eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
♥| | .خوش‌بہ‌حال‌کسے‌ڪہ‌براے پیداڪردن‌راه‌درست‌زندگے درمجالس‌اهل‌بیت‌شرڪت‌ڪند انقدرباعظمتـاست‌ڪہ‌اگر کسے‌درراه‌این‌جلسات‌بمیرد شهیدمحسوب‌میشود •{ 🍓|•@shahidane_ta_shahadat
دلانہ✨ یه وقتایۍ دلم هوای چیزایی رو میکنه،که اهمیت بهشون رابطه مونو خراب میکنه... رابطه ی قشنگی که حاصل یه مهمونی گرم و صمیمیه،حاصل اون لحظاتیه که کلامت شد همدمم دیگــــہ خرابش نمی کنم🌿 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
بیا و چشم و چراغ تمام 💡 خانه های پیراهنم شو.👔 🤤😂 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 خداحافظی کرد و رفت. سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن. کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت: -خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد. همه خندیدن. افشین متوجه شد، که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود. اصلا با دخترها نبود. با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند. افشین نزدیکش نشست. پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد. افشین تعجب کرد. به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد. صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد، بلند شد و به آشپزخونه رفت. بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت: -تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟ بازهم پویان سکوت کرد، و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود. دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد، که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد. به ویلای پدر پویان رفتن. افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت: -کی میخوای حرف بزنی؟ -چی بگم؟ -چند وقته چته؟...عاشق شدی؟ پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت: -داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه. افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی میشد. -...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم. -کی میرین؟ -چهار ماه دیگه. هردو ساکت بودن.مدتی گذشت. -پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده. لبخندی زد و گفت: -چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟ -عاشق شدی؟ پویان به لیوان تو دستش خیره شد. ادامه دارد.... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
انتخابات‌در‌کلامِ‌شھدا:)🕊♥️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شھید‌اسداللہ‌حبیبی: هی‌نگویید‌انقلاب‌برای‌ما‌چہ‌کرده، بگویید‌"من‌بہ‌عنوان‌یک‌شیعہ‌امام‌زمان" چہ‌کاری‌برای‌انقلاب‌و‌امام‌زمان‹عج› کرده‌ام؟!🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌿 ✨ 🍅|•@shahidane_ta_shahadat
عزیز من! کمی صبر کن❄️🌊 شاید معجز رخ دهد.. 🦋✨ ⛅️|•@shahidane_ta_shahadat
‹🌙🌱› دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🌱🙂 بہ زݥیـــن آمڊه ایم خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂یم :)! ❤️|•@shahidane_ta_shahadat
