eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با سرعت به سمت خونه اقا مرتضی میرفتم تا ببینم جریان از چه قراره دلم شور افتاده بود که نکنه بهترین رفیقم رو از دست داده باشم بعد از بیست دقیقه ماشین رو بی احتیاط پارک کردم و سریع و اشفته پیاده شدم و به سمت در رفتم تند تند زنگ رو فشار میدادم تا بلکم کسی در رو باز کنه بالاخره در با صدای تیکی باز شد و به سرعت به داخل رفتم از توی حیاط هم میشد یه صداهایی رو که از توی خونه میومد تشخیص داد با ترس و دلهره رفتم و یه در زدم و وارد شدم با ورودم همه سرها به سمتم برگشت سوالی و متعجب با ترس به رو به روم زل زدم سحر و سارا چشماشون و صورتشون خیس از گریه بود و نسرین خانم با صورتی رنگ پریده روی مبل نشسته بود اقا مرتضی با صورتی که معلوم بود اشک ازش عبور کرده کنار بابا نشسته بود و مامان هم کنار نسرین خانم بود و داشت شونه هاش رو ماساژ میداد پرهام هم کنار سحر ایستاده بود با لکنت و صدایی که شک داشتم شنیده باشن گفتم ‌‌+ای..اینج..اینجا چه خبره؟ سی..سینا چیشدههههه؟ اینو که گفتم اشک از چشمای نسرین خانم روون شد و سحر سرش رو پایین انداخت اما سارا لبخند ملیحی زد و سرش رو پایین انداخت نگاهم رو سوالی به بقیه دوختم اما انگار هیچ کس هیچ جوابی برای من بخت برگشته نداشت صدامو کمی بلند تر کردم +بابا یکی جواب سوال منو بده سینا چیشد؟ و بازم همه روزه سکوت گرفتن داشتم عصبی و کفری میشدم که چیزی محکم توی کمرم فرود اومد و باعث شد ناخوداگاه توجام بالا بپرم با عصبانیت به سمت عقب برگشتم که .... گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 به سمت عقب برگشتم که با چیزی که دیدم شکه سر جام ایستادم وقتی به سمت خودش کشیدم و تو بغلش پرت شدم تازه مغزم شروع به پردازش کرد همدیگرو مردونه بغل کردیم و با صدای بم و خشداری کنار گوشش لب زدم + کجا بودی پسر توکه مارو نصف عمر کردی خنده ای مردانه کرد و گفت _ببخشید داداش نه که مهمون نوازی داعشیا خیلی خوب بود یکم دیگه هم گفتن بمونیم پیششون خودشون شخصا ازمون پذیرایی کردن 😂😂 خنده ای کردم و از بغلش بیرون اومدم و گفتم +پس حسابی بهت مهمونی خوش گذشت نه؟ _اره داداش جای شما خالی همه باهم خندیدیم و به سمت بقیه رفتیم شاکی رو به بقیه کردم و گفتم +شماها چرا گریه میکردید من گفتم دیگه باید حلوای این سینا رو بخوریم همه خندیدن و شنیدم زیر لب خدانکنه نسرین خانم رو با خنده دوباره گفتم +راستی اون صدای جیغ مال چی بود پشت تلفن پرهام؟ خنده ای کرد و با لحن خنده امیزی گفت _لیوان از دست سحر افتاد شکست سارا خانم هم حواسشون نبود پاشون رفت روی خرده شیشه ها جیغشون رفت هوا انگار برق دو هزار ولت بهم وصل کردن سریع به سمت سارا برگشتم با صدایی که نگرانی توش بیداد میکرد گفتم +خوبید الان؟ سرش رو انداخت پایین و اروم گفت _بله مشکل نیست مصمم تر از قبل گفتم +میخواید بریم بیمارستان؟ میفهمیدم که از خجالت داره اب میشه اما خب نگرانی داشت مثل خوره جونمو میخورد اروم لب زد _نه نیازی نیست خوبم سعی کردم ظاهر خودمو حفظ کنم با لبخندی مصنوعی برگشتم سمت سینا و دست گذاشتم پشت کمرش و هولش دادم سمت جلو +خب بریم تعریف کن ببینم مهمونی چجوری بوده خندید و باهم به سمت مبل ها رفتیم {سارا} با تقه ای که به در اتاقم خورد سرم رو از روی جزوه ها برداشتم و به در نگاه کردم +بله؟ در باز شد و سینا سرش رو اورد داخل _اجازه هست؟ تک خنده ای کردم و گفتم +بیا داخل داداش خندید و اومد داخل از پشت میز بلند شدم و کنارش روی تخت نشستم +خب چیشده اقا داد‌اش افتخار دادن بیان اتاق ما؟ خنده ای کرد و گفت _یعنی ما حق نداریم بیایم پیش خواهرمون؟ سری خم کردم و گفتم +نفرمایید نفرمایید خنده ای کرد و کمی مکث کرد اروم گفت _سارا جان +جانم داداش _از امانتم خوب مراقبت کردی؟ با گیجی پرسیدم +امانت؟ خنده ای کرد و گفت _به همین زودی یادت رفت؟ تازه دوزاریم افتآد منظورش چیه استرس تموم جونمو گرفت اگه میفهمید مهسا ازدواج کرده نابود میشد با استرس به جون لبم افتادم و یواش گفتم +داداش انگار حال بدم رو فهمید که سرش رو بلند کرد و گفت _جانم سرافکنده سرم رو پایین انداختم و گفتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 چند روز بعد، فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. افشین در سمت فاطمه رو باز کرد، و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت. افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد. فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده. در اتاق باز شد، و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش. فاطمه تا پدرش رو دید، به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه. افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی و محبت به پدرش نگاه میکرد و باهاش صحبت میکرد. حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت: _ایشون از دختر شما شکایت کردن. حاج محمود به افشین نگاه کرد. افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.! حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن، که در باز شد، و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد. این همون آقای خوش تیپ بود، که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.! پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد، و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد. افشین به فاطمه خیره شده بود، تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت: -داداش ولش کن. اون پسر جوان امیررضا بود. افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد. به امیررضا خیره شد. معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه. یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش. حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده. اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ پیشنهاد ویژه چرا مسئولین‌فاسد و آقازاده‌ها از رئیسی می ترسند؟ .
