eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
•[🌙❤️]• 🌿 یا رب، دعای خسته دلان مستجاب کن... ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دستی به چونه میزنه و میگه _پس چی؟؟ اخمی میکنم و به سمت مبل میرم و میگم + بشین تا بگم کنجکاو میشینه و کیک رو روی میز میزارم با تعجب نگاهی به من و کیک میندازه و چشم هاش گرد میشه با عجله به سمت من برمیگرده _وای خدا سارا بچه دختره؟؟ چشم به تایید میبندم و لبخند میزنم (مھسا) دستی به کمر میگیرم و اروم بلند میشم از روی تخت نگاهی به ساعت مقابل میندازم ۱۲ شب رو نشون میده و پوریا هنوز نیومده خونه دقیقا مثل اون شب نحس شبی که باعث شد زندگیم از این رو به رو بشه اروم از اتاق بیرون میرم و پایین میرم ضعف کردم ولی دلم نمیخواد هیچی بخورم اینقدری نخورم تا بمیرم صدای اسانسور میاد و بعد از اون دری رو که صبح موقع رفتن قفل کرده بود با کلید باز میکنه کفش هاش رو درمیاره و وارد میشه _سلام بیحال میگم +کجا بودی تا الان که نمیگی یه زن پا به ماه توخونه دارم عصبی کیفشو رو مبل میندازه و میگه _زیادی داری ور ور میکنی یه چای بیار شام بیار بعدشم از جلو چشمام گمشو بغض میکنم از بخت شومم و اروم اروم بلند میشم و خودمو به اشپزخونه میرسونم چای توی فنجون میریزم و خورشت سرد شده رو گرم میکنم سعی میکنم به خاطر بچمم که شده راه بیام باهاش غذاشو روی میز میچینم و صداش میکنم بیاد واسه شام میاد و نگاهی به میز میندازه از دیدن خورشت کرفس تعجب و برق رو توی چشماش میبینم لابد تعجب کرده غذای مورد علاقش رو براش پختم ولی من فقط خواستم نرمش کنم تا بتونم برم بتونم سایشو از روی زندگی خواهرم عقب بکشم سارا کم از خواهر برای من نداره میشینه و با ولع شروع به خوردن میکنه لیوان دوغ رو برمیداره و به من که به یخچال تکیه دادم نگاهی میندازه و میگه _چرا تونمیخوری‌؟ اروم زمزمه میکنم +میل ندارم چشماشو ریز میکنه و میگه _اصلا غذا خوردی؟ میترسم ولی میدونم دروغ بدتره واسه همین اروم و مظلوم سربالا میندازم و میگم +نه عصبی لیوان دوغ رو روی زمین میندازه که متلاشی میشع و بعد عربدش باعث میشه توی خودم جمع بشم _د اخه نفهم مگه تو خودت تنهایی که واس خودت تنها تصمیم میگیری؟؟؟ بیشعور بچه منم تو شکم تو داره شکل میگیره به خودت فکر نمیکنی به اون پدرمرده فکر کن گوله گوله گرما روی گونم روان میشه و بعدش صداش _بتمرگ غذاتو بخور بی حواس میخوام جلو برم که دوباره داد میزنه _نهه کورم که هستی نمیبینی شیشه خورده رو زمین ریخته؟ بعد خودش بلند میشه و از پشت میز میگذره دستمو میگیره و دوباره به این سمت میز میاد میشونتم روی صندلی و بشقاب غذایی برام میکشه و جلوم میزاره _بخور +میل ندارم پوریا پوفی میکشه و میگه _اون روی سگمو بالا نیار غذاتو کوفت کن اروم غذامو میخورم والحق که چقدر گشنه بودم سعی میکنم از در دوستی وارد شم و اروم صداش میکنم +پوریا درسکوت بهم خیره میشه که دستپاچه و کمی هول میگم +د د دست دست از سر زن..زن...زندگی سارا بردار دست از سرشون بردار _تموم شد؟؟ سر تکون میدم که دوباره مشغول خوردن میشه و بهم توجه نمیکنه دقایقی میگذره و دوباره خطاب قرارش میدم ایندفعه با ترس و لکنت +خ..خب..خب بزار من برم قول میدم...