شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_189
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+بفرمایید
دسته گل کنار میره و صورت بشاش محمدحسین نمایان
زمزمه کنان میگه
_سلام برعشق بنده و خانم خونه
میخندم و درو میزنم تابیاد داخل
به استقبالش میرم
و بالبخند دررو باز میکنم
زمزمه کنان و لب گویه میگم
+سلام نفس بنده و اقاۍ خونه
میخنده و ابرو بالا میندازه
میخواد چیزی بگه که دستمو به نشونه سکوت روۍ بینیم میزارم و به پشت سرم اشاره میکنم
متوجه میشه کسی داخل هست و چیزی نمیگه
دسته گل رو بهم میده و از جلوی درکنار میرم
باورودمون و گذر از راهروی جلوی در صدای خنده های بچه ها توی فضای خونه میپیچه
پرهام خنده کنان میگه
_ایول چه عاشقانه
عشق بنده خانم خونه
نفس بنده اقای خونه
و بازهم میخندن
ماهم درکنارشون میخندیم و محمدحسین سلام و احوال پرسی میکنه
باکمک هم سفره شام رو میچینیم
به جرعت میتونم بگم اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود
اگر میدونستم چه اتفاقاتی پیش رو دارم از اون شب بیشتر استفاده میکردم
مهسا بعد از رفتن مهمان ها با محمدحسین راجب برگشتن پوریا صحبت کرد و محمدحسین به وضوح بهم ریخت و گفت پیگیری میکنه
هرچه به مهسا اصرارکردم پیشمون بمونه قبول نکرد و گفت درست نیست و به خونش رفت
قرارشد صبح زودبیاد اینجا تاهم بریم خرید کنیم واسه عروسی هایی که درپیشه
روی تخت نشستم و مفاتیح کوچیک پالتوییم رو از روی عسلی برداشتم
زیر نور چراغ خواب زیارت عاشورا و ایة الکرسی شبم رو خوندم
دستمو زیرسرم گذاشتم و دراز کشیدم
ذهنم پراکنده بود و همه جاپرمیکشید
اگر ترلانم الان بود
دوماهه بود
میتونست دست و پاشو توی هوا تکون بده
اشکی که میخواست ازچشمم سرازیر بشه رو با ورود محمدحسین به اتاق پاک کردم
اما زرنگ تر از این حرفا بود
_باز که شب شد و موقع خواب وتو چشمات اشکی شد
بآ این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیرگریه
کنارم نشست و دستمو گرفت
بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم
_خانومم
عزیزم
گذشت
بسه
بسه سارا . داری هم خودتو ناراحت میکنی هم منو
مدیون من و هفت پشت منی اگر بازم به گذشته و اتفاقای بدش فکر کنی
فهمیدی؟
سری تکون میدم
خوبه ای میگه و به سمت کمدش میره
دراز میکشم دوباره
ایه ساعت رو زمزمه میکنم و دردنیای بی خبری فرو میرم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
باصدای محمدحسین که برای نماز صبح صدام میکرد چشم ریز میکنم و سعی میکنم خواب رو از چشمان کنار بزنم و بلند بشم
نماز رو درکنارهم میخونیم و دعاۍ عهد بعد از نماز رو هم از دست نمیدیم
_هستی بریم ورزش؟
+اوهوم خیلی خوبه
_ایول پس پاشو
گرمکن ورزشی های ستمون رو میپوشیم
ست خاکستری و سورمه ای
چادرمو هم روش میپوشم و درکنار هم پیاده روی میکنیم تا پارک دوخیابون بالاتر
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