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 یکمی هول شدم تپش قلبم بالا رفت ولی خودمو کنترل کردم +چیزی میخواین؟ _نه ممنون اگرم بخوام خودم برمیدارم از بس امروز کار کردم جای همه چیو بلد شدم لبخندی زدم و به کارم ادامه دادم _کمک میخواین؟ +نه ممنون دیگه تموم شد سینی رو برداشتم برم بیرون که سد راهم شد آشپزخونه جوری بود که توی دید افرادی که توی پذیرایی نشسته بودن نبود دستشو سد راهم کرد و جلوم ایستاد اول سینی رو ازم گرفت و بعد با لبخند گفت _وقتی لبخند میزنی زیبا تر میشی قلبم ایستاد دهنم خشک شده بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم وقتی دید ساکت ایستادم و با بهت و حیرت نگاهش میکنم خنده ای کرد و گفت _فکر کنم از این به بعد تعداد بارهایی که هنگ میکنی زیاد باشه با خنده به سمت پذیرایی رفت و من رو با قلبی که حالا نزدیک بود از قفسه سینم بیرون بزنه تنها گذاشت . به سختی آب دهنم رو قورت دادم یعنی چی که باید از این به بعد هنگ کنم؟ منظورش چیه؟ اه سارا الانم وقت فکر و خیال کردنه؟ برو بیرون دیگه الان پسره هزار تا فکر از این دیر اومدنت میکنه به خودم اومدم و به سختی به سمت بیرون قدم برداشتم پرهام روی یک مبل دونفره کنار سحر نشسته بود و دستش رو دور گردن سحر انداخته بود سحر هم از خدا خواسته سرش رو روی شونه پرهام گذاشته بود و چرت میزد اخی طفلکیا چقد خسته شدن سینا روی مبل تک نفر نشسته بود و پارسا روی مبل کناریش نشسته بود و با دیدن من یه لبخند زد گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 نه نمیزاشتم اینجوری با من رفتار کنه من حد و حدود داشتم اخمی بهش کردم که جفت ابروهاش بالا پرید روی تنها مبل تک نفره ای که رو به روی پارسا بود نشستم _اهم اهم میگم پرهام راحتی؟ _آره سینا جون تو ناراحتی؟ _نه داداش فقط میگم یکم مراعات کن کلی مجرد اینجا نشسته با این حرفش زدیم زیر خنده اینبار سحر بود که جواب میداد _خب به ماچه شماهم برید مزدوج بشید سینا با ناراحتی جواب داد _ والا ما میگیم زن میخوایم کسی بهمون اهمیت نمیده با این حرفش بازم خندیدیم و اینبار سحر خنثی گفت _خب میگفتی خودم میرفتم برات خواستگاری سینا تو جاش پرید و باخوشحالی گفت _راست میگی ؟جدی جدی میری؟ _خب اره هم واس تو میرم هم واس آقا پارسا خودم دو تا مورد خوب براتون سراغ دارم یه لحظه قلبم ایستاد ولی خونسردی خودمو حفظ کردم و با نگرانی به پارسا خیره شدم یه نگاه به سحر کرد و گفت _شما اگر میخواین واسه سینا کسیو زیر نظر بگیرید زن داداش با یک مکث برگشت طرف من و به من نگاه کرد و گفت _من نیمه گمشدم رو پیدا کردم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 [از زبان پارسا ] وقتی سحر گفت برام موردی سراغ داره از قصد نگاهی به سارا انداختم و اون حرف رو زدم شخصیتش رو دوست داشتم آدم جالبی بود و در عین حال خوشگل و جذاب ولی موندم چرا اینقدر خودش رو بقچه پیچ میکنه دیگه اون چادر چیه میندازه رو سرش نمیفهمم چرا نمیخواد از نعمتی که خدا بهش داده استفاده کنه حیف این دستا و ناخونا نیست که لاک نخوره؟ حیف این صورت نیست که آرایش نشه؟ یعنی چی اینقدر خودشون رو میپیچونن؟ یا مثلا مرداشون که تا اخر یقه لباسشون رو میبندن و همش به زمین نگاه میکنند من که هنوز نفهمیدم این زمین چی داره که هم مرد و هم زن به زمین نگاه میکنند خلاصه که سارا هم خوشگله هم جذاب شایدم یه روز رفتم خواستگاریش ولی باهاش شرط میکنم که من نه دوست دارم و نه راضی هستم که چادر بپوشه یا خودشو بقچه پیچ کنه من کسیو دوست دارم که آرایش کنه به خودش برسه وقتی همراهش بیرون میرم به بقیه بگم نگاه کنید خوشگل ترین زن الان برای من هست سارا همونجوری با شک و بهت و حیرت نگاهم میکرد با شیطنت براش ابرویی بالا انداختم که اخم کرد و روش رو اونور کرد از همین اخلاقش بدم میادا به جای اینکه لبخند بزنه اخم میکنه ولی صبر کن سارا خانم کاری میکنم خودت عاشقم بشی، خودت بدون اینکه من بگم چادرت رو بزاری کنار و برای جلب نگاه من هزار قلم آرایش کنی صبر کن سارا خانم برات برنامه ها دارم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 توی فکربودم و داشتم ذره ذره شربت میخوردم که مامان و بابا همراه نسرین خانم و آقا مرتضی وارد خونه شدند بعد از سلام و احوال پرسی نسرین خانم و سحر و سارا به همراه مامان به اشپزخونه رفتند تا فکری برای شام کنند خخخخخخخخ فکرشو کن این خانم کوچولو میخواد غذا درست کنه😂😂 توی افکار خودم غرق بودم که با صدای بابا به خودم اومدم و مشغول صحبت شدیم [از زبان سارا] داشتم دستام رو میشستم تا کمک مامان و بقیه کنم که تلفن زنگ خورد _سارا مامان ببین کیه +بله بفرمایید؟ _سلام سارا جان خوبی عمه؟ +سلام عمه جون مرسی ممنون شما خوب هستید _خداروشکر عزیزم نسرین هست؟ +آره گوشی یه لحظه از من خداحافظ عمه جون _خدانگهدارت خوشگلم +مامان عمه مریم پشت خط کارتون داره _ا واقعا ؟ بده من گوشیو برو کمک زشته +چشم بی توجه به مکالمه عمه و مامان به سمت اشپزخونه رفتم و مشغول ریش ریش کردن مرغ ها برای خورشت فسنجون شدم همونجور که داشتم مرغ ها رو ریش میکردم فکرم رفت سمت حرف پارسا خداجون یعنی واسه چی اون حرف رو زده منظوری از حرفش داشت؟ گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 (اه سارا چقد خنگی تو خب معلومه داشته دیگه وگرنه واسه چی باید به تو نگاه میکرد و اون حرف رو میزد؟ وای نمیدونم وجدان جون تورو جون جدت دست از سرم بردار) همینجوری داشتم با خودم کل کل میکردم و مرغ ها رو ریش میکردم که یهو تیکه مرغ توی دستم یهو از دستم قاپیده شد سرمو بلند کردم که دیدم پارسا با لبخند شیطونی به من نگاه میکند وا این چشه نه به اون موقع که اصلا محلم نمیداد نه به الان که دم به دقیقه لبخند میزند وا اینم یه چیزیش میشه ها یهو به خودم اومدم که دیدم همینطوری دارم پسر مردم رو زل زل نگاه میکنم سریع با خجالت سرم را پایین انداختم که پارسا با خنده ای صندلی را بیرون کشید و رو به روی من نشست با صدای گرمش که اسمم را به زیبایی زمزمه کرد سرم را بالا اوردم +ب......بله _چرا اینقدر با من خشک رفتار میکنید؟ +خب برای چی باید گرم بگیرم؟ برای چی نباید خشک رفتار کنم؟ _چون اینجوری نمیتونی توی جامعه حضور پیدا کنی +چه ربطی داره؟ _ربطش به اینه که وقتی با کسی ارتباط برقرار نکنی ،از اخلاقا ک رفتارای آدمای دیگه چیزی دستت نمیاد و در نتیجه حضور توی جامعه یکم برات مشکل میشه +خب من حد و حدود دارم واسه خودم ، خط قرمز دارم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _خب چرا این حد و حدود ها رو برای خودت درست کردی؟ جامعه پیشرفت کرده زمونه عوض شده ، اگه تو به یکی لبخند بزنی یا چادر نپوشی مطمئن باش دنیا زیر و رو نمیشه فقط خودت همرنگ جماعت شدی همین اصلا چرا چادر میپوشی ؟ چرا با کسی مثل من اینقدر خشک برخورد میکنی؟ +چادر رو چون از بچگی توی همه اعضای خانوادم دیدم و تقلید کردم و پوشیدم و در رابطه با اخلاق خب اگر حد و حدود ها بشکنه احترام ها میشکنه اگر حد و حدود ها بشکنه مرتکب گناه شدم _اهان یعنی با یه سلام و خوبی و خدافظ دچار گناه میشی ؟ احترام ها میشکنه؟ +نه ، ولی..... _ولی؟ +..... _ دیدی جوابی نداری ؟ یه بار امتحانش کن ضرر نداره من نمیگم زیاد از حد و حدودت بگذر اما میگم یکم وارد جامعه شو هان؟ من خودم همراهتم نگران چیزی نباش باشه؟ با دو دلی سرم را بلند کردم و بهش نگاه کردم با کمی تردید و دو دلی با صدای اروم گفتم +باشه _سارا؟ یهو انگاری برق دویست و بیست ولت بهم وصل کردند و بهش نگاه کردم لبخند شیطونی زد و گفت _مگه قرار نشد شرکت داشته باشی توی جامعه؟ گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 آروم سرمو تکون دادم که گفت _خیلی خب پس از این به بعد من پارسا هستم تو سارا قبول؟ بین دوراهی سختی قرار گرفته بودم ولی خب خودم قبول کردم پس تا تهش باید برم با صدایی که شک داشتم شنیده باشه گفتم +قبول لبخندی زد و عقب گرد کرد یه لحظه برگشت سمتم و گفت _سارا راستی +بله؟ _مرغت هم کم نمک بود خندید و رفت بیرون وای خدای من همین که رفت بیرون تازه عمق ماجرا رو درک کردم و قلبم به تپش افتاد چند تا نفس عمیق کشیدم و به ادامه کارم پرداختم تکه ای از مرغ رو توی دهنم گذاشتم و دیدم راست گفته نمکش کم بود کمی نمکش کردم و بعد از اینکه کار ریش ریش کردن مرغ هاتموم شد پیاز رو نگینی خورد کردم و کمی تفت دادم و مرغ ها رو توش ریختم گلاب و زعفران و گردو رو به مخلوط اضافه کردم همیشه مادرجون میگه توی فسنجونت پودر کنجد بریز تا قشنگ روغن بندازد پس دو تا قاشق🥄پودر کنجد ریختم و در اخر رب انار و آب مرغ رو بهش اضافه کردم و زیرش رو کم کردم تا جا بیافته با صدای مامان سرم رو به طرفش چرخوندم _سارا مامان +جانم _خورشتت رو بار گذاشتی؟ +آره مامان _خیلی خب عمه مریمت اینا هم امشب میان +واقعا؟ _آره چند نوع غذای دیگه هم درست کنیم _وای مامان کافیه دیگه قورمه سبزی و فسنجون حالا یه مرغ هم کنارش درست کن فقط یه چیزی _چی؟ +اگر عمه اینا اومدن خواهشا باز بحث کسری رو پیش نکشید _خب توام خنده ای کردم و به سمت پذیرایی رفتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 پارسا روی مبل نشسته بود و با گوشیش مشغول بود +سینا بیا _چیشده؟ +میای یه لحظه بریم من یکم خرید کنم ؟ _خرید؟ خرید واسه چی؟ +عمه مریم اینا دارن میان _وای باز کسری و کیمیا؟ +اوهوم _خب من الان کار دارم نمیتونم بیام +خب پس من چیکار کنم دست تنها که نمیتونم برم با صدای پارسا به سمتش برگشتم _اگر بخواید من همراهتون میام +نه ممنون _تعارف نمیکنم سینا هم از خداخواسته گفت _خب دیگه با پارسا برو داداش دستت درد نکنه واقعا کار داشتم _خواهش میکنم این چه حرفیه من دم در منتظرتونم سارا خانم +باشه ممنون سریع به سمت اتاقم رفتم و یه مانتو خاکستری با شلوار کتان مشکی و روسری خاکستری سرم کردم و گوشیم و کیف پولم و چادرم رو برداشتم و به بیرون رفتم پارسا به در تکیه داده بود و توی فکر بود با اومدن من سرش رو بالا گرفت و لبخندی زد و گفت _بریم؟ با خجالت گفتم +بریم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿|<•بـــــسم‌رب‌خاݪق‌دݪہا•>|🌻
