eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿من رای میدهم چون ... شرکت یا عدم شرکت من مسیر کشور را تغییر می دهد ✨ 👍🏼 🗳
زندگی میگذره‍ گاهی بابـ دلتـ گاهی بر خلاف آرزوهاتـ گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیتـ گاهی میوفتی تو گرفتاریاتـ کهـ فقط خدارو یادتـ میاد یاد بگیریم کهـ زندگی چهـ بابـ دلمون بود چهـ بر خلافـ آرزوهامون یادمون بمونهـ یکی بهـ اسم خدا همیشه هوامونو دارﻫـ😍 ❥•ʝσɨŋ↷ 🍋°•| @shahidane_ta_shahadat
.•🌸🐚•. هیچوقت امیدت را از دست نده، شاید آن زمان که امیدت را از دست می‌دهی دو ثانیه قبل از خوشبختی باشد!👑🤩 🐥|• @shahidane_ta_shahadat
👑 تابه سر چادر وبه دل حیاداری😍 باخودت عطر وبویی از خدا داری🌿🌈 چادری گشتن من قصه نابی دارد ✧‎‌‌‎┅┅═❁💞❁═┅‎‌‌‎‌‌┅‎‌‌‎‌‌✧ ❥•ʝσɨŋ↷ ☂°•| @shahidane_ta_shahadat
|♥️ 🌱 | مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی …🌿🦋 💫 @shahidane_ta_shahadat 💫
🚶🏻‍♂ ‏درابتذال‌و‌تباهی‌ِاینستاگرام‌ همین‌بس‌که‌پیج"جنین"یه‌مفسد‌فی‌الارض یك‌میلیون‌فالوورداره ... !!! 『 @shahidane_ta_shahadat
بعد از جوانی، هیچی نیست! اگر در جوانی خدا را عاشق نشویم، در پیری خواهیم مُرد..✨🧡 🧡 @shahidane_ta_shahadat
♥️🌿 «رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» «خدایا سختیا ناراحتم کرده ولی میدونم که تو از همه مهربون تری!کمکم کن..✨» ʝơıŋ➘ 🌸|• @shahidane_ta_shahadat
اولین وظیفهٔ منتظران ◽️ ‌‌‌‌‌‏موانع ظهور، بیرون از ما نیست. قدرت بیرون، هرگز به پای قدرت درون نمی‌رسد و دشمنان بیرونی، قدرتی دربرابر دشمنان درونی ندارند. اگر موانع اصلی ظهور در درون ما برداشته شده و درونمان قدرت بگیرد بر تمام دشمنان بیرونی، غلبه خواهیم کرد. چه خوب گفته‌اند: اولین وظیفهٔ منتظر است. 👤 محمد
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +ببخشید نتونستم خوب مراقبت کنم شوکه شده با تته پته پرسید _یعنی چی ؟ با بغض نالیدم +به خواستگارش جواب مثبت داد داداش هیچ صدایی ازش نشنیدم اروم سرم رو بلند کردم که دیدم به رو به رو زل زده و هیچ چیزی نمیگه دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم +قربونت برم لابد قسمت نبوده نکن با خودت اینجوری سرش رو پایین انداخت چیزی نگفت بعد از چند دقیقه بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت بیرون و بعد از اون صدای در ساختمون بلند شد و این خبر از این میداد که سینا از خونه زده بیرون با ناراحتی به سمت جزوه هام رفتم تا کمی درس بخونم اما هیچی نفهمیدم بعد از اینکه نآامید شدم از درس خوندن به سمت تختم رفتم تا کمی استراحت کنم اما انگار خواب هم با چشم هام قهرش گرفته بود کلافه نشستم و به رو به رو چشم دوختم نگاهم رو دور تا دور اتاق میچرخوندم که روی قابی که سینا بهم هدیه داده بود ثابت موند خودش نوشته بود با خط خوش 🌻|•الابذکرالله‌تطمئن‌القلوب•|🌿 قطعا با یاد خدا دلها ارامش میابد درسته همینه بلند شدم و اروم از اتاق بیرون رفتم وضو گرفتم و به سمت اتاق خودم اومدم بعد از پهن کردن جانماز و پوشیدن چادر نماز و زدن عطر معروفم به نماز ایستادم نماز های پنج گانه یه چیز بود و نماز شب یه چیز دیگه ارامش زیادی بهم میداد در ارامش قلب و ذهن شروع کردم حرف زدن با خدا سلام نماز رو دادم و قرآن کوچولوم رو برداشتم سوره نور رو اوردم و خوندم بعد از کسب آرامش بلند شدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 3 شب بود اما سینا هنوز نیامده بود با صدای در از جا پریدم به سمت در رفتم و قبل از اینکه در رو باز کنم درباز شد و سینا تو چارچوب درظاهر شد با دیدن ریخت و قیافه سینا شوکه شده بهش خیره شدم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 چشماش قرمز قرمز بود و موهاش اشفته و کمی خاکی با نگرانی دستشو گرفتم و گفتم +چیشده داداش؟ چرا این شکلی هستی؟ سرشو زیر انداخت و اروم زمزمه کرد _لابد قسمت نبوده بعدم دستشو از دستم بیرون کشید و رفت سمت اتاقش به سمتش قدم برداشتم اما با خودم فکر کردم نیاز داره که کمی فکر کنه پس به سمت اتاق خودم رفتم ساعتمو کوک کردم تا واسه نماز صبح بیدار شم و بعد از اون لامپ رو خاموش کردم و در عالم بی خبری فرو رفتم با صدای زنگ ساعت گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم بلند شدم و بعد از اینکه وضو گرفتم نمازمو خوندم نشسته بودم و توی فکر بودم که در اتاقم زده شد بله؟ دراروم باز شد و سینا اروم وارد اتاق شد +سلام داداش صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توهم بخیر تیپ و قیافه ای که الان داشت با ظاهر دیشب صد درجه متفاوت بود امروز یه پیراهن کرم رنگ به همراه شلوار قهوه ای سوخته به تن داشت و مثل همیشه شیک پوش بود با استرس پرسیدم +خوبی؟ عادی سرشو بالا پایین کرد و گفت _عالیم واسه چی؟ +مطمئنی خوبی؟ _اره بابا خوبم تو خوبی؟ +خداروشکر که خوبی منم خوبم _حالا چرا میپرسی مگه باید بد باشم؟ با استرس سر تکون دادم و گفتم +نه منظورم اینه که به خاطر دیشب... دستشو بالا اورد به معنی سکوت و رفت روی تخت نشست به کنارش اشاره زد که من برم کنارش بشینم بلند شدم و کنارش نشستم +جونم داداش _سارا +جونم _ببین درسته یه زمانی مهسا خانم رو دوست داشتم خب اما الان این که بخوا به خاطرشون قصه بخورم درست نیست چون درواقع دارم بهشون فکر میکنم پس از امروز مهسا خانم برام حکم خواهر رو دارن باشه؟ من خوبم عزیزم +شرمنده داداش _دشمنت شرمنده عزیزم قسمت این بوده خوشبخت بشن ان شاءالله بعد از این حرف دست انداخت دور شونم و به خودش نزدیکم کرد و بعد از اون بوسه نرمی بود که روی پیشونیم زد با خجالت سرم رو پایین انداختم که سینا خنده ای کرد و گفت _نه بابا خجالت کشیدنم بلدی؟ هردومون خندیدیم و من حس کردم گونم از لحظه پیش سرخ تر شده _امروز میای برێم شاهچراغ مراسم امشبم اونجا باشێم؟ +اوممم اره خیلیم عالیه راستی داداش _جانم +این مدت کجا بودی؟ چرا یهو غیب شدی؟ اهی کشید و سرش رو پایین انداخت _به موقعش همه چیو واست تعریف میکنم +امروز میری شرکت؟ _نه امروز خونه هستم تا اومدم حرفی بزنم یهو در باز شد و یه کله از میون در نمایان شد و بعد از اون تازه تونستم کله سحر رو که لبخند دندون نمایی زده بود تشخیص بدم هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم +ای سوسک بیافته دنبالت بخوری زمین چلاغ شی پرهام نیاد بگیرتت بترشی دلم خنک شه این چه وضع داخل اومدنه؟ نمیتونی یه در بزنی تو؟ بعد از این حرف من صدای قهقهه سحر و سینا بلند شد سحر درو باز کرد و اومد داخل _اووووعههه چته تو هی پشت سر هم نفرین میکنی 😂😂 خب خب وایسا ببینم جریان خلوت خواهر برادری چیه؟ منم اینجا چغندر قندم نه؟ سینا خنده ای کرد و گفت _داشتیم برنامه میریختیم چطوری سوسک بندازیم به جونت که پات چلاغ شه پرهام نیاد بگیرت ولی به این نتیجه رسیدیم جناب پرهام خان زن زلیل تشریف دارن تو ترشی لیته هم بشی میاد میگیرت سحر جیغی کشید و اومد طرف سینا که سینا قهقهه ای زد و فرار و برقرار ترجیح داد و از اتاق رفت بیرون سحر از تو راه پله داد زد _سینا خونت حلاله سینا خنده ای کرد و صداشو نازک کرد و از همون پایین گفت _اوا خواهر خدا مرگم بده مگه دروغ میگم؟ با جیغ دوم سحر صدای خنده منو سینا بلند شد سحر عینهو لبو سرخ سرخ شده بود یه نگاه حرصی به من انداخت و تا اومد طرفم منم سریع بلند شدم و فرار کردم و رفتم پایین خنده ای کردم و رفتم اشپزخونه رو کردم به سینا +سینا نظرت راجب نیمرو چیه؟ فکری کرد و گفت _اوم خوبه راستی مامان اینا کجان؟ چرا صبح به این زودی نیستن؟ +صبح زود کجا بود برادر من بعدم عمه مریم امروز نذری رشته داشتن مامان رفت کمکشون بابا هم که رفته شرکت دیگه اهانی گفت و نشست رو صندلی وسایل صبحانه رو روی میز گذاشتم که دیدم سحر هم با قیافه حرصی وارد شد خنده ای کردم و گفتم +هوووو چقد حرص میخوری پوستت چروک میشه اقا پرهام نمیاد بگیرتتا خوددانی سینا بلافاصله گفت _نچ نچ . من که گفتم . این پیرزن هفتاد ساله هم بشه پرهام زن زلیله میاد میگیرتش به زور جلوی خندم رو گرفتم سحر حرصی یکی زد پس کله سینا و گفت _این زن زلیلی نیست اسمش عشقهههههه منو سینا پقی زدیم زیر خنده که با نگاه اتشین سحر رو به رو شدیم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سینا با چشم و ابرو بهم فهموند که یعنی دیگه نخندم لبمو تو دهنم کشیدم و ریز خندیدم که از چشم سینا دور نموند و اخم مصنوعی کرد خودمو کنترل کردم و نشستم رو صندلی +اینقدر حرص نخور سیر میشی بیا صبحانه بخور سحر نگاه اتشینی حوالم کرد و پشت میز نشست داشتیم صبحانه میخوردیم که صدای زنگ گوشیم اومد بلند شدم و رفتم از اتاق گوشیمو برداشتم شماره ناشناس بود رفتم پایین و نشستم پشت میز تلفن هنوز زنگ میخورد سینا کنجکاوانه نگاهی بهم انداخت و گفت _کیه ؟ چرا جوابشو نمیدی؟ شونه بالا انداختم و گفتم +ناشناسه جواب نمیدم لبخندی زد و دستشو به سمتم گرفت _بده من جواب میدم لبخند ملایمی زدم و گوشیمو به سمتش گرفتم گوشیو گرفت و از چهره مهربونش خارج شد و جدی شد قربون جذبت بشم عزیز برادرم دکمه اتصال رو زد و گرفت در گوشش گذاشت _بفرمایید در عرض یک ثانیه صورتش سرخ شد و تند تند و هول شده گفت _سلام سلام خوبین شما بله گوشی دستتون سلام برسونید گوشیو به سمت من گرفت دست بردم ازش گرفتم و اروم لب زدم +کیه؟ متقابلا لب زد _کیمیا ابرویی بالا انداختم و گوشی رو در گوشم گذاشتم و صدای تو دماغی کیمیا پیچید توگوشی _سلام سارا جون خوبی عزیزممممم بالاجبار گفتم +سلام گلم ممنون شما خوبی _شکر خدا منم خوبم سارا جونم چرا نیومدین خونه ما؟ مامان مریم خیلی سراغ تو و سحر جون و سی .. اقا سینا رو میگرفت نیشخندی به تپق زدنش زدم و گفتم +شرمنده از قول ما از عمه جون عذرخواهی کن _واسه نهار بیاین اینجا بعد از این حرف از پشت گوشی داد زد _ماامااااآن سحر و سارا و اقااااا سینا واسه نهار میان اینجا صورتمو جمع کردم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم د اخه یکی نیست بگه دختر خوب چرا تو گوش من بدبخت جیغ میزنی بعدشم با شنیدن این حرفش چشمام شد اندازه توپ گلف من کی بهش گفتم که ما میریم اونجا سریع گوشیو گذاشتم در گوشم +کیمیا جان ما نهار نمیتونیم بیایم اونجا که سریع جواب داد _اوا چرا؟ +درگیریم بخدا ان شاءالله عصر میایم فهمیدم حالش گرفته شد _بد شد که حالا میاین واقعا؟ لبخند کلافه ای زدم و گفتم +اره عزیزم میایم خنده ای کرد و با شوق گفت _باشه بیاین منتظرتونیم خداحافظی که کردیم پوف کلافه ای کشیدم توخواب ببینه که بزارم به سینا برسه دختره رو مخ نگاهم به سحر و سینا افتاد که سرشون پایین بود و ریز ریز میخندین زیر لب گفتم +ای مرض ای درد چتونه هر هر میخندین با این حرف من صدای خندشون بلند شد منم خندیدم و صبحونه رو در فضای شاد و مفرحی خوردیم یکی از عادت های خوب سینا این بود که همیشه کمکمون میکرد تو همه موارد حتی تمیز کردن خونه میز صبحونه رو با کمک هم جمع کردیم و سحر ظرفاش رو شست گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سحر دستشو خشک کرد و منم با حوله پارچه ای مخصوص روی میز رو تمیز کردم سینا اومد تو اشپزخونه _خواهرای گرامی هر دو همزمان گفتیم _ها _ها چیه بی ادبا شما مگه ادب ندارید بگید جانم منو سحر همزمان برگشتیم و نگاه مخصوصمونو حوالش کردیم به تته پته افتاد _یعنی چیزه میگم که اصلا جانم چیه همون ها بگید منم معذب میشم هر سه باهم خندیدیم _خب خواهران گرام امروز من میخوام بهتون نهار بدم لطفا از اشپزخونه تشریف ببرین بیرون سریع جبهه گرفتم +لازم نکرده لازم نکرده میزنی اشپزخونه رو میترکونی من بدبخت باید تمیز کنم خودمون درست میکنیم سحر سریع گفت _اصلا یه کاری کنیم میخواین سه تایی باهم بپزیم؟ کیفم میده سینا سریع گفت _راست میگه خیلیم عالیه میدونستم اشپزخونه قراره به معنای واقعی کلمه منفجر بشه اما خب ناچار قبول کردم +خب چی میخواین درست کنید؟ سحر و سینا همزمان گفتند _پیتزا خندیدم و سمت کشو اشپزخونه رفتم سه تا پیشبند دراوردم یکی خودم یکی سینا یکی سحر 😂😂پیشبند سینا گل گلی قرمز بود😂😂 یه بسته سینه مرغ و گوشت چرخی از یخچال برداشتم و گذاشتم روی کانتر سینا سوسیس هارو برداشت و حلقه حلقه کرد البته حلقه حلقه که چه عرض کنم هرکدوم یه اندازه بود نصفشم خودش ناخونک زد سحر فلفل دلمه رو نگینی خورد کرد پیاز تفت دادم و مرغ هارو ریختم توی قابلمه مقداری اب ریختم روش تا خوب مغز پخت بشه رفتم یه سوسیس از ظرف بردارم تا دستمو بردم پشت دستم سوخت با تعجب سرمو بالا اوردم که دیدم سینا محکم زده پشت دستم تا سوسیس برندارم و در کمال تعجب خودش یکی برداشت خورد داشت دیگه رو مخم میرفت با عصبانیت دوباره دست بردم که خونسرد تر از قبل دوباره محکم زد پشت دستم اینقد از دستش عصبی و حرصی بودم دلم میخواست کلشو بکوبم به دیوار نگاهمو به اشپزخونه دوختم تا یه چیزی پیدا کنم باهاش تلافی کنم که چشمم خورد به کاسه سس که گذاشته بودیم واسه روی نون پیتزا لبخند خبیثی روی لب هام نشست توی یه حرکت کاسه رو برداشتم دستمو کردم داخلش و محکم کوبیدم رو صورت سینا و روی قسمت های مختلف صورتش پخشش کردم سینا که از این حرکت من شکه شده بود نفس حبس شدشو آزاد کرد و یه نگاه به من کرد دستشو زد به صورتش و یه نگاه به صورت سسیش کرد حرصی لیوان اب رو میز رو برداشت تا اومد بریزه رو من به خودم اومدم و جاخالی دادم دیدم لیوان دست سینا خالیه اما لیوان پر اب بود برگشتم پشت سرم که دیدم سحر دستاش تو هوا خشک شده و دهنش باز مونده اب از سر و روش میچکید نفسش که سر جا اومد برگشت و یه نگاه به سینا کرد و یه لبخند ملیح زد یا قمر بنی هاشم این یعنی ارامش قبل از طوفان اروم و با ارامش به سمت یخچال رفت درش رو باز کرد دوتا تخم مرغ برداشت و در یک حرکت برگشت و سمت سینا پرت کرد تخم مرغ صاف خورد تو پیشونی سینا زرده و سفیده تخم مرغ از سر و روش میچکید😂😂😂🙄 هنوز به خودش نیومده بود که تخم مرغ دوم سحر رو موهاش فرود اومد قیافش بمب خنده بود با چندش چشماشو باز کرد و نگاه خبیثی بهمون کرد و بعد یهو داد زد +میکشمتوننننننننننننننن من و سارا جیغی زدیم و خندیدیم و به سمت اتاق من دویدیم ما بدو سینا بدو تو این گیر و دار ایفون به صدا دراومد اما کی بود که بره جواب بده همینجور که داشتیم میدویدیم و جیغ میزدیم یه لحظه نفهمیدم چیشد که پام به لبه فرش گیر کرد و محکم افتادم زمین درد بدی تو کمرم و پاهام پیچید سحر هینی کشید و سینا با نگرانی پا تند کرد سمتم اصلا نمیتونستم پای راستمو تکون بدم کمرمم به شدت تیر میکشید این میون زنگ در خونه بود که پشت سرهم زده میشد _سارا خوبی عزیزم؟ چیشدی خواهری؟ سحر سریع به سمت ایفون رفت و با گفتن پرهامه به سمت اتاقم رفت تا برای من روسری بیاره لباسم خوب و بلند بود و فقط روسری نداشتم سریع روسریمو اورد لباس و روسری خودشم درست کرد و رفت ایفون رو زد و رفت توی حیاط سینا کمک کرد بشینم چون یکم نادرست بود که خوابیده باشم و پرهام وارد خونه شه از درد اشکام راه خودشونو روی گونم پیدا کردن بعد از چند دقیقه سحر همراه پرهام وارد خونه شدن با دیدن فرد بعدی که وارد خونه شد زبونم بند اومد پارسا پشت سر پرهام وارد خونه شد سحر سریع به سمت ما اومد که توجه پارسا و پرهام هم جلب شد پرهام پا تند کرد سمت من اما پارسا همونجوری اونجا ایستاده بود و مات و با بهت من رو نگاه میکرد حلقه زدن اشک رو به وضوح توی چشماش دیدم با صداش دست از کنکاش کردنش برداشتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _سلام چقدر صداش خشدار بود با صدای پرهام توجه ها به سمتش جلب شد کنار سحر نشسته بود _چیشده سارا خانم خوبین؟ خجالت میکشیدم بگم داشتیم بدو بدو میکردیم . سحر سریع جواب داد _سینا دنبالمون کرد اومدیم فرار کنیم پاش گیر کرد به فرش نقش زمین شد پرهام با تعجب به سحر خیره شد _سینا دنبالتون میکرد؟ قبل از اینکه سحر جواب بده با صدای پارسا سرها به سمتش برگشت _بابا ول کنید این چیزا رو این بنده خدا پاش درد میکنه شاید شکسته باشه شما نشستین از افتخاراتتون میگید؟ اینقدری صداش بلند شده بود و حرصی صحبت میکرد که همه متعجب شده بودن سینا نگاه مشکوکی به پارسا انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت پوفی کشید و برگشت سمت من _ساراجان میتونی پاتو تکون بدی؟ اروم پامو تکون دادم که درد شدیدی تو کل بدنم پیچید دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای دادم بلند نشه و به پهنای صورت اشک ریختم دستمو برداشتمو اروم لب زدم +داداش خیلی درد میکنه نگرانی به صورت همه حجوم اورد و از بین این همه صورت نگران من فقط و فقط دو جفت تیله مشکی میدیدم که لایه ای از اشک روش رو پوشونده بود سرش رو انداخت پایین و کلافه دستی به صورتش کشید دلم واسش داشت تیکه تیکه میشد _اجی کمکت کنیم میتونی بلند بشی؟ سحر بود که این پرسش رو رو به من کرده بود با بغض نالیدم +خیلی درد دارم بخدا _میخواین زنگ بزنیم ۱۱۵؟ و اینبار دوباره پارسا بود که داشت سوتی میداد و خودش و من رو رسوای جمع میکرد پرهام درجوابش گفت _اره زنگ بزن پارسا بعد از تایید پرهام و تایید نگاه سینا سریع گوشیش رو دراورد و انگشتش روی صفحه لمسی گوشیش تند تند شروع با حرکت کرد گوشی رو در گوشش گذاشت و تماس گرفت بعد از ربع ساعت زنگ.درخونه به صدا در اومد و بعد از بازکردن در توسط پارسا تکنسین اورژانس با وسایل مخصوصشون وارد خونه شدند بعد از معاینه متوجه شدیم که پام در رفته بود و بعد از اینکه جا انداختن و توصیه های لازم رو کردند بیرون رفتند تواین مدت میدیدم که گاهی زیر چشمی نگاهی به سینا مینداختن صورتشونو جمع میکردن و بعدم ریز ریز میخندین تعجب کرده بودم شدید با صدای خنده ریز ریز پرهام و سحر به سمتشون برگشتم متعجب پرسیدم +چیشده؟ چرا میخندین؟ پارسا که سرش تو گوشی بود با صدای من سرش رو بالا اورد و اول نگاهی به من بعدم به اون دوتا انداخت _خب بگید مام بخندیم با این حرف صدای قهقهه پرهام به اسمون رفت و سحر ریز ریز خندید صدای معترض پارسا بلند شد _چیشده بابا میگید یانه پرهام میون خنده گفت _سینا داداش رو سرت نیمرو درست کردی؟ با تعجب به سمت سینا برگشتیم که چشماش گرد شده بود نگاهم به سمت موهاش رفت که زرده های تخم مرغ روش خشک شده بود و موهاش حالت بامزه ای پیدا کرده بود وقتی متوجه منظور پرهام شدیم همه باهم زدیم زیر خنده گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سینا متعجب نگاهی بهمون انداخت و به سمت اینه قدی رفت وقتی خودش رو دید چشماش چهارتاشد برگشت و با خصومت نگاهی به سحر انداخت خیز برداشت سمتشو گفت _سحر میکشمت سحر هینی کشید و پرهام دستش رو انداخت دور شونه سحر و اون رو پشت خودش قایم کرد _دستت بخوره به سحر دوتا نیمرو دیگه هم خودم رو سرت میپزم سینا دوباره همه خندیدیم با تکرار کلمه پختن توی ذهنم هینی کشیدم و سریع خواستم بلند شم که تیری توی کل بدنم پیچید بدنم روی مبل شل شد پارسایی که خیز برداشت بیاد سمت من با قدم های نگران سینا که به سمت من میومد خودش رو کنترل کرد و نشست سینا با نگرانی جلوی پام زانو زد و گفت _چیشد ؟ چرا میخواستی بلند شی؟ اصلا حواست نیستا با بیحالی و حالت زاری گفتم +غذام سوخت با این حرف من سحر هینی کشید و خودشو از بغل پرهام خارج کرد و سریع به سمت اشپزخونه رفت پرهام هم خندید و همراه سینا به سمت اشپزخونه رفتن حالا فقط من و پارسا توی پذیرایی نشسته بودیم تا تنهامون گذاشتن سریع به سمتم خیز برداشت و نگران جلوی پام زانو زد _چیشد سارا؟ خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟ اخه چرا مواظب نیستی تو با اینکه با این حرفاش کیلو کیلو قند تو دلم اب میکردن اما اصلا نمیخواستم باهاش گرم برخورد کنم خودمو جمع و جور کردم و تنها با کلمه +خوبم جواب نگرانی هاش رو دادم کلافه سری تکون داد و به سمت اشپزخونه رفت تکه ای از پیتزا رو برداشتم و داخل دهنم گذاشتم انصافا که خیلی خوشمزه بود و خوشمزه درستش کرده بودن البته بعید هم نبود اخه فست فودی ها همیشه پیتزا هاشون خوشمزس با صدای پرهام سرا به سمتش برگشت _انصافا که خیلی خوشمزس عالیه سحر درجوابش همونجور که با پیتزاش مشغول بود گفت _اره پیتزایی های این فست فودی سرکوچه همیشه طعمش خیلی و خوبه گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با افسوس سری تکان دادم و گفتم +حیف اون پیتزایی که میخواستم درست کنم زدید داغونش کردید صدای خندشون به اسمون رفت صدای گوشیم بلند شد شماره کیمیا بود اما اصلا حوصله نداشتم جوابشو بدم بالاجبار جواب دادم +سلام کیمیا جان _سلام سارا جون خوبی . کجایید پس چرا نیومدین؟ با کلافگی گفتم +عزیزم داریم نهار میخورێم _باشه پس زودی بیاین +چشم گلم میایم سلام عمه رو برسون _سلامت باشی شماهم سلام برسون خداحافظی کردیم و قطع کردیم نفس کلافه ای کشیدم عجب دختری بودا نهارمونو خوردیم و اروم و یواش سعی کردم بلند شم سینا خیزبرداشت بلند شه کمکم کنه که دستمو بلند کردم و گفتم +نه داداش خودم میتونم دستمو گرفتم به میز و اروم بلند شدم لبخندی به سینا زدم و لنگون لنگون به سمت اشپزخونه رفتم سرکی کشیدم که دیدم خداروصدهزارمرتبه شکر اشپزخونه تمیز و مرتبه به سمت اتاقم رفتم و لنگون لنگون از پله ها بالا رفتم مانتوی بلند مشکے تا زیر زانو پوشیدم که نوار نازک طلایی رنگ زیبایی دور استین مانتو و پایینش بود پایین مانتو به طرز زیبا و کم و ظریفی چین داشت البته چین هاش دلزنک نبود و خیلی ظریف و کم بود و زیبا و چشم گیر بود شلوار کتان مشڪی پوشیدم روسری ساتن تمام مشکیمو ڪه پایین روسری نوار طلایی رنگ کوچیک و ظریف و زیبایی بود رو لبنانے با گیره طلایی سورمه ای پوشیدم چادرمو روی سرم انداختم و لبخندی توی اینه به خودم زدم با احساس کمبود چیزی اخم کردم که یادم افتاد به کیفم برگشتم و توی کمد کیف دستی کوچیک و مشکیمو برداشتم و بعد از برداشتن گوشیم بیرون رفتم همه اماده و حاضر نشسته بودن با اومدن من بقیه هم بلند شدن و به سمت در خروجی رفتیم کفش اسپورت مشڪیمو پوشیدم و بیرون رفتیم پارسا خودش ماشین نیاورده بود سحر سوار ماشین پرهام شد پارسا وقتی میخواست سوار بشه سینا گفت _پارسا داداش بیا اینور سوار شو با ما بیا این دوتا مرغ عشق خلوت کنن سه تامون خندیدیم و پرهام نیشخندی زد و سحر از خجالت سرخ شد پارسا به سمت ماشین ما اومد به سمت در عقب رفتم تا سوار شم که پارسا سریع خودشو به ما رسوند و گفت _بفرمایید جلو ساراخانم من عقب مینشینم سری تکون دادم و درحالی که در عقب رو باز میکردم گفتم +بفرمایید من اینجوری راحت ترم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 حرکت کردیم سمت خونه عمه مریم توی طول مسیر پارسا و سینا باهم صحبت میکردند بعضی مواقع هم من رو وارد بحث میکردند اما من مشتاق نبودم و تنها پاسخ های کوتاهی میدادم با توقف ماشین از فکر کردن دست برداشتم و پیاده شدم هم قدم با بقیه به سمت خونه عمه رفتیم همه فامیل توی حیاط بودن بعضی هاهم داخل بودن لنگون لنگون با کمک سحر و سینا رفتیم داخل با ورودمون همه سرها به سمتمون برگشت و با دیدن سینا همه به سمتمون حجوم اوردن با صدای بلند صلوات میفرستادن با بوی خوش اسفند و کندر نگاهم به سمت زن عمو ثریا رفت که داشت دور سر سینا اسفند میگردوند و زیر لب صلوات میفرستاد سینا هم لبخند محجوبی زده بود و سرش پایین بود با همه سلام و احوال پرسی کردیم و تشکر کردیم همه خداروشکر میکردن از اینکه سینا صحیح و سالم برگشته بعد از اینکه بقیه رفتند کنار جوون ها به سمتمون اومدن ارام و اراد و ارسان اول از همه بهمون رسیدن و اراد و ارسان سینا رو مردونه در اغوش کشیدن و باهم سلام احوال پرسی کردند بعد از اون نوبت ارام بود و بعدش ارام به سمت من و سحر اومد بعد از اون سه تا امیرسام و سهیل و اَوِستا و بهراد و کسری و دانیار به سمتمون اومدن و سینا رو در اغوش گرفتند و بعدش دخترا دونه دونه پشت سرشون اومدن سلام و ابراز خوشحالی کردند که ۶ تا بودند پانیذ و پریسا و کیمیا و ترانه و ترمه و ساحل این میون لارین کوچولوی شیرین و خوشمزه و امیرعلی هم اومدن بعد از اینکه باهمه سلام و احوال پرسی کردیم رفتیم و روی زیر اندازی که زیر درخت پهن کرده بودن و جوونا نشسته بودن نشستیم این میون پانیذ خیلی دور و بر پارسا میپلکید اما اونم اصلا بهش اهمیت نمیداد ارام و اراد و ارسان بچه های عمه مینا بودند که اراد ۲۶ ساله بود و ارسان ۳۰ سالش بود اما ارام ۱۸ ساله بود یه دختر اروم اما شیطون و خوشگل پوست سفیدی داشت و چشمای عسلی رنگ داشت اراد و ارسان هر دو