قول میدم بچه که بدنیا اومد بهت تحویلش میدم پوفی میکشه و سکوت میکنه +من..منو تو باهم اخرش خوشبخت نمیشیم بزار من برم توهم برو با اون دختره دست هاش مشت میشه و بی توجه ادامه میدم +قول میدم بچه رو بهت بدم فقط بزار بر.. جملم تموم نشده که عصبی بلند میشه و سمتم میاد من میترسم میترسم از این حالتش بازومو میگیره و همراه خودش میکشه امتناع میکنم از رفتن اما زور من کجا و زور اون کجا از پله ها بالا میریم و ترس توی تنم رخنه میکنه توی اتاق پرتم میکنه و کمربندش توی کمد رو در میاره و درهمون حین میگه _تو ادم بشو نیستی باید یه بار تا سر حد مرگ ببرمت تا دیگه در گوشم زر زر نکنی رسما به غلط کردن افتادم و هق هقم همه جا رو گرفته دستمو حائل بچم میکنم که اولین ضربه کمربند روی کمرم فرود میاد و اشک های من سوزان تر فرود میاد میزنه میزنه و عربده میکشه و جیغ میکشم میزنه و فهش میده و درد میکشم و ضربه اخر رو میزنه و نفس نفس زنان بیرون میره و در اتاق رو میبنده و قفل میکنه و میفهمم اینبار حتما میمیرم چون زخما شدیده و میدونم عفونت میکنه توی خودم جمع میشم گوشه تخت و اشک میریزم به بخت شومم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
「💙🦋」 •- •- • 「طُ‌」دربآزار‌پررفت‌‌آمدقلبمـ‌ غࢪفھ‌ےعشق‌ثآبت‌داری‌ࢪفیق •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
🧡عیدٺون‌ مبارڪا‌باشھ‌ رفقا🍊
˼‏ما حاضریم جان به قربانت کنیم آقا بیا.. اَللهُمَ‌عَجِل‌لِوَلیِکَ‌الفَرَج🤍🌿˹ :)💚 °🌱| ‌@shahidane_ta_shahadat
امروز پیش خدا زانو بزن و اسماعیلِ نفس‌تو بهش ببخش... بگذر از یوسفِ تعلقاتت... تو این حال قشنگت، منم یاد کن🌻 °🌻| @shahidane_ta_shahadat
دوستان امروزروازدست ندید🙂☝️🏻
•[🌙❤️]• 🌻 چنان عید غدیرش دلربا افتاده در عالم✨ که یک‌هفته‌جلوترمی‌ روم‌ازخودبه‌قربانش🌹 ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦ ❤️
♥️⃟⃟🌸 عید‌قـربان‌شده‌و‌در‌عـوض‌قـربانۍ ما‌بہ‌قـربان‌تو‌رفتیم‌اباعبدالله…ツ 🖐🏻|↫ ♥️|↫ 🌸|↫ •ʝσɨŋ↷ 🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
بٻخود بَࢪآٻَم دَلٻل و مَدࢪَڪ نَٻآوࢪٻد. مَن دُخٺَــࢪَم.. مےدآنَم ڪہ صَلآحِ مَن.. دَࢪ «حِجآب» اَسٺ.. بَࢪآ؎ِ مَن.. دَلٻلے بُزُࢪگ‌ٺَـࢪ اَز.. سُخَنِ خُدآٻَم نٻسٺ.. مَن حِجآبـــ مےڪُنَم.. چون خُدآ؎ِ مَن.. اٻن‌گونہ مےخوآهَد..ッ •ʝσɨŋ↷ ☘°•| @shahidane_ta_shahadat
°•|~🍊💛🦊~|•° ↯فࢪاموش‌نڪن‌هࢪٺغییࢪےدࢪزندگے🦒🍑 ↯ابتدادࢪافڪاࢪذهن‌شڪل‌میگیࢪد🍜🧘🏻‍♂ ↯پس‌بہ‌هرچہ‌بیندیشےهمان🚡🧀 ↯ࢪامتجلےخواهےساخٺ...🚌🐡 🍊°•|@shahidane_ta_shahadat ‌‌‎‌‎‌
رفیق یعنے...🌿 روزایی ڪه برات سختہ رو با خنده هاش آسون ڪنه...😍🌿 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
⸀•🌻✨.˼ -اَلا‌بِذِڪرللّٰهِ‌تَطْمَئِنُ‌القُلوب- من‌براۍ‌رسیدن‌به‌آرامش تنها‌به‌تڪرار‌اسم‌تو‌بسنده‌خواهم‌ڪرد..