#رفیقانه✨💖
|ࢪفیق جانَم|♥️ ^^
مݩ همون آسمونے هَستم کھ🌚🌱
تو شدی ماهش و قشنگش ڪࢪدی🌜💕
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🌻
وَقتے جَہان میگہـ :🖇🍓
رها کُن . . .☝️🏻🐾
اُمید زِمزِمہـ میکُنہـ ☘
یِک بار دیگہـ تَلاش کُن( :💛
💛|•@shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_211
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پوزخندش عذابم میده
_اخه بدبخت
من الان دست بهت نزنم
فردا پس فردا قراره بری توعمارت شیخ
اونجا میخوای چیکارکنی؟
ولی نگران نباش
هزارتاخواهان پیدا میکنی
هم من به یه نون و نوایی میرسم
هم خودت اصلا میتونی پول دربیاری
منزجر نگاهش میکنم
+من مثل تو اشغال وکثافت نیستم
و پوزخند بعد
_باشه تو فرشته ما کثافت و اشغال و هرچی توبگی
ولی تقاص این سیلی که زدی رو بد میدی خانوم کوچولو
و اینباردیگه بهم مهلت اعتراض نمیده و به سمتم میاد
سریع دستمو زیرچادرم و توی استین مانتوم قایم میکنم
طناب رو میاره و دستم رو محکم میبنده
اما چون دستم توی استین مانتومه دستش به دستم برخورد نمیکنه
عقب میره و با حقارت نگاهم میکنه
به بیرون چشم میدوزم و اروم اشک میریزم
میدونم که وضع همینجوری نمیمونه
خدا مراقبمه
به این ایمان دارم که خدا هیچ وقت پشتمو خالی نمیکنه
ولی ترسی که توی دلم لونه کرده اجازه کنترل اشک هام رو ازم میگیره
گوشیش زنگ میخوره و جواب میده
ولی من چیزی از حرفاش نمیفهمم
بعد از پایان صحبتش با پوزخند و حقارت نگاهم میکنه
_عاشق دلخستت اومده دنبالت انگاری
با این حرف با فکربه اینکه محمدحسین سالمه و به دنبالم اومده جون میگیرم
اما با حرف بعدیش مات میمونم
_پارسا رو میگم
همون استاد ژیگول دانشگاه
ازحرف مزخرف خودش میخنده و چنگی توی موهاش میزنه
گوشیشو دوباره دست میگیره و با کسی تماس میگیره
_کارشو تموم کن فرشاد
متعجب بهش خیره میشم
این ادم چقدر عوضیه
گوشیو روی صندلی میندازه
با صدای ارومی زمزمه میکنم
+کار کیو؟
برمیگرده سمتم
_همون عاشق دلخسته دیگه
عصبی میشم
+چرت و پرت نگو بین منو پارسا هیچی نیست و نبوده
میخنده
یهو جدی میشه و نزدیک میاد و با لحن اروم و ترسناکی میگه
_اون چیزی که فکر کردی ماییم خودتی
قاطع میگم
+من کاری به افکار تو و مزخرفت ندارم
ولی کاری به پارسا نداشته باش
من نمیدونم اون چرا اومده دنبال من
اما اون هیچ کارس
کاری بهش نداشته باش
کاری نکن بیشتر از این اتیش بندازم تو زندگیت
و مرموز نگاهش میکنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#فندقانھ🍓
و نگاهت هم دليل ديگريست
برای زندگے . .🔗✨
🍓|•@shahidane_ta_shahadat
#حاݪخـــوب👑
+میگفت از لحظه
فقط خاطرهش میمونه؛
لحظه رو شادی کن..(:
👑|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_212
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_تومیخوای اتیش بندازی تو زندگی من؟مثلا میخوای چه غلطی کنی وقتی تو دست منی؟
تکیه میدم به صندلی ماشین
+دیگه ایناش به توربطی نداره
اونجوری که بخوام اتیش میندازم تو زندگیت
جوری که خودتم باهاش بسوزی و نتونی نجات پیدا کنی
پس بهتره خریت نکنی و بگی کاری به پارسا نداشته باشن
به صندلی تکیه میده
_بهت رو دادم داری گنده تر از دهنت حرف میزنی
یادت نره تو توی دستای منی الان
هربلایی دلم بخواد سرت میتونم بیارم
نزدیکم میاد
_میفهمی؟هربلایی دلم بخواد سرت میارم بدون اینکه کسی بفهمه
پس بتمرگ سرجات و زیادی زر نزن
وگرنه مجبور میشم کاری کنم خفه خون بگیری
ساکت میشینم و به جاده بیرون نگاه میکنم
یه بیابون بی اب و علف
صداشو میشنوم
ولی مخاطبش نیستم
_چیکار کردی؟
_....
