eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱خیلی حرفه هم مادرت شهید باشه، هم پدرت شهید باشه، هم خواهر شهدا باشی هم مادر شهید باشی، هم شهیدانه زندگی کنی و هم برای حفظ بارگاهت بهترین آدمای روزگار سینه سپر کنن و گلوله بخورن که نباشن و حرم باشه.✋🏻 آره.. :) فقط یه نفر تو کل تاریخ اینجوریه اونم حضرت ♡..! مددی‌یازینب..💛 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 در سایه غفلت مسئولین فرهنگی کشور؛ بازهم سریالی دیگر برای تغییر ذهنیت مردم جهان نسبت به واقعیت 🔻"نِتفلیکس" سریالی جدید ساخته به اسم ‎ یا اهل جهنم که در آن: 🔸در اولین سکانس، راس ساعت ۱:۲۰ دقیقه چهار نگهبان جهنم میان تا یکی از اهل جهنم رو با خودشون ببرن. 🔸بعد از اینکه به سوژه دست پیدا می‌کنن، اون رو تکه تکه می‌کنن و جنازه‌اش رو با قدرتی که دارن می‌سوزونن و دوربین روی جنازه سوخته قفل می‌شه! 🔸احتمالا تا اینجا براتون این نشونه‌ها آشنا بوده! بله دقیقا داره به حاج قاسم اشاره می‌کنه. 🔸ساعت ۱:۲۰، چهار نگهبان جهنم دقیقا اشاره به چهار موشک نینجای شلیک شده به سمت خودروی شهدای فرودگاه بغداد و جنازه سوخته داره... 🔸و ما هم‌چنان اندرخم یک کوچه مانده‌ایم و هنوز یک سریال که هیچ، یک مستند هم در سطح جهانی به زبان‌های مختلف برای رشادت‌های شیرمردان مدافع حرممان نساختم تا به جهانیان نشان بدهیم که اگر ما با تروریسم مقابله نمی‌کردیم الان بالای سر هرکدامشان می‌توانست یک داعشی باشد و امنیتشان را مدیون حاج قاسم‌ها و ابومهدی مهندس‌ها هستند، افسوس! 🌼|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 میشود قدرۍبلندتر جوابم دهی؟! مغزم سر به هواست تو میگویۍ‌جان‌دلم قلبم برایٺ ضفع میرود و مغزم می گویید یک بار دیگر بگو جان دلم♥️😍:) 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
🌿 یہ‌روزایۍ‌؛ واسہ‌اتفاقایۍ‌ناراحت‌بودۍ‌کہ ‌الانم‌یادت‌نمیاد‌چۍ‌بودن‌،اینـم‌ میگذره‌مثل‌همیشھ..!シ'' 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بـسم‌ࢪب‌خاڵق‌ز‌ێبایے‌ھا🍊
✨ خدایا میدونم که اجازه نمیدی اتفاقی برام بیوفته، مگه اینکھ بخوای به نحوی از اون خِیـر و برکت برام بفرستی !💛✨ + خدایا تحمـلِ سختیـا با مـن، آخرش با تو :) 💛|•@shahidane_ta_shahadat
؟! نام:شھیدرضااسماعیلی تاریخ‌شھآدٺ:⁸بھمن‌ماه‌سال¹³⁹³ مسئولیٺ‌وی:فرمانده‌عملیاٺ‌تیپ‌ فاطمیون متولد:مشھد وضعیت‌تاهل:متاهل اواولین‌شھیدذبح شده درتیپ فاطمیون است در¹⁹سالگے‌بھ‌سوریه‌اعزام شدند و در²¹سالگے‌بھ‌شھادٺ رسیدند درحالے ڪھ فرزندش محمدرضا چندین مدت بعدازشھادٺش متولدشد:) شھید‌روز هجدهم شھیدرضااسماعیلی❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🍭 زندگی ساز دله:) تو نوازنده ی این سازی و بس:))🎻 🍭|•@shahidane_ta_shahadat
بسم‌اللھ‌النور🍊
🌻 خوشبختۍبہ‌دست‌آوࢪدن‌اون‌چیزۍ ڪھ‌‌مۍخواۍنیست...! لذت‌بدن‌ازاون‌چیزۍڪھ‌‌داࢪۍ(: 🌻|•@shahidane_ta_shahadat
سلام سلام روزتون بخیر و شادی قشنگا🌱😍 ما دوبارھ‌ تصمیم به زدن مجموعه ای دیگر گرفتیم و مجموعمونو تاسیس کردیم مجموعھ ای ڪاملا خانومانھ از پوست و مو و زیبایے گرفتہ تااااا همسرداری و ترفند و استایلاۍ شیڪ و مشاورھ و .... مجموعہ آشپزۍ‌آبنبات بانو نیز به زودی افتتاح میشھ😜🙈 خلاصہ تصمیم گرفتیم یھ مجموعہ از بانوهاۍ ایده ال تشکیل بدیم😌😍♥️ خوشحآل میشیم درکنارمون باشید و لذت ببرید https://eitaa.com/joinchat/1139933341C50415d0c74