🙃♥️ 🍃 • •ʝσɨŋ↷ 🍃°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 لگد های پشت سر هم دخترکم بهم یاداور میشه باید مواظبش باشم اروم روی تخت دراز میکشم اما تا کمرم به تخت میرسه جیغم به هوا میره قانونا باید مثل رمانا بیاد داخل و بگه غلط کردم اما چشمم به در خشک میشه و نمیاد هق هقم توی اتاق میپیچه و دلم واسه خودم و دخترکم و تنهاییمون میسوزه قبل از ازدواجم حتی اگه یه تب ساده میکردم مامانم شب تا صبح بالای سرم مینشست و تبم رو پایین میاورد اما حالا کی هست و بازم گریه و گریه سعی میکنم با کمترین فشار به زخم هام اروم روی تخت دراز بکشم درد دارم ولی کاری از دستم برنمیاد چشم روی هم میزارم بلکم بتونم راحت بخوابم اما کدوم خواب راحت فکری به سرم میزنه اما میترسم ولی ترس نباید به خودم راه بدم باید قوی باشم تا خودمو بچمو حفظ کنم اره باید قوی باشم همیشه گوشیش رو بغل دستش میزاره گوشی من و تلفن خونه رو هم قطع کرده که مبادا به کسی از وضعیتم خبر بدم اما دارم میمیرم باید حداقل یکی باشه جنازمو جمع کنه یانه با این حرفا بازم اشک میریزم دو ساعتی میگذره و چراغ پذیرایی خاموشه و خونه در سکوت محض رفته قبل از اینکه بخوابه اومد و قفل در رو باز کرد تا اگه حالم بد شد بتونم بهش بگم اروم پایین میام و میبینم روی کاناپه خواب رفته همونجور که پیش بینی میکردم گوشیش کنارشه و روی میز وسط سالنه اروم برش میدارم و به سمت اتاقم میرم سعی میکنم هیچ صدایی نیاد حتی نفسام به حمام اتاق و گوشه ترین نقطش میرم و دعا میکنم رمز گوشیش هنوزم 6785باشه میزنم و با باز شدن قفلش لبخند به لبم میاد فقط شماره سارا به ذهنم میرسه و سریع وارد میکنم و گوشی رو در گوشم میزارم بوق های اخر بود و داشتم ناامید میشدم که صدای خواب الودش توی گوشم میپیچه اما صدای خودش نیست فکر کنم محمدحسین شوهرش باشه _بله بفرمایید +سلام اقا محمدحسین مهسا هستم دوست سارا صداش هوشیار میشه و میگه _س سلام مهسا خانم اتفاقی افتاده؟صبرکنید گوشیو بدم سارا و بعد از اون صدای سارا میپیچه _الو مهسا؟اجی چیشده سلام بغض میکنم و میگم +سلام ابجی میدونم که فهمید یه چیزیم هست سارا از دورم میتونه تشخیص بده من خوبم یا بد _مهسا ابجی چیشده؟؟ چرا صدات بغض داره اتفاقی افتاده؟؟ +سارا کمکم کن توروخدا به دادم برس اشکام روی گونم روون میشه و سارا هول زده میگه _چ چی چیشده مهسا مثل ادم حرف بزن +ببین سارا فردا برو پیش مامانم کلید خونمو ازش بگیر به یه بهونه ای ساعت ۱۰ بیا اینجا دیرتر و زودتر نشه راس ساعت ۱۰ _چی میگی چرا گوشیت خاموشه؟؟ باشه باشه فردا میام راس ۱۰ اونجام با محمدحسین میام بغضم شدید تر میشه و میگم +سارا فقط بیا کمکم کن اونم گریش میگیره از گریه من و میگه _باشه قربونت برم باشه تو فقط اروم باش صبح اونجام و بعد هق هق میکنه صدایی از توی پذیرایی میشنوم و سریع قطع میکنم شماره سارا رو حذف میکنم و اروم بیرون میرم و از توی کمد اتاق پتویی خارج میکنم گوشی رو زیر پتو قایم میکنم و اروم پایین میرم خم میشم پتو رو بندازم روش که مچ دستم اسیر دستش میشه و فاتحه میفرستم واسه خودم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرشو پایین انداخت. -نظری ندارم. -حتی بهش فکر هم نکردی؟!! -نه. حاج محمود مدتی سکوت کرد.بعد گفت: _اون پسر قبلا گفت هرکاری میکنه تا به خواسته ش برسه،یادته؟ تو بیمارستان، وقتی امیرعلی رسولی تصادف کرده بود. -یادمه. -مطمئنی این مومن شدنش جزو نقشه ش نیست؟ -مطمئنم. -از کجا مطمئنی؟ -بعد از ماجرای اون شبی که نصف شب اومدم خونه،اومد سراغم.گفت سوال های زیادی درمورد خدا براش به وجود اومده.میخواست از من بپرسه.ولی من قبول نکردم.به حاج آقا موسوی معرفیش کردم.