_خوبه نمیخواد کاری کنی
بیارش پیشم
پوزخندی میزنم
چه زود قانع شد
البته منم چیزی تو چنته نداشتم و فقط یه ذره قپی اومدم
وگرنه دارم مثل بید میلرزم از ترس
{پارسا}
با توقف ماشین برمیگردم سمت پسرک
+واسه چی ایستادی؟برو گمشون میکنیم
از ماشین پیاده میشه و به سمت در من میاد
سریع صفحه تماسی رو که از قبل روی شماره اراد گذاشته بودم روشن میکنم و تماس رو میزنم
و گوشیو میندازم زیرصندلی
پایین میرم
+واسه چی پیا....
با ضربه سنگینی که توی کمرم میخوره زانوهام شل میشه و صدای فریاد از دردم توی اون بیابون بی اب و علف میپیچه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_134
حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد و دوباره نشست.فاطمه دو تا از دفترها رو جدا کرد و گفت:
_اینا برای علیه.بعد مرگ من،هروقت صلاح دیدید بهش بدید.وقتی که حالش بهتر شد،با مرگ من کنار اومد...این یکی برای زینبه.وقتی به سن تکلیف رسید، بهش بدید.
گوشی شو برداشت.
رمز شو به پدرش گفت،بعد بازش کرد.تو قسمت صداهای ضبط شده رفت وصفحه گوشی شو به پدرش نشان داد.گفت:
_پنجاه تای اول برای زینبه.قصه ها و لالایی هایی که براش گفتم.گاهی براش بذارید.سی و هشت تای بعدی برای علیه. وقتی دیگه نتونستم براش بنویسم، صدامو ضبط کردم.اینا هم با همون دفترها بهش بدید.
به آخرین صدای ضبط شده اشاره کرد و گفت:
_اگه بعد مرگ من خیلی بهم ریخت اینو براش بذارید.
یه کاغذ از توی یکی از دفترها بیرون آورد و گفت:
_این آدرس سه تا خانواده ست که از نظر مالی نیاز به کمک دارن..اینم آدرس بچه های منه.اگه براتون سخت نبود،براشون پدربزرگ باشین.
بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:
_باباجونم،حلالم کنید.برام خیلی دعا کنید.
اشک هاش جاری شد.
-من دیگه هیچ کاری برای آخرت خودم نمیتونم انجام بدم.فقط دعاهای شماست که میتونه نجاتم بده.
فاطمه دیگه چیزی نگفت.
ولی چشم های حاج محمود حرف های زیادی داشت برای گفتن.غصه ی پدری که دختر بیست و هفت ساله ش بهش وصیت میکرد.
نزدیک اذان صبح بود.
علی هنوز تو امامزاده نشسته بود.بعدنماز سمت خونه راه افتاد.خیلی وقت بود آفتاب دراومده بود که به خونه رسید.
یا الله گفت و وارد شد.
حاج محمود هم خونه بود.امیررضا تماس گرفت.وقتی متوجه شد حاج محمود سرکار نرفته،نگران شد و تصمیم گرفت با محدثه بره اونجا.
علی بعد از سلام کردن به حاج محمود و زهره خانوم،پیش فاطمه رفت.فاطمه بیدار بود و ذکر میگفت.
وقتی علی رو دید لبخند زد و سلام کرد. علی با بغض جواب سلامشو داد.فاطمه دستشو سمت علی دراز کرد.
علی جلو رفت.
دست فاطمه رو گرفت و کنار تخت روی زمین نشست.چند دقیقه فقط به هم نگاه کردن.
