eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 از حمام بیرون اومدم و موهامو شونه زدم بالای سرم بستمو بافتمش سر و تهشو بهم متصل کردم که از روسری بیرون نزنه یه مانتوۍ تقریبا بلند مشڪی تا زانو شلوار کتان مشڪی و شال بلند ڪه نوار هاۍ طلاێے رنگے پایین شال به طرز زیبایی بود شال رو روی سرم انداختم و بعد از تنظیمش روی سرم بستمش ساق دستی هم پوشیدم که روی پارچه ساتنش گیپور مشڪی زیبایی بود چادرم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم بعد از برