسه چیه؟؟ یکی دیگه از خانما جواب میده _واسه قرمه سبزی شب دوم هست پسرم شب اول هم که یه بنده خدای دیگه میخواد شام بده اهانی میگم و تشکر میکنم بیرون میرم روی صندلی توی ایوون میشینم و به رفت و امد پسرا نگاه میکنم که یکیشون میگه _داداش یه لحظه میای کمک تعجب زده انگشتمو سمت خودم میگیرم +من؟ _اره دیگه بیا یه لحظه تعجب میکنم و بلند میشم کنار نردبونی ایستاده نزدیکش میشم که اشاره میکنه به گوشه ای از دیوار _داداش اونجا رو میبینی؟ میخوایم پرچم بزنیم بچه ها نتونستن زحمتشو شما بکش درمونده مینالم +اخه _برو دیگه داداش اجرت به امام حسین سری تکون میدم و بالا میرم پارچه رو از دستشون میگیرم و با میخ روی دیوار کنار در نصب میکنم همینجور همینجور تاشب کار کردم و پرچم نصب کردیم و تازه نصف کوچه سیاه پوش شده بود و من با گرد و خاک یکی شده بودم بقیشونم دست کمی از من نداشتن اخری رو هم میزنم و پایین میام خسته روی پله های جلوی در میشینم کنار هم نشستن و چای میخورن همون پسر اولی که ازم کمک خواسته بود و حالا فهمیدم اسمش امیر عباس هست اومد سمتم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