فاطمه گفت:
_علی،راضی هستی؟
علی به زمین نگاه کرد و گفت:
-نمیتونم
-به من نگاه کن.
علی با مکث نگاهش کرد.
-عمر معمول آدم ها تو این دنیا زیر صد ساله،درسته؟...آدم تو این دنیا اگه دویست سال هم عمر کنه،وقتی موقع مرگش برسه،میگه مثل چشم به هم زدن بود..علی جانم تو این چشم به هم زدنت اگه #باخدا باشی،تو ابدیتت راحتی. سختی های این دنیا،هرچقدر هم سخت باشه،زود تموم میشه...علی،اگه الان با رضایت امتحان های سخت رو تحمل کنی،خدا جوری با مهربانی بغلت میکنه که خودت هم باورت نمیشه.فقط کافیه تو یه قدم برداری...علی،من میخوام تو بهشتی باشی.جان فاطمه عمرتو جز با خدا معامله نکن.
علی سرشو روی تخت گذاشت و تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا،من فاطمه رو دوست دارم..تو که با سختی بهم دادیش...خودت کمکم کن.
-علی جانم.
علی سرشو آورد بالا.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#آیھگرافے🌿
دلممی خواھَد آرام صدایت کنم:
"ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ"
وبگویمـ
طُ خودِ خودِ آرامشی
ومن بیـقرارِ بیقـرارツ
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ🌻
فَتَبـٰارَڪگُفتَـنِاَللّٰہبـۍحِڪمَتنَبـود
شِدَتِزیبایۍاَترَبرـٰابِھوَجدآوَردِھبود..˘◡˘𐇵!
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#ࢪفیقانہ🌱 +دوستتـ دآرمـ :) _انـدازھی......؟! +انـدآزھ زمانـے ڪھ تاریڪـے آسـمانمـ را احـاطہ ڪرده ؛
#رفیقونہ😜
تویہحسقشنگۍرفیق...シ
مثلبستنِچشمازتُرشیِزیادهلواشڪ🤗♥
⛱|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ🌸
چِقَدرخـٰآنِہبہبوےِتوعَطـرآگیـناَست،
چِقَـدرشَربَتِمِهـرَتبہدردتَسڪیناَست..!
💘|•@shahidane_ta_shahadat
رفقٰابابٺ تاخیرخیلےعذرمیخوام
پارٺیھبارتایپ شد و مجدد ویرایشش زدم و همین طول کشید تا ارسال بشه🌼♥️
#تقدیمنگاھهاۍقشنگتون🧡🍊
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_213
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{سارا}
به سمت مقصد ناآشنایی درحرکتم
و من میون غریبه هایی هستم که با شوهرم دشمن خونی هستن
شوهری که الان نمیدونم چه اتفاقی واسش افتاده
اصلا...اصلا...نه حتی فکر بهش هم برام دیوونه کنندس
فکر به نبودن محمدحسین
فکر به نداشتنش
ناخودآگاه اشکم روی گونم روان میشه
اشک هایی که پشت سرهم میان
بدون لحظه ای وقفه
سعی میکنم خودمو اروم کنم
کاش میشد
کاش میشد جلوگیری کرد از اشک هایی که بی اجازه روان شدن روی گونم
به بیرون خیره میشم
حداقل میون این بل بشو میتونم به این امیدوار باشم
که هنوز یکیو دارم
یکیو دارم که باید مراقبش باشم
یکی که پناهش فقط منم
منی که مادرشم
منی که الان هم حکم پدرشو دارم هم مادرشو
تا زمانی که باباش بیاد دنبالمون
میترسم از عاقبتمون
اما باید اینقدرقوی باشم تا بتونم هم از خودم مراقبت کنم
هم دخترکم
با توقف ماشین به خودم میام
متعجب به بیرون خیره میشم
توی اون بیابون بی اب و علف این باغ سرسبز کجا بود؟
درماشین باز میشه و پوریا باقی مونده طنابی که به دستم بسته شده رو میگیره و میکشه
