eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 آرام نگاهم را بالا آوردم که دیدم پرهام سرش را پایین انداخته و ریز ریز می خنده. با کمی مکث سرم را در کنارش متمایل کردم و با دیدن صحنه ی رو به رو خشکم زد 😳 پارسا بود اما اینجا چه می کرد ؟🤨 تعجب برانگیز تر ان که دستش روی سرش بود و اخم هایش را در هم کرده بود . با چیدن پازل های ذهنم کنار هم تنها توانستم به یک نتیجه برسم آن هم تنها این بود : دمپایی سحر به جای من به پارسا برخورد کرده است 😂 از تصور چنین لحظه ای ریز ریز می خندیدم . پارسا جوری نگاهم کرد که به خندیدنم ادامه ندادم. ممکن بود فکری در مورد من بکند. با صدای سحر سرم را به سمتش چرخاندم: _وای آقا پارسا تروخدا ببخشید همش تقصیر این سارای ......لا اله الا الله...... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _همش تقصیر این سارا شد 😠😖 پارسا هم خندید و با گفتن جمله ی پیش میاد دیگه بحث را خاتمه بخشید. به پارسا اهمیتی ندادم تنها برای احترام سلامی دادم و بعد به آشپزخانه رفتم مامان داشت سیب زمینی سرخ می کرد +مامان کمک می خوای ؟ _ دورت بگردم فقط وسایلو آماده کن دوغ محلی را از یخچال برداشتم و آن را در کوزه سفالی ریختم و کمی پودر نعنا و نمک به آن زدم بعد از آنکه بشقاب ها رو آماده کردم وسایل را بردم و روی میز چیدم. دیس برنجی که مامان کشیدا بود را سر میز بردم و بعد از آن خورشت قیمه را که به آدم چشمک می زد را سر میز بردم. صدایم را کمی بلند کردم و گفتم: +ناهار آماده است . همه آمدند و نشستند پنج دقیقه ای می شد که بابا هم آمده بود😊 پارسا رو به روی من نشست اما اهمیتی بهش ندادم سریع برای خودم کشیدم داشتم تند تند غذا می خوردم که به موقع به حرم برسم که با صدای بابا دست از خوردن کشیدم و به او نگاه کردم _ سارا بابا چرا اینقدر تند تند می‌خوری ؟ مگه دنبالت گذاشتن ؟ با این حرفش بقیه هم به خنده افتادن با لبخند گفتم +نه بابا جون ساعت سه شیفتم شروع میشه الانم دو و نیم هست یکم عجله دارم. پارسا با تعجب و بهت گفت: _شیفت ؟🤨🤔 بعد که انگار سوتی داده خودش رو جمع و جور کرد و گفت : _یعنی می گم مگه سر کار می رید؟ به جای من بابا جواب داد و گفت _ نه پسرم ! سارای من شده خادم افتخاری حرم حضرت شاهچراغ.الانم باید اونجا بره🥺😍 لبخندی زدم و با گفتن بله درسته دیگه به پارسا اهمیتی ندادم .......... گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