با همین چادر و چفیه شده ای همسفرم❣️ تو فقط باش کنارم ، شهادت با من !❣️ با همین چادر و چفیه شده ام همسفرت❣️ ای به قربان تو یارم ، شهادت با هم . . .❣️ |♥️| @shahidane_ta_shahadat
مــن حـیـدری و تــو فــاطـمی در دل مــا حـب ولــی کــاش روزی بــشود عــاقـد مــا سـید عـلی 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 @shahidane_ta_shahadat
🌱|<•بسمــ رب‌المهدے فاطمہ•>|🌻
‌|🖐🏻| در التهابِ زمین در اضطرابِ زمان یادِ تو♡ چترِ امانِ‌ من‌ است زیر بارانِ دردها... |♥️| ✧‎‌‌‎┅┅═❁💞❁═┅‎‌‌‎‌‌┅‎‌‌‎‌‌✧ ʝơıŋ➘ 🌸|• @shahidane_ta_shahadat
لُطفاََ دَر میانِ نِگاه‌هایِ مُختَلِفی کہ بہ خود جَلب مے‌کُنید👀 مُراقِب چِشمان گِریانِ امام‌زَمان(؏ـج)وَ شُهدا باشید🙂💔 چہ خانُم هَستید چہ آقا...🙃 ✧‎‌‌‎┅┅═❁💞❁═┅‎‌‌‎‌‌┅‎‌‌‎‌‌✧ ✿❥•ʝσɨŋ↷ 🌈°•| @shahidane_ta_shahadat
عزیزان دل امروز تب حمایتی داریم کانال های زیر ۲۰۰ عضو بنرشونو پی وی بدن تا حمایتی بزنیم واسشون🌻🍒
«واللهُ مَعڪمْ» و خدا با شماست..💚🍃 - محمد/۳۵ @shahidane_ta_shahadat
﴾🎗﴿ • . غیبت‌ڪہ‌میڪنۍمیگۍ ... دیدم‌ڪھ‌میگم ! ࢪفیق‌من👀 اگہ‌ندیدھ‌بودےڪہ‌تهمت‌بود=/ اگہ‌چیزےهم‌میدونۍ،نگو ... مثݪ‌خداستارالعیوب‌باش🙃•• • . (✨ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ "🌻💛✨" ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
-باوࢪت میشھ !؟ +چی ؟! -پࢪوانھ ها هم بہ دنیا؎ رفاقتمون حسودی میڪنن🦋💕 🍋|•@shahidane_ta_shahadat
❗️ دلم این روزها عجیب گرفته برای غربت امام زمانم برای چشم های بدون کنترل مان برای این فضای مجازی مان که هیچ چارچوبی ندارد♨️ ❄️تو دلت نگرفته❓ تو خسته نشدی از این همه تصاویر پر از گناه🔞 تو دلت برای امام زمانت نسوخته😔 ✨بیا رفیق❕ بیا شده یک قدم برای ظهورش برداریم 🔴من ک میدانم ته دلت مُهر تایید میزنی بر حرف هایم بیا از این ب بعد کنترل کنیم نگاهمونو بیا دست از شیطنت جلوی نامحرم برداریم بیا دل مان را از غیرخدا و هرچه لیاقت ندارد پاک کنیم بیا.... این راه تهش فقط و فقط ب نفع خودته💫 . بیا اینقدر نگوییم آقا بیا...😭 بایدبرای آمدنش ازخودمان شروع کنیم... ʝơıŋ➘ ❥|• @shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. سردار دلها، ما راضی هستیم از تو .. اما تو راضی هستی از ما ؟! .
☁️⃟🌵 ᷎᷎ 🌿⃟🦋¦⇢Ꮺــــو گاهے تمآمـِ جمعیتــِ شهـر همآن یڪ نفرے‌ستـ کہ نیستــ :))🕊 🍭|• @shahidane_ta_shahadat
🖐🏻‼️ اگررأی‌نمیدی ... خب‌تشکرمیکنم‌ازت‌ که‌اونقدری ‌بقیه‌روقبول‌داری‌که‌به‌جات‌تصمیم‌بگیرن‌ بچه‌خوشگل :) | ⛅️|•@shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ‼️ تعجب رهبری ‼️ احمدی نژاد که دیگر گوش به سخن رهبری ندارد .. اطرافیان ایشان موضع خود را در مورد شفاف کنند