چادرم ولی همچنان روی سرم ثابته و چقدر خوشحالم از اینکه امروز صبح کش چادرم که شل شده بود رو چندین بار گره زدم تا روی سرم ثابت بشه و وقتی برگشتیم شیراز کش جدید بندازم روش
دنبالش کشیده میشم
برای رسیدن به در ورودی باید از راهرویی که با سنگ ریزه درست شده بود رد میشدیم
راهرویی که دو طرفش رو درخت های ثمری گرفته بود و ساختمان کوچکی با نمای شکلاتی
گل های رنگارنگ کنار حوض وسط حیاط به هرادمی انرژی مضاعف میداد به جز منی که دزدیده شده بودم و الان به عنوان یک اسیر به اینجا اومده بودم
از پله ها بالا میریم
پله اخر روهم که میخوام طی کنم
چادرم زیرپام گیر میکنه و محکم به زمین میخورم
درد بدی توی فکم و زانو هام میپیچه
صدای عذاب اور پوریا بلند میشه
_بلند شو ببینم زودباش
طناب رو بی رحمانه میکشه و از درد دستم مجبور به بلند شدن میشم
لباسام کامل خاکی شده
میلنگم ولی پوریا توجه نمیکنه و تند تند راه میره
داخل ساختمان هم مثل بیرون ساده هست اما زیبا
عجیبه ولی دلش به رحم میاد و به سمت مبلی میره
_بتمرگ اینجا تا عاشق دلخستت هم بیاد
پوزخندی میزنه و
خودشم میره به سمت دری که نمیدونم پشتش چه خبره
نیم ساعتی میگذره که در باز میشه و چند نفری وارد میشن
از ترس توی مبل توی خودم جمع میشم
و فردی بیحال که سر و صورتش خونی هست رو میندازن کف سالن
جیغی از ترس میزنم
از درد توان سربلند کردن هم نداره
دقیق که میشم با دیدن فرد رو به روم نفس کشیدن یادم میره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#حاݪخـوب🌱
زندگےیہکشتےِخرابہامانباید
آۅازخوندنتـــۅقایقاےنجاتـو
فـࢪامۅشکنیـم💛🌱
💛|•@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبرانه😍
عشق یعنی❤️لافتا الا علی ✨
عشق یعنی❤️ رهبرم سید علی😍
❣|• @shahidane_ta_shahadat
〖 🌿♥️'! 〗
#انگیزشے🌿
گآهےیڪشآدۍڪوتآهمدت
طورۍ میشینھ ڪنجِدلت ڪھ🖇♥️
فرآموشمےڪنےغصھهآتو👀
همینقدرقشنگ
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_214
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
اروم و نفس بریده از روی مبل بلند میشم
یواش یواش خودمو بهش میرسونم
روی زمین میشینم
+پ..پ..پارسا
آقا پارسا
اقا پارسا توروخدا جواب بدین
و اشکام روی گونم میریزه
تکون ریزی میخوره و اروم چشم بازمیکنه
معلومه خیلی درد داره
با هق هق میگم
_شم..شما واسه چی اینجوری شدین
اصلا واسه چی اینجایین؟
با صدای ضعیفی زمزمه میکنه
_مح..محم..محمدحسین...گ..گفت
با شنیدن اسم محمدحسین شدت گریم بیشتر میشه
به بدبختی خودم اشک میریزم که دستم کشیده میشه
پوریا هست که بند طنابو کشیده و سعی در بلند کردنم داره
وقتی میبینه تلاشی برای بلند شدن نمیکنم
صدای فریادش توی سالن میپیچه
_بلندشو ببینم دختره نفهم
اشکم از شدت این حجم از حقارت بیشتر روی گونم میریزه
طنابو مجدد محکم ترمیکشه که مجبور به ایستادن میشم
صدای ضعیف پارسا بلندمیشه
_سر..سرش...داد...ن..نزن عوضی
پوریا نگاهی بهش میندازه و همونجور که به سمت پله ها میره و منو دنبال خودش میکشه دستشو بلند میکنه و میگه
_برو گمشو بابا
اینم واس ما ادم شده
ببرید بندازینش تو یکی از این اتاقا تا خودش یواش یواش جون بده
ترس توی وجودم میشینه و حالا با تمام دلشکستگیام اشک میریزم
