🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_6
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
چندین ماه بعد
با صدای مامان غلتی زدم و بهش خیره شدم
_عه تو بیداری؟ خب پس چرا بلند نمیشی ؟ از کی تاحالا بیداری؟
+اول اینکه سلام مادر من صبحتون بخیر . دوم اینکه بله بیدارم . سوم اینکه از دیشب تاحالا از استرس نخوابیدم
_استرس؟ وا . استرس واسه چی ؟
+واسه امروز دیگه
_ بلند شو بلند شو فکر و خیال بیخود نکن
بدو بدو حاضر شو بیا صبحانه تا سینا برسونتت
با کلافگی از جام بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم به پایین رفتم
بابا و سینا داشتن صبحانه میخوردن و سحر درحالیکه داشت لقمه رو میزاشت توی دهنش یه قلپ چای خورد و باهمون دهن پر گفت
_مامان بابا من رفتم دیر شده . پرهامم دم دره
+سلام صبح تو هم بخیر ممنون منم خوبم تو خوبی؟
_عه سلام توهم اینجایی؟
+من صحبتی ندارم
باخنده دست تکون داد و رفت سمت در
برگشتم سمت بابا و سینا
+سلام بر پدر و برادر عزیزم صبحتون بخیر
سینا همونجور که مربا میریخت روی لقمش گفت
_خب خب دیگه بیا چاپلوسیتو کردی بسه دیگه
نگران نباش دانشگاه میرسونمت باباهم پول میریزه به کارتت اینقد چاپلوسی نکن
با یه لبخند دندون نمایی زدم پس کلشو گفتم
+خوب منو شناختیا
_بیا بچه بیا صبحونتو بخور دیرم شد
دو سه تا لقمه با استرس خوردم و سریع رفتم که آماده بشم
گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