• آیینه را ببخش که با راست گویی اش آزرده کرد خاطـــــر عالیجنابـــــــــ را • 📚|•@shahidane_ta_shahadat
آرامش یعنی: در این روزگار ڪه شنل قرمزے ها🧚‍♀ خود نمایے میڪنند🌝 متفاوت بمانے :)✨ 💕 💕 🎈|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 پویان به لیوان تو دستش خیره شد. -آره. افشین با تعجب گفت: -فاطمه نادری؟!! همونجوری که لبخند میزد،گفت: -...نه. -پس هنوز یه کم عاقلی. -دوست صمیمیش، مریم مروت. دهان افشین باز موند.گفت: -خیلی دیوانه ای...باز حداقل فاطمه نادری خوشگل تره. -کار دله دیگه،حساب کتاب سرش نمیشه. -میدونی که شدنی نیست. -اگه شدنی بود که تا حالا داداشت قاطی مرغا بود. افشین بلند خندید و گفت: -من که نمیخوام هیچ وقت عاشق بشم.. قشنگ معلومه بد دردیه. لبخند پویان رنگ غم گرفت.با حسرت گفت: -چند وقته دوست دارم جای تو باشم.اگه پدر و مادرم اینقدر به من وابسته نبودن، میرفتم خاستگاری. -اگه میرفتی خاستگاری هم اونا به تو دختر نمیدادن. به آتش جلوی پاهاش نگاه میکرد.نفس بلندی کشید و گفت: -آره،درست میگی.همین الان هم یکی از بچه مذهبی های دانشگاه خاستگارشه ولی مریم بهش جواب رد داده. افشین خیره نگاهش کرد و گفت: -نگو که میخوای نماز هم بخونی. پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین گفت: -میخوای نماز خون بشی؟!! -دو ماه که میخونم..ولی پدرومادرم هم نمیدونن. افشین از تعجب داشت شاخ درمیاورد. گفت: -رفیق ما از دست رفت. -..الان نه ماهه دارم تحقیق میکنم.اول راهمو اشتباه رفتم.برای جواب سوالهام سراغ آدمهای درستی نرفتم.چند قدم میرفتم بعد ناامید تر از قبل برمیگشتم. دیگه خسته شده بودم.تا اینکه خانم نادری رو شناختم.ایشون یه آدم مناسب بهم معرفی کرد. افشین کلافه بلند شد، و نزدیک دریا رفت.پویان همونجا نشسته بود و فکر میکرد. یک ساعت بعد افشین برگشت. -پاشو بیا دیگه. دقیق نگاهش کرد و گفت: -افشین به فاطمه نادری نزدیک نمیشی، فهمیدی؟ -تو الان از کجا فهمیدی داشتم به اون فکر میکردم؟..اصلا تو که عاشق اون یکی هستی... بلند شد و باعصبانیت گفت: -افشین،دارم خیلی جدی بهت میگم... -خیلی خب بابا،بیخیال. ولی پویان متوجه شد، که افشین فقط تا وقتی پویان هست کاری به فاطمه نداره. وقتی بره،میره سراغش. پویان عاشق مریم بود، ولی نسبت به فاطمه میکرد.خوب میدونست افشین اونقدر کینه ای هست که هرکاری میکنه تا انتقام بگیره. مخصوصا که فاطمه جلوی همه به افشین سیلی زده بود.از طرفی هم مطمئن بود فاطمه عذرخواهی نمیکنه. دعوای خیلی سختی در پیش بود. تمام مدت چهارماهی که به مهاجرتش مونده بود، سعی میکرد افشین رو قانع کنه که بعد از رفتنش هم بیخیال فاطمه بشه، ولی افشین مغرورتر و کینه‌ای‌تر از اون بود که به حرف پویان گوش کنه. پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
بنده‌ی‌ من مراقبِ خودت باش، تو امانتِ منی دستِ خودت..🌝🌺 🌿 @shahidane_ta_shahadat
-آخـه دورت بگـردم . -مگه میشـه تـو رو پرسـتش نڪرد !! +وقتـۍ خـداۍ آدم بد ها ، هـم هسـتۍ!!🙂