طناب رو میکشه بی رحمانه و منم پشت سرش کشیده میشم
در اتاقی رو باز میکنه و طناب رو رو به جلو میکشه
_گمشو داخل
داخل میرم که درو پشت سرم میبنده و قفلش میکنه
نگرانم
نگران خودم و دخترکم
نگران شوهرم
تموم جونم
نگران پارسایی که به خاطر من و حرف محمدحسین به این روز افتاده
داخل میرم
تخت تک نفره و موکت و کمد چوبی تمام محتویات اتاق ۹ متری بود
روی تخت میشینم و توی خودم جمع میشم
چادرمو روی پام میندازم وسفت میگیرمش
نزدیک به غروبه
نماز ظهرمو هم هنوز نخوندم
به دور و اطرافم نگاهی میندازم
در سفید رنگی که توی اتاق خورده توجهمو جلب میکنه
به سمتش میرم
و بازش میکنم
درکمال تعجب دستشویی کوچیکی هست
داخل میرم و درو میبندم و جهت اطمینان قفلش میکنم
وضومو میگیرمو بیرون میرم
هرجا رو میگردم اثری از مهر یا چیزی که بشه روش سجده کرد پیدا نمیکنم
کلافه دستمو توی جیب مانتوم میکنم که تازه به حکمت خدا پی میبرم
شب قبل که برای نماز مغرب به حرم رفته بودیم
مهرحرم رو توی جیبم گذاشتم و فراموش کردم بزارمش سرجاش
شب وقتی رفتیم هتل تازه یادم اومد و چقدرخود خوری کردم
مهر رو توی جیبم گذاشتم تا امروز صبح بزارم توی حرم
و بازهم یادم رفت و چقدر خداروشاکرم که یادم رفت
چون میون این ادما مطمئنم اثری از مهر و جانماز نیست و من ایلون و ویلون میموندم
میخوام به نماز با ایستم که تازه میفهمم من اصلا قبله رو نمیدونم از کدوم طرفه
کلافه روی زمین میشینم
سرمو میون دستم میگیرم که با یاداوری اینکه میتونم از طریق خورشید قبله رو بسنجم با خوشحالی بلند میشم و به سمت پنجره کوچیک اتاق میرم
با کمی تجزیه و تحلیل قبله حدودی رو میسنجم
خدایا من با کلی مشقت تونستم نماز بخونم
خودت ازم قبول کن
می ایستم و قامت میبندم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌿
﴿وَلَنتَجِدَمِندُونِهٖمُلتَحَداً﴾
وهرگزغیراوراپنـاهےنخواهےیافت:)
اےدلبیاڪہمابھپناهخدا رویم.•.°♥°.•.
🖇سوره ڪهف۲۷
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_215
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{چند روز بعد_پارسا}
کلافگی از سر و صورتم میباره
نمیدونم باید چیکارکنم
چندروزه منتظرم گذاشته و هنوزم خبری ازش نیست
مثل این چندروز پشت پنجره میرم و به بیرون خیره میشم
هوا رو به تاریکی هست و سرد تر از همیشه
مخصوص توی این اتاق که خالی از هرچیزی هست
میرم و روی روفرشی که بهم دادن میشینم
و بالشت رو پشت کمرم تنظیم میکنم و پتورو روی خودم میکشم
این ها تنها چیزهایی بود که توی اون اتاق ۶ متری وجود داشت
توی افکار خودم سیرمیکنم که درصدایی میده و با صدای قیژی باز میشه و چهرش نمایان
باخوشحالی بلندمیشم و سمتش میرم
{سارا}
از اینکه اینقدربه دیوار زل زدم خسته شدم
نشستم و فکرمیکنم که تقه ای به درمیخوره
تعجب میکنم
افراد این خونه عادت به در زدن ندارن
دوباره تقه ای به درمیخوره که خودمو جمع و جور میکنم و باتعجب بفرمایید ارومی میگم
دراروم باز میشه و چهره پوریا توی چارچوب درنمایان میشه
متعجب ترمیشم و از ترس توی خودم جمع میشم
پوزخندی میزنه و وارد میشه
_خوبه که ازم میترسی
همینو میخوام
