شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_266
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سلامی میکنیم و جواب میشنویم
روی مبل کنارمامان میشینم و محمدحسین روی مبل تک نفره کنارمحمدحسین
روبه جمع میکنه
_خب فاطمه میگه امشب بریم شهربازی و سارا هم موافقه
رو میکنه به سحر
_سحرخانم نظرشماچیه
_به نظر من که عالیه
من کامل موافقم
مامان میگه
_ من و بی بی و مرتضی شهربازی نمیایم
اما یه جا بگید بعد از شهر بازی باهم قراربزاریم و بریم شام بیرون بخوریم
یاهم من شام درست کنم بریم لب دریا بخوریم
بابا سرتکون میده
_منم با نظر مادرتون موافقم
خاله شما چی میگید؟
بی بی میگه
_ریش و قیچی دیگه دست خودتون مادر هرکارکردین منم میکنم
پرهام کمی دو دل میگه
_فقط به نظرتون شهربازی مناسبه؟
محمدحسین سرتکون میده
_خوبه داداش
منتها به شرطها و شروطها
سحرمشکوک میگه
_چه شرطی؟!
_اصلا و ابدا جیغ نزنین
اگه میدونین بازی که میخواین برید قراره بترسید و جیغ بزنید نرید
چون اصلا مناسب خانم های چادری نیست که بخوان جیغ بزنن و صداشون بلندبشه
همه بازی هاروهمه باهم سوارمیشیم و اگه کسی ترسید و نخواست سواربشه بقیه هم سوارنمیشن مگر اینکه اون طرف با شوهرش بره
تنها اصلا نرید وسیله ای سواربشید
خطرناکه و امنیت خیلی پایینه
خودتون که میدونید چی میگم؟
سرتکون میدیم
سینا هم متقابلا میگه
_لطفا مواظب باشید خنده بلندنکنید و چادرتونم یه وقت نیافته
شمایی که چادری هستین
قشرخیلی مهمی توی جامعه اسلامی هستید
اول اینکه همه در یک جامعه اسلامی چشمشون به ریز ترین اخلاق های یک خانم یا اقای مذهبی هست و رفتار های نامتعارف باعث میشه دید اون فرد به کل مذهبیا کلا تغییر کنه
پس مواظب باشید چون رفتار و اخلاق و حتی پوشش شما درهمه جا زیرذره بین عام و خاص هست
سرتکون میدم
+ما خودمون حواسمون بود
ولی بازهم ممنون ازیاداوری
سینا و محمدحسین و بابا لبخندی میزنن و محمدحسین میگه
_پس برید اماده بشید نیم ساعت دیگه بیرون باشید
هرکی به سمتی میره و بچه رو به مامانم میدم و میرم با اتاق تا اماده بشم
محمدحسین لباس خاکستری رنگی به همراه شلوارمشکی پوشیده و رو به روی اینه ایستاده و موهاشو مرتب میکنه
ساعتشو به دستش میبنده
همونجور که ازتوی کمد لباس برمیدارم میگم
+خدایی ما ده دقیقه نیست اومدیم اماده بشیم
چجوری اینقدرزوداماده شدی
میخنده و یقه پیرهنشو درست میکنه و از پشت سرم گوشی و سوییچشو برمیداره
_ما اینیم دیگه
میخندم و بیرون میره و مانتوی بلند خردلی رنگی که دو طرفش دکمه مانند میخوره رو میپوشم
و شال رو به همراه فیکسر که توی لایه شال گذاشتمش رو میپوشم
دو دست لباس برای فاطمه زهرا توی کیفم میندازم و بلر سوت صورتی رنگشو بیرون میارم و به همراه کلاه روی تخت میزارم
توی ساکش دنبال ون یکادش میگردم که دستکش های صورتی رنگ بافتشو میبینم
غمگین لبخندی میزنم و بیرون میارمش
یادم میاد روزی که محمدحسین با ذوق خریدش و بعدش اون اتفاق
خدارو از ته دلم شکرمیکنم و دستکش رو هم روی لباساش میزارم و چادر عباییمو سرم میکنم و بعد از برداشتن وسایل پایین میرم
لباسارو به مامانم میدم و میگم تنش کنه و به اشپزخونه میرم و فلاسک استیلشو اب داغ میکنم و توی ساکش میزارم
بچه و از مامانم میگیرم و خداحافظی میکنیم
سوارمیشیم و به سمت مرکز شهرمیریم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