شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_294
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
گوشیمو بیرون میارم و چندتا عکس میگیرم
خنده های شیرینی میکنه
بعدازچند دقیقه سوپ هارو میارن
+ببخشید اقا
_بفرمایید
+بیزحمت یه قاشق مربا خوری هم بیارید
_باشه چشم
سوپ رو هم میزنم و فکرمیکنم چجوری میتونم مسئله رو بیان کنم
با صدای فاطمه زهرا افکارم پاره میشه و میبینم من به قدری ذهنم مشغول بوده که متوجه حضور سارا نشدم و فاطمه زهرا برای مادرش بی قراری میکنه
به بغل سارا میره و همونموقع گارسون قاشق میاره
قاشق رو سمت سارامیگیرم
+برای فاطمه زهرا گرفتم
_خیلی ممنون
(سارا)
سوپ رو ذره ذره خودم میخورم و به فاطمه زهرا هم میدم
_سارا خانم من برم اینجا یه کاری دارم انجام بدم برگردم
سری تکون میدم و بلندمیشه و میره
با نگاهم قدم هاشو تعقیب میکنم
باصدای فاطمه زهرا نگاهش میکنم که از خودش صدا درمیاره و قاشقشو بالا پایین میکنه و ذوق میکنه
تمام لباساشم کثیف کرده
+واخ مامانی چیکارکردی
دستمال برمیدارم و قاشق رو از دستش میگیرم و دستاشو با دستمال پاک میکنم
جیغ میزنه قاشقشو از دستم بگیره
بلندمیشم و سمت سرویس بهداشتی میرم
پارسا درحالی که استیناشو پایین میکشه از سرویس بیرون میاد و سمت نمازخونه رستوران میره
اما متوجه من و تعجبم نمیشه
پارسا نمازمیخونه؟!
برام خیلی عجیبه
ته دلمم براش خوشحال شدم که بالاخره شاید تونسته راهشو پیداکنه
دست و صورت فاطمه زهرا رو میشورم و بیرون میرم
هنوز نیومده
سوپ رو ذره ذره فوت میکنم و دهن فاطمه زهرا میزارم
قاشق های آخری رو نمیخوره و بیرون میریزه
با دستمال صورتشو تمیزمیکنم و سوپ خودمو میخورم که همون لحظه پارسا هم میاد و پشت میزمیشینه
نمیدونم چی میشه که میگم
+سوپتون یخ شد سریع تربخورید از دهن میافته
متعجب سرش بالا میاد و نگاهم میکنه
به خودش میاد و باشه ای میگه
+اقا پارسا هوا سرده بچه مریض میشه
من میرم توی ماشین اگه مشکل نداشته باشه شماهم بیاید
سریع سوییچشو جلوم میگیره
_نه نه بفرمایید این چه حرفیه
بچه سرما میخوره
بلندمیشه
_منم دیگه غذام تموم شد بفرمایید
اشاره ای به کاسه تقریبا پر سوپش میندازم
+شما که هنوز چیزی نخوردید
_نه خوردم
بفرمایید
ازدر رستوران بیرون میریم که سوز هوای سردی به صورتمون برخورد میکنه
فاطمه زهرا رو به خودم فشارمیدم و سوارماشین میشیم
سمت امامزاده میرونه
با پرس و جوی فراوان بالاخره میرسیم و پیاده میشیم
_شما چیزی میخواین بیارم براتون؟
+بله الان میام برمیدارم بچه رو بزارم توی اتاقی چیزی میام وسایلارو برمیدارم
_اینو پرسیدم که اگه چیزی لازم دارین بیارم براتون
چیو بردارم؟!
+نه خودم میام برمیدارم مرسی
شما برید برای اتاقتون
باتحکم صداش بهم میفهمونه مخالفت نکنم
_سارا خانم چیو بردارم؟!
+اون ساک صورتی که مال فاطمه زهراس
ساک رو برمیداره و سمتم میاد
هم قدم باهم وارد صحن و حیاط امام زاده میشیم که دور تا دور کل حیاط اتاق هایی سوییت ماننده برای مسافرا
سلام میدیم و میریم سمت اتاقا
یکی از دانشجوها سمتمون میاد و بعد از سلام و احوال پرسی راهنماییمون میکنه
نگاه بقیه دانشجوها روی منو پارسایی که هم قدم هستیم میچرخه و حس خوبی از نگاهشون بهم دست نمیده
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