آزادسازی‌خرمشھر؛روایتی‌که‌کهنہ‌نمی‌شود.✨ ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ ۳۸‌سال‌از‌آزادسازی‌خرمشھر‌می‌گذرد‌🌿 ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ در‌سوم‌خرداد‌سال‌۶۱،‌ خرمشھر‌نگین‌انگشترۍ‌ایران کہ‌پس‌از‌۳۴‌روز‌مقاومت بہ‌اشغال‌رژیم‌بعثی‌صدام‌در‌آمده‌بود پس‌از‌۵۷۶‌روز‌از‌اشغال‌آزاد‌شد👊🏻 ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ ✌️🏻 ♥️
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 لبخندی زد و به بیرون رفت شونه به شونه هم در سکوت قدم میزدیم که پیش قدم شد برای شکستن سکوت _سارا، میتونم شمارتو داشته باشم؟ نه با این یکی نمیتونستم کنار بیام پس با قاطعیت گفتم +شرمنده ، نه _نه؟؟؟؟ +بله نه _خب اخه چرا؟ +من درسته قبول کردم کمی تجربه کنم و تغییر کنم اما با این مورد نمیتونم‌کنار بیام _هرجور راحتی و لبخندی زد به فروشگاه رسیدیم و داخل رفتیم خرید هامو کردم و رفتیم که حساب کنیم داشتم کارتم رو از توی کیفم درمیاوردم که دیدم کارتشو به حسابدار داد و رمز گفت سریع مانع شدم و کارت خودم رو به سمت فروشنده گرفتم پارسا تااومد مخالفت کنه برگشتم سمتش لبخند ملایمی زدم و گفتم +لطفا اومد حرفی بزنه که سریع گفتم +خواهش کردم ازتون کلافه دستی توی موهای پرپشتش کشید و از فروشگاه خارج شد لبخندی زدم کارتم رو گرفتم و خرید ها رو برداشتم و به سمت بیرون رفتم تا خرید ها رو دستم دید با سرعت به سمتم اومد و پلاستیک ها رو ازم گرفت _بده به من اینا رو +اقا پارسا لطفا..... نزاشت جملم تموم شود و با شتاب به سمتم برگشت و انگشت اشارش رو تهدید امیز تکون داد گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _گفتم من پارسا هستم و تو سارا پس اینقدر آقا آقا نکن و جمع نبند با لبخند ملیحی کنارش قدم برمیداشتم هر دو سخت در فکر بودیم وقتی رسیدیم جلوی در خونه عمه اینا هم آمده بودند اه اه حالا باید یکی نگاه های خیره کسری رو تحمل کنه کسری تا من رو در کنار پارسا دید ابرو بالا انداخت بی توجه به کسری به سمت عمه رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی به داخل دعوتشون کردم به اتاقم رفتم و لباس هامو عوض کردم و بیرون رفتم تا از پله ها پائین امدم متوجه نگاه پارسا شدم انگار منتظر من بود لبخندی بهش زدم که با لبخند جذابی جوابم رو داد به سمت اشپزخونه رفتم و کمک مامان کردم و شام رو آماده کردیم داشتم بشقاب و لیوان و قاشق چنگال آماده میکردم که پارسا با لبخند وارد شد و گفت _اگر کاری هست بگید من انجام بدم مامان با لبخند نگاهی به پارسا انداخت و گفت _نه پارسا جان ممنون کاری نیست بی توجه به مکالمه پارسا و مامان بشقاب هارو برداشتم و به سمت بیرون رفتم که پارسا سریع اومد و بشقاب هارو ازم گرفت و گفت _بدین من میبرم تاخواستم ممانعت کنم بیرون رفت برگشتم و قاشق چنگال ها و لیوان رو برداشتم و رفتم بیرون لیوان ها رو برداشتم بچینم که دیدم قاشق چنگال ها رو برداشت و پشت سر من کنار هر بشقاب میچید توی فکر بودم و لیوان هارو میچیدم که با صداش از فکر خارج شدم _لطفا توی دید این کسری پسرعمت نباش چون نمیتونم قول بدم چشماشو از کاسه درنیارم بعد که انگاری داره با خودش حرف میزنه گفت _پسره هیز خجالتم نمیکشه گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