دقیقا هدفم همینه
نزدیک ترمیاد که بیشتر به تخت میچسبم
این عوضی این مدت زهرچشم زیادازم گرفته
به خودم جرعت میدم و با تنفر میگم
+گمشو بیرون
ازت متنفرم اشغال پست فطرت
با عصبانیت دندون قروچه ای میکنه و روی تخت میشینه و جلوترمیاد
_کاری نکن که کاری کنم که تاعمر داری به غلط کردن بیافتی
دوباره سرجاش میشینه
و روی روتختی خط های فرضی میکشه
_ازعمارت شیخ تماس گرفتن
گفتن اماده تحویل گرفتن توهستن
شیخ بدجور شیفتت شده
واسه خاطر همون کله خر بودنای اون شبت
گفته حاضره کلی پول بده
و بگیرتت
ولی من یه پیشنهاد توپ واست دارم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:حسین فهمیده
متولد:¹⁶اردیبهشت ماه سال ¹³⁴⁶
زادھ:قم
وضعیٺتاهل:مجرد
تاریخ شھادٺ:⁸آبان ماه سال¹³⁵⁹🌱
《وی به همراه همرزم خود محمدرضا شمس درمنطقه حضور داشت.محمدرضا را که به شدت مجروح شده بود را به عقب برمیگرداند و وقتی به میدان میرسد با صحنه حجوم⁵تانک عراقی که به سمت نیروهای ایرانی درحرکت بودند مواجهه میشود.سپس درحالی که پای چپش تیر خورده بود با روحیه ایثار گری و فداکاری خود نارنجک به کمر بست و به سمت نزدیک ترین تانک دشمن رفت و درزیر ان نارنجک هارا منهدم کرد》
شھیدروزچھارم
شھیدحسین فهمیده❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_216
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مشکوک نگاهش میکنم
روی تخت جا به جا میشه و کمی بالاتر میاد
_پیش شیخ نمیفرستمت
نور امیدی توی دلم روشن میشه
اما ترس هم به دلم میشینه
مطمئنن درقبالش چیزی ازم میخواد
جلوتر میاد
و من عقب ترمیرم
_نمیخوای چیزی بگی؟
خودمو جمع و جور میکنم
+اول که حتی فکرشم نکن منو بتونی بفرستی پیش ادمای کثیف تر از خودت
این یک
دوم که
گیریمم که بتونی
درقبالش چی ازم میخوای؟
پوزخندی میزنه
_مطمئن باش میفرستمت
اهان
حالا رسیدیم به مبحث شیرین و مورد نظر
درقبالش خودتو میخوام
وحشت زده نگاهش میکنم
+چی واسه خودت شر و ور میبافی؟منظورت چیه؟
خونسرد لبخندی میزنه
_منظورم واضحه
به عقدم درمیای
از اینهمه وقاحت و پستی مات میمونم
با دیوونگی جیغ میزنم
+چقدر تو پستی عوضی
داری به یه زن شوهر دار پیشنهاد ازدواج میدی؟
عصبی جلو میاد و دستشو تکون میده
_اول که بفهم داری با کی حرف میزنی
دوم که
دیگه شوهری درکار نیست
شوهر جونت هوتوتو
به قول شماها رفت پیش خدا
اون عاشق دل خستت هم که دیگه داره اخرای عمرشو میگذرونه
و تویکی از همین اتاقا جون میده
و اونوقت فقط من میمونم و تو
و دیوونه وار قهقهه میزنه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🍊🌿
حیاط خیس آب پاشی شده
بوی غذا
جمع خانواده دور سینی
روی فرش پهن شده جلوی ایوان
حتی فکر کردن بهش
حال آدمو خوب میکنه♥
#صبـحتونبخیࢪࢪفقاےشهیدانہ🍊
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#خدا_جانم
⁷میلیاردو ⁷¹⁸ میلیوننفر🌻
تودنیابراتنخوان،اما☁️
اونبالاییبراتبخواد💕
کافیه🙃🌿
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👀
رّنگِـینڪَمـٰانهَـم؏ـٰاقِبَتوآرونہِخـوآهَدشُـد
پِیشِتـُوهَراخَمِۍبہِخَنـدِھمِیڪِشَدکارَش...˘˘𐇵!
💙|•@shahidane_ta_shahadat