خُدا‌همیشه‌دنبال‌رشدماست باامتحاناش‌می‌خوادبه‌مابفهمونه که‍‌بنده‌من‌؛فقط‌من‌کنارتم‌ هواتودارمُ‌و‌مراقبتم‌.."😌❤️ امتحان‌میکنه‌ها..! اما‌توامتحاناش‌‌هم‌ میشه‌مهربونیشو‌حس‌کرد..'😍😁 ..♥️ 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
قهر بودیم گفت:عاشقمی..؟! گفتم:نه گفت:لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آر؎ که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم دار؎ زدم زیرِ خنده دیگه نتونستم نگم که وجودش چقدر آرامش بخشه..💛' °💛| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _یافاطمه زهرا بیمارستان واسه چی؟مگه کجاشو نیش زده با پشت دستم اشکامو پاک میکنم +زبونشو اگه دیرزهرشو دربیارن ب..ب..بچم خفه میشه و دوباره هق هقمو از سر میگیرم قطع میکنه متعجب نگاهی به گوشی میندازم سابقه نداشت هیچ وقت بدون خداحافظی تلفن رو قطع کنه بیخیال گوشیو توکیفم میندازم و اشکم دوباره درمیآد بیست دقیقه ای میگذره و ازدکترخبری نمیشه از این سر راهرو به اون سرمیرم و دوباره مسیرمو برمیگردم محمدحسین از پیچ راهرو نمایان میشه به سمت پذیرش میره و عصبی چیزی میگه که صداش میکنم +محمدحسین با شنیدن صدام سریع سمتم برمیگرده و به سمتم میاد با دیدنش دوباره بغض میکنم +سلام عصبی میگه _سلام بچه کجاست؟ +بردنش توی بخش نوزادان هنوز دکترش بیرون نیومده عصبی چنگی به موهاش میزنه با لحن عصبی میگه _میشه بگی دقیقا کجا بودی که بچه رو زنبور نیش زد؟ ببینم اصلا مگه بچه پیش مهسا خانم نبود؟مگه نگفتی توی نمازخونه نشستن؟اونجا زنبورکجا بود؟ متعجب نگاهش میکنم دلگیرمیگم +چی میگی محمدحسین؟ مگه من الان خوشحالم که بچمو زنبور نیش زده؟ مهسا کلاس داشت من بچه رو با خودم بردم سرکلاس عصبی و کلافه پوفی میکشه از عصبانیت سرخ شده _مگه من بهت نگفتم بچه رو نبر دانشگاه؟مگه نگفتم ممکنه اتفاق بدی بیافته؟ تقریبا بلندمیگه _هااننن؟مگه نگفتمم؟ دستش بالا میره که روی صورتم بشینه سریع چشمامو میبندم و دستمو جلوی صورتم میگیرم بعد ازچندثانیه که میبینم خبری نیست چشم بازمیکنم اروم که میبینم دستش اسیر دست دیگه ای شده پارسا اروم میگه _آقا محمدحسین ازشما بعیده مگه سارا خانم میدونستن قراره این اتفاق بیافته؟ شما الان باید ارومشون کنی دستشو ول میکنه و رو شونش میزاره _اروم باش داداش دیگه نمی ایستم به حرفاشون گوش کنم مهسا غمگین نگاهم میکنه نالان میشینم و صدای هق هق گریم توی راهرو میپیچه سرمو روی شونه مهسا میزارم و اروم اروم اشک میریزم و شونمو ماساژ میده بعد از دقایقی دستم داغ میشه محمدحسینه که رو به روم زانو زده و دستمو گرفته و پشتشو بوسه زده مهسا لبخندی میزنه و بلندمیشه همراه با پارسا از راهرو بیرون میرن و به عبارتی مارو تنها میزارن _خانومم چیزی نمیگم و فقط سرمو به سرامیک سرد بیمارستان تکیه میدم _زندگیم نمیخوای جوابمو بدی بازم چیزی نمیگم بازم دستمو میبوسه _غلط کردمو واسه این موقع ها گذاشتن دیگه ببخشید من غلط کنم دست رو تو بلندکنم بغض کرده میگم +اگه اقا پارسا نگرفته بودت میزدی چیزی نمیگه کنارم میشینه و دستشو دورم میندازه _من غلط کردم ببخشید معذرت میخوام یه لحظه کنترلمو از دست دادم فقط چشم میبندم و سکوت میکنم _خانومم عزیزم سرمو روی شونش میزارم +جانم سرشو جلوی صورتم میاره _بخشیدی منو؟ پلک میزنم که لبخندی رو لبش میشینه اروم رد اشک رو از روی صورتم پاک میکنه +محمدحسین _جان محمدحسین +بچم اتفاقی واسش نیافته _نگران نباش عمرم چیزی نمیشه توکل به خدا همون موقع دکتر از اتاق بیرون میاد با سرعت سمتش میریم _اقای دکتر بچم چیشد؟ دکتر سوالی نگاهش میکنه +اقای دکتر ایشون همسرم هستن بچم همونیه که زبونشو زنبورزده بود اهانی میگه _جای نگرانی نیست خطررفع شده عصرمیتونید مرخصش کنید توی دلم ارامش تزریق میشه _ممنون اقای دکتر خداخیرتون بده تشکری میکنه و هردو باهم به سمت صندلی هامیریم _وسایلو جمع کنین فردا شب حرکت کنیم سمت شمال +پس ماموریت توچی؟ _نگران نباش میریم شمال قرارشده تا یک هفته قبل از اعزام سینا اونجا باشیم من موقع ماموریتم میام شیراز دیگه شما همونجا میمونید بعد از پایان ماموریت به شرط حیات میام دنبالتون چشم میبندم و همونجور که سرم روی شونشه زیرلب میگم +خداسایتو هیچ وقت از سرمون کم نکنه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸بسم الله رحمن الرحیم ✨
• . 🌿 دل‌گیر‌نباش... دلت‌که‌گیر‌باشه،رها‌نمی‌شوی؛یادت‌باشه خدا‌بنده‌هاشو‌با‌همون چیزی‌که‌بهش‌دل‌بستن آزمایش‌میکنه... _شهید‌ابراهیم‌همت ('': 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
💍 ‏تو پاداش تمام خیر ببینی جوون‌هایی هستی که برای مادربزرگم سوزن نخ کردم🌱 👑|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 و چه آدم هایی که بسیار مسلمان بودند و اندک اندک دچار روزمرگی شدند..؛ و قلبشان از حضور خدا تهی شد..! +حواسمون هست؟؟ 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
بسم‌رب‌آن‌ڪس‌ڪه‌جانم‌دردست‌اوسٺ
• . 🌱 پدرش‌میگفٺ‌اولين‌ڪتاب‌غیردرسۍ‌ڪه خوند ڪتاب‌مقتل‌امٰام‌حسین؏ بود «وارد‌این‌راھ‌ شد وتمٰام‌مسیرۍڪه‌طے کرد در رابطہ با‌این‌مقٺل‌و‌راھ‌ امام‌حسین‌؏ بود وبودن دراین مسیربھ مراٺب‌باعث‌رشد‌محسن‌شد.» شھیدمحسن‌حججۍ:) 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 زیپ ساک رو میکشم و گوشه دیوارمیزارمش با گریه فاطمه زهرا به سمتش میرم و بغلش میکنم و روی تخت میشینم بهش شیر میدم و صبرمیکنم بخوابه روی یکی ازدستام درازمیکشم و کنارم میزارمش و اروم به کمرش میزنم و زیرلب لالایی زمزمه میکنم تا خوابش ببره بعد از بیست دقیقه که خوابش میبره بلندمیشم و بعد از بستن موهام به اشپزخونه میرم همونجور که ازتوی کابینت سیب زمینی برمیدارم به فاطمه و سحر و مامانم صوتی زنگ میزنم گوشیو روی بلندگومیزارم و سیب زمینیا رو توی سینک میریزم بشورم که صدای فاطمه بلندمیشه _به سلام ساراخانم چطورمطوری؟ سحرصداش بلندمیشه _فاطمه زشته عیبه با این سنت اینجوری حرف میزنی؟ میخندن که صدای مامانم بلندمیشه _سلام مادر خوبین؟ باخنده میگم +سلام مامان خوبی؟ شما دوتا چتونه هی تا همو میبینید یادتون میافته دعوا کنین میخندن و میگم +مامان نهار توراهی پختی؟ _نه مادر میخواستم زنگت بزنم ببینم اگه نپختی واس توهم بپزم سحر هم پررو پررو میگه _مامان واس منم بپز جیغ فاطمه بلندمیشه _پس من چی مامان جون میشه واس عروس و گل پسرتم بپزی؟ صدام بلندمیشه +چقدرپررویین شمادوتا بابا مامانم میخواس واس من بپزه که دستم گیر بچس نه شما دوتا که اسوده و بیخیالید مامانم میخنده _راس میگه شما دوتا خودتون بپزید سارا بچه داره بچه اوله کلا درگیره +نه مامان جون خودم میپزم شماهم مهمون من باشید مامانم معترض میگه _نه مادر تو دستت گیر بچس +اشکال نداره مامان فاطمه زهرا تازه خوابیده دارم درست میکنم فاطمه_چی میخواین بپزید خب؟ +من دارم کوکو سیب زمینی درست میکنم گفتم بگم اگه میخواین شماهم درست کنین سحر_وای کوکو خیلی دردسر داره کلیم روغن میبره فاطمه_اتفاقا سینا عاشق کوکو سیب زمینیه منم کوکو درست میکنم مامانجون واسه شماهم درست میکنم مامانم که فکرکنم داره ظرف میشوره و همزمان حرف میزنه میگه _دستت درد نکنه مادر سارا که گفت میپزه سحرمعترض میگه _بابا کوکو سخته صدای سینا ازپشت خط فاطمه بلندمیشه _چقدر توتنبلی دختر بلندشو ببینم انگارباید به پرهام بگم بیاد کمربند چرمی بابارو بیاد ببره یکم گوشمالی واس تو لازمه سحرعصبی میگه _سینا میام میزنم توسرتا فاطمه یکم اینو ادبش کن فاطمه_حتمااااا مامانم میخنده _سینا مادرتویی؟ سینا درجواب باخنده میگه _اره قربونت برم سلام خوبین؟بابا خوبه؟ _خوبیم مادر خوبیم شماها که خوب باشین مام خوبیم یک ساعتی صحبت میکنیم و هرکدوم حرفی میزنیم قرارشد سینا و فاطمه برن خونه سحر تا باهم غذا بپزن منم واسه مامانم نهاربپزم مواد کوکو رو ذره ذره با دستم شکل میدم و توی ماهیتابه میندازم نگاهی به ساعت میندازم که ۱۲ ظهر رو نشون میده دستمو میشورم و به محمدحسین زنگ میزنم _جانم عزیزم لبخندی روی لبم میشینه +سلام عزیزم خوبی؟خسته نباشی خداقوت _سلام خانووم بخوبیت توهم خسته نباشی عزیزم من دارم میام خونه اماده ای؟ +اره امادم فقط یکم خرید دارم سرراهت بگیر بیا _جانم بگو +اول پوشک واسه فاطمه زهرا بعد خیارشور و گوجه و کاهو و نون ساندویچی هم بگیر با سس و دوغ _ایول نهار کوکو داریم؟ میخندم و همونجور که کوکو هارو جا به جا میکنم میگم +اره _دستت درد نکنه خیلی وقت بود دلم کشیده بود میگم سارا واسه مامانت ایناهم درست کن مهمون ما باشن لبخندم وسعت میگیره از اخلاق و رفتارش +اره واسشون درست کردم خواستم بگم یکم نون و این چیزا بیشتربگیر میخنده و باشه میگه خداحافظی میکنیم و زیرماهیتابه رو خاموش میکنم و بالا میرم تا اماده بشم اول دوشی میگیرم موهامو خشک میکنم و همونجور که حوله روی سرمه لباس های ست ورزشی خودمو محمدحسین رو بیرون میارم و مال محمدحسین رو روی تخت میزارم و مال خودمو میپوشم بلند و پوشیدس روسریمو هم میپوشم و لباسای فاطمه زهرا رو اماده میکنم وتنش میکنم سریع پایین میرم و سبد مسافرتی رو بیرون میارم و وسایل مورد نیاز رو توش میزارم و گوشه اشپزخونه میزارم دیگه چیزی واسه اماده کردن نیست همون لحظه صدای کوبیده شدن درمیاد و محمدحسین واردمیشه _سارا سارا بدو دستم شکست سمتش میرم و باخنده میگم +سلام علیکم اقا نصف وسایلو میگیرم میخنده _سلام روماهت خانومم وسایل رو تواشپزخونه میزاریم و میخوام گوجه خیارشور رو بشورم و خورد کنم که دستمو میگیره و به سمت خودش میکشه پیشونیمو میبوسه _اها حالا شد یه سلام درست و حسابی میخندم +خسته نباشی _تورو دیدم دیگه خسته نیستم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸
🌸 در مقابل تقدیر خداوند مثلِ کودک یک سـاله بـاش، وقتی او را به هـوا می انـدازی میـخـنـدد؛ چـون ایمـان دارد او را خواهی گرفت👼🏻🌿'! + وقتی خدا حواسش هست غصه چیو میخوری؟ :)♥️ 🌿|•@shahidane_ta_shahadat