شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_148
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{پارسا}
فنجون رو روی میز میزارم
بیخیال کتاب میشم
میرم و روی تخت دراز میکشم
صدای زنگ زد میاد
و بعد از اون سر و صدای دیگ و قابلمه و چندین نفر
تعجب زده درحالی که اخمی به صورت دارم بیرون میرم
بیبی گلاب چادر گل دار خاکستریشو روی سرش انداخته و چندتا پسر جوون درحال رفت و امد هستن
چندتا دیگ و قابلمه هم گوشه حیاط زیر درخته
کنار بیبی میرم و دستمو پشت کمرش میزارم که هینی میکشه
_وای مادر ترسیدم
یه اهمی یه اوهومی
خنده ای میکنم و میگم
+ببخشید گلاب جان
حالا اینا رو ولش کن
جریان چیه؟؟اینا کین؟؟
_مادر تو سال های قبل اینموقع اینجا نبودی نمیدونی
اومدن اینجا رو سیاه پوش کنن و وسایل اماده کنن
تعجب زده میگم
+سیاه پوش؟؟
وسایل چی؟
برمیگرده سمتم و با لبخند زیبا و غمگینی بهم خیره میشه
و اروم میگه
_مادر تاریخا رو هم از دستت دررفته ها
پس فردا شب
شب اول محرمه
اینجا ماهرسال مراسم داریم
ده شب اول محرم
اینجا هیئت برگزار میشه
اینو میگه و سرتکون میده و میره سمت اون جوون ها
و من خشک و مسخ شده وسط حیاط ایستادم
حال عجیبی به دلم سرازیر شده
حسی که واسه خودمم تعجب برانگیزه
دستی به صورتم میکشم و ناتوان برمیگردم داخل
میرم توی اتاق و روی تخت میشینم
پاهامو جمع میکنم و سرمو به تخت تکیه میدم
فکر میکنم
فکر میکنم
و بازم فکر میکنم
درحآلی که تمام این مدت
درواقع به هیچی فکر کردم
دوباره بلند میشم و بیرون میرم
بی بی گلاب و چندین خانم چادری کنار هم توی پذیرایی نشستن و سبزی پاک میکنن
سلامی میکنم و هرکس جوابی میده
+بیبی اینهمه سبزی واسه چیه؟؟
یکی دیگه از خانما جواب میده
_واسه قرمه سبزی شب دوم هست پسرم
شب اول هم که یه بنده خدای دیگه میخواد شام بده
اهانی میگم و تشکر میکنم بیرون میرم
روی صندلی توی ایوون میشینم و به رفت و امد پسرا نگاه میکنم
که یکیشون میگه
_داداش یه لحظه میای کمک
تعجب زده انگشتمو سمت خودم میگیرم
+من؟
_اره دیگه
بیا یه لحظه
تعجب میکنم و بلند میشم
کنار نردبونی ایستاده
نزدیکش میشم که اشاره میکنه به گوشه ای از دیوار
_داداش اونجا رو میبینی؟
میخوایم پرچم بزنیم
بچه ها نتونستن
زحمتشو شما بکش
درمونده مینالم
+اخه
_برو دیگه داداش
اجرت به امام حسین
سری تکون میدم و بالا میرم
پارچه رو از دستشون میگیرم و با میخ روی دیوار کنار در نصب میکنم
همینجور همینجور تاشب کار کردم و پرچم نصب کردیم
و تازه نصف کوچه سیاه پوش شده بود و من با گرد و خاک یکی شده بودم
بقیشونم دست کمی از من نداشتن
اخری رو هم میزنم و پایین میام
خسته روی پله های جلوی در میشینم
کنار هم نشستن و چای میخورن
همون پسر اولی که ازم کمک خواسته بود و حالا فهمیدم اسمش امیر عباس هست اومد سمتم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