شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_156
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
از شهر خارج میشه و جلوی مکان متروکه ای متوقف میشه
تعجب میکنم از این کارشون و انتخاب مکانشون
پیاده میشیم و به جلو میریم
فرزاد کلیدی از جیبش درمیاره و در رو باز میکنه و با دستش اشاره میکنه جلو بریم
چند نفری توی حیاط هستن
با دیدن پوریا و ما جلو میان و سلام میکنن
داخل باغ و بیرونش صددرجه باهم فرق داره
باغ سرسبز و پر دار و درختی هست
به سمت اخر باغ میرن
دری که حدس میزنم انباری باشه توی گوشه ای از حیاط به سمتش میریم و یکی از همون مرد ها در رو باز میکنه
داخل میریم و از محوطه راهرو مانندی عبور میکنیم که دوباره به دری میرسیم و بازش میکنه
وارد که میشیم از بهت و وحشت نای حرکت پیدا نمیکنم
دخترانی نزدیک به ۱۳ تا که دست و پا و دهن بسته گوشه ای از اتاق هستن
با دیدن ما با ترس بهم میچسبن و چشم هاشون ترس و وحشت رو فریاد میزنه
فرزاد نگاهی به لاله میندازه و به سمت دخترا اشاره میکنه
لاله به سمت دختر اولی میره و بازوشو میگیره و بلندش میکنه
دختر تقلایی میکنه که فریاد لاله بلند میشه
_بلند شو ببینم دختره نفهم
نکنه از جونت سیر شدی
اشک های دخترک روان میشه و بلند میشه
_اسیه ۲۱ ساله
به سمت دختر بعدی میره
بقیه دخترا از ترس برخورد لاله اروم بلند میشن و لاله دونه به دونه معرفیشون میکنه
و این میون به ترلان هم میرسم که با نفرت به لاله نگاه میکنه
سرتق و لجبازه و به تهدید های لاله توجهی نمیکنه
و نگرانم برای این دختر سرتق و لجباز
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