حدود پنج ماه ازش بی خبر بودم، حتی تو دانشگاه هم نمیدیدمش.یه بار کاملا اتفاقی دیدمش.خیلی تغییر کرده بود.اگه تغییراتش نقشه بود،سعی میکرد مدام به چشم من بیاد ولی اون حتی سعی نکرد من متوجه بشم. -اگه توبه ش بخاطر خدا نباشه چی؟ مثلا بخاطر تو،توبه کرده باشه؟ -بازهم سعی میکرد یه جوری به من بفهمونه دیگه.ولی اون هیچ تلاشی برای فهموندن به من نکرد. -فاطمه اون پسر قبلا با خیلی ها بوده، برات مهم نیست؟! -وقتی خدا گذشته شو پاک کرده، فراموش کرده،چرا من یادآوری کنم.چرا برام مهم باشه. -میتونی بهش اعتماد کنی؟ مدام به این فکر نکنی که ممکنه بهت کنه؟ -اون اگه بخواد الان هم میتونه این کارو بکنه.ولی الان به هیچ دختری توجه نمیکنه.نه اینکه شرایطش رو نداشته باشه،نه...نمیخواد توجه کنه.الان حتی مراقب نگاه هاش هم هست. -اگه یه مدتی بعد ازدواج بگه ازت خسته شده،طلاقت بده چی؟ -این همه آدمی که هر روز از هم جدا میشن،از اول که نمیخواستن کارشون به اینجا بکشه.آدم باید به انتخابش دقت کنه و طرفشو خوب بشناسه ولی شاید منم بعد ازدواج،کارم به کشید.اصلا از کجا معلوم با هرکس دیگه ای ازدواج کنم،نتیجه ش طلاق نشه.کی تضمین میکنه زندگی من با فلانی خوب باشه. -ولی اگه مثلا با محمد توسلی ازدواج کنی،احتمالش کمتره.چون میشناسیمش، آدم خوبیه. -آقای مشرقی هم آدم خوبیه.بخاطر گذشته ش باید بیشتر بشناسیمش،باید بیشتر تحقیق کرد،باید بیشتر دقت کرد، باید بیشتر فکر کرد به همه جوانبش.منم موافقم.ولی بدون شناخت نه نگید. نگاه حاج محمود به ظرف میوه روی میز خیره شد ولی فکرش جاهای مختلف رفت. چند دقیقه به سکوت گذشت. چشم هاشو بست و با ناراحتی سر تکان داد. -من تحقیق کردم.آره،اون تغییر کرده. واقعا توبه کرده.الان واقعا آدم خوبیه... ولی فاطمه،با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم.خیلی سعی کردم ولی نمیتونم...میتونم مغازه رو بدم دستش ولی دخترمو نمیتونم. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 فاطمه چیزی نگفت.حاج محمود گفت: _تو مطمئنی که میخوای باهاش ازدواج کنی؟ -بله. -چرا؟ برای اینکه کمکش کنی؟!! احساس تکلیف؟!! -نه،اصلا. -پس چی؟!! -برای داشتن زندگی خوب....علاقه هم باید باشه. حاج محمود با تعجب گفت: _یعنی تو بهش علاقه مند شدی؟!! تا اون موقع سرش پایین بود. ولی میخواست جوری جواب بده که پدرش مطمئن بشه.آب دهان شو قورت داد،سرشو آورد بالا و به حاج محمود نگاه کرد. -به قول امیررضا،من دیگه خیلی پررو هستم.ولی... نفس عمیقی کشید و گفت: -بله. امیررضا گفت: _بفرمایید،من هرچی میگم گوش نمیدید، دیگه خودشم اعتراف کرد. فقط امیررضا و فاطمه لبخند زدن.زهره خانوم و حاج محمود ناراحت به فاطمه نگاه میکردن. حاج محمود گفت: _فاطمه!! تو میتونی کسی رو دوست داشته باشی که مدت ها خواب و خوراک رو ازت گرفته بود؟!! لبخند شو جمع کرد و گفت: _وقتی اون آدم واقعا توبه کرده،بله. -تو میتونی هروقت نگاهش میکنی یاد گذشته نیفتی؟ -وقتی واقعا تغییر کرده،بله. -تو میتونی کنار همچین آدمی احساس آرامش بکنی؟!! -وقتی واقعا توبه کرده،بله بابا جونم،بله بابای مهربونم،بله. حاج محمود فقط نگاهش کرد.بعد با ناراحتی گفت: _میتونی بری تو اتاقت. فاطمه کنار حاج محمود روی زمین نشست،دست پدرشو بوسید و گفت: _بابا،تا شما راضی نباشید،از ته قلب تون، من ازدواج نمیکنم..فقط یه خواهشی ازتون دارم.لطفا دیگه خاستگار نیاد. بلند شد و رفت. جلوی در اتاقش بود که حاج محمود صداش کرد.ایستاد و به پدرش نگاه کرد. -با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم...حالا برو. چیزی نگفت و به اتاقش رفت. افشین همش تو فکر بود، که چطور حاج محمود رو راضی کنه. تصمیم گرفت اونقدر بره جلو مغازه حاج محمود تا بالاخره راضی بشه. صبح زود بود. هنوز مغازه باز نشده بود.مدتی که ایستاد، شاگرد حاج محمود اومد.بعد نیم ساعت خود حاج محمود اومد.جلوی در مغازه بود که افشین رفت جلو و سلام کرد.حاج محمود با اخم نگاهش کرد.جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم بیرون ایستاد و بعد رفت. فاطمه به مغازه آقای مروت رفت.آقای مروت فرش فروشی داشت. -سلام حاج عمو. آقای مروت گفت: -سلام دخترم،حالت چطوره؟ -خوبم،ممنون.شما حالتون خوبه؟ -خداروشکر.بابات چطوره؟ مامان خوبن؟ -همه خوبن،ممنون ...عموجان وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -خیره،چیزی شده؟! -بله خیره ان شاءالله. حاج مروت راهنماییش کرد بشینه. -راستش حاج عمو،من میخوام درمورد مریم صحبت کنم.البته نه درمورد مریم، درمورد آقای محترم و خوبی که از مریم خاستگاری کرده،میخوام صحبت کنم. حاج مروت ساکت گوش میداد. -حاج عمو،شما منو میشناسید ... من نمیخوام تو کار بزرگترها دخالت کنم.شما صلاح دخترتون رو بهتر از هرکسی میدونید. شما دلسوز ترین آدم برای دخترتون هستید... من میدونم شما دوست دارید دخترتون بهترین زندگی رو داشته باشه.ولی عموجان،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟ .. من به عنوان یه دختر مثل دختر خودتون میگم،بهترین زندگی یعنی داشتن همسری که خدا براش مهمترین باشه.چون کسی که خدا براش مهمترینه دیگه ظلم نمیکنه،زور نمیگه، بداخلاقی نمیکنه،وقتی اشتباهی تو زندگیش انجام بده،سعی میکنه تکرار نکنه و جبرانش کنه... حاج عمو،پویان سلطانی آدمیه که خدا براش مهمه.تو گذشته ش نبود ولی الان خدا براش مهمترینه. پس اشتباهات گذشته ش رو تکرار نمیکنه..بخاطر گذشته ش باید بیشتر درموردش دقت کنید؟ زمان بیشتری لازمه تا بهش اعتماد کنید؟ کاملا درسته.ولی بخاطر گذشته ش الانش رو نادیده نگیرید. -تو چقدر میشناسیش؟ ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
•¦🌷¦• ✨ حقاکہ‌توازسلالہ‌فاطمہ‌ا؎ باخنده‌خودبہ‌‌دردماخاتمہ‌ا؎...!ジ ♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
🦋بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🍋
•[🌙❤️]• - - اوسْت‌ادآمہِ‌دھَـندهِ‌ۍ‌مَسیٖرِڪربَلآ تآپَرچَمۍڪہِ‌بِسپآرَدبہ‌دسْت‌صآحِب‌الْزَمآن ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
داشت مےگفت:✨ - "خدایا بمیرم برات"🙃💖 یه‌ڪم نگاهش ڪردم تو سجدھ بود،📿 - آروم‌‌ خندید و گفت:🖇 "خدایا بمیرم برات یعنی‌همون شھید شدنااا :)😅 ما لاتی‌اش ڪردیم..."😉😎 خدارو خوب فھمیدھ بود ڪه مُرد براش😍💔🕊 - 🥀 خدایــااا‌مے‌خوام‌برات‌بمیرم[😇♥️] °🌱| @shahidane_ta_shahadat
「🌱💚」 - - حِجٰآب؛ هَمٰآن‌چٰادُرۍ‌بود‌کہ‌پُشـت‌ِدَر‌ِخٰآنہ‌سوخـت... وَلۍاَزسَرِفٰاطِمہ(س)نَیُفتٰآد...! ‌- - °💚° •ʝσɨŋ↷ 💚°•| @shahidane_ta_shahadat