چهارشونه و قدبلند بودند موهای اراد مشڪی بود و موهای ارسان قهوه ای تیره بود جالبی این بود که ارسان سپاهی بود و اراد سرگرد بود و توی نیروی انتظامی مشغول به کار بود امیر سام و ساحل و سهیل و پانیذ بچه های عمو هادی بودند امیرسام ۲۵ ساله بود و سهیل نامزدی به اسم تینا داشت و ۲۷ سالش بود پانیذ ۲۱ سالش بود و ساحل ۲۶ ساله یکبار ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود پریسا و دانیار هم بچه های خاله سوگند بودند که یه خواهر دیگه داشتند به اسم پونه که حامله بود و داخل نشسته بود پریسا هم ۱۹ سالش بود و دانیار ۲۷ ساله بود اما مجرد شوهر پونه هم امیرمحمد نام داشت که ۲۸ سالش بود و پونه ۲۴ سالش بود ترمه و ترانه و اوستا و بهراد هم که بچه های دایی طاها بودن ترمه و ترانه دو قلو بودن و ۱۹ سالشون بود و اوستا ۳۰ سالش بود و بهراد ۳۰ ساله بود و با اوستا دوقلو بودن اقاجون کلا ۴ تا بچه داشت بابا مرتضی خودم که سه تا بچه داشت که میشدیم منو سحر و سینا و بابا مرتضی که بچه ارشد و بزرگ بود بعد از بابامرتضی عموهادی بچه دوم عمه مریم بچه سوم و عمه مینا بچه اخر بود از طرف مادری هم یه خاله داشتم به اسم سوگند که خاله بزرگم بود بعد از اون دایی طاها و اخر از همه هم مادرخودم بود خانواده شلوغی بودیم و من این شلوغی و صمیمیت رو دوست داشتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _دلام اله سالا به سمت لارین کوچولو دختر ساحل برگشتم موهاش خرمایی بود و خرگوشی بسته بودنش پوتین های مخملێ نازش ڪه پاهای سفیدش رو پوشونده بود و لباس سورمه ای و سفید زیبایی که به تن داشت و پایینش به طرز زیبایی چین خورده بود چشماش خاکستری بود و عجیب به صورت تپل و سفیدش میومد ۳ سالش بود این دخمل کوچولوی خوشکل تو دلبرو بغلش کردم و روی پام نشوندمش +سلام به روی ماهت خانم کوچولو چطوری تو؟ _اوبم بلام ادبمات ابلدی؟ (خوبم . برام ابنبات اوردی؟) خنده ای به شیرین زبونیش کردم و توی کیفم رو نگاه کردم اما نآامید بهش چشم دوختم +ابنبات نیاوردم خاله جون صورت نازش ناراحت و ناامید شد که با صدای پارسا سرشو به سمتش برگردوند _من شکلات دارم . میخوای شاهزاده کوچولو؟ لارین از اینکه شاهزاده کوچولو خطاب شده بود ذوق کرده بود و سرشو تند تند تکون میداد پارسا خنده ای کرد و سرشو به طرفین تکون داد دستشو توی جیبش کرد و یه شڪلات باراکا دراورد و گرفت سمت لارین لارین با دیدن شکلات مورد علاقش چنان ذوقی کرد که منم به خنده انداخت با ذوق گفت _عمو تو عیلی اوبی . اشمت تیه؟ (عمو تو خیلی خوبی .اسمت چیه؟) پارسا خنده ای کرد به این لحن بامزش لپشو کشید و گفت _از خاله سارات بپرس خب لارین بامزه سرشو تکون داد _دنی اودت اشم اودتو ببد نیشی؟(یعنی خودت اسم خودتو بلد نیستی؟) پارسا خندید و دست لارین رو گرفت _چرا بلدم پرنسس کوچولو بعد صداشو اروم کرد و سرشو نزدیک _میخوام ببینم خاله سارات هم اسمم رو بلده یانه و خنده ای کرد لارین هم خندید و سرشو به سمتم برگردوند _اله اشم عمو شیه؟ موهاشو نوازش کردم و گفتم +اسم عمو اقا پارسا هست قیافه ای به خودش گرفت و رو به پارسا گفت _عمو اشمت اگا پالسا هست؟(عمو اسمت اقا پارسا هست؟) پارسا خنده تلخی کرد و نگاهی پرمعنا حواله من کرد سرمو برگردوندم و صدای پارسا رو شنیدم که رو به لارین گفت _نه عموجون . خاله سارات اشتباه گفته . اسم من پارسا هست گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید. اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه. تو راه فاطمه منتظر بود، پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن. حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود. حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت: _بشین. فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت: _چند وقته مزاحمت میشه؟ فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت: _من کار اشتباهی نکردم با... حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت: _جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟ فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت: -خیلی وقت نیست. -یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟ -شش ماه. امیررضا عصبانی شد،بلند گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟ -نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم. حاج محمود گفت: _بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!! زهره خانوم نگران گفت: _به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟! حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت: _برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟ فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: -بله. همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت: _دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!! فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت: _برای چی مزاحمت میشه؟ فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد. -من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم. امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد: -امیر امیررضا ایستاد. -از حیاط بیرون نرو. امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگه رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت. فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت: _فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم. -چشم. به اتاقش رفت. از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست. زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت. زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین. -وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد.. فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد. دو روز گذشت، و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت: _بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم. -دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی. -اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟ حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت: -جانم بابا؟ -بیا بشین. امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت: -اون پسره همکلاسیته؟ -نه. -دانشگاه میاد؟ -گاهی میبینمش. حاج محمود به امیررضا گفت: _میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟ امیررضا گفت:_بله،حتما. -هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم. -چشم. فاطمه گفت: _ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین! امیررضا گفت: _من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم. به شوخی گفت: _هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟ -هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت: _تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه. -چشم بابا،حواسم هست. از فردای اون شب، فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند. باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود. چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد. چند روز گذشت. امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت: _تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟ امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت: _نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره. امیررضا که دنبال فرصت بود، چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد. مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد.... ادامه دارد.. ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان دل فردا صبح ۶ پارت پایانی (منظور تا جایی هست که قبلا پارت گذاری شده) عشق به شرط عاشقی گذاشته میشه🌿🌸 و از بعد از ظهر فردا پارت های جدیدش طبق روال اصلیمون گذاشته میشه امیدوارم زیادمون کردھ باشید چون بیشتر پارت میدم😌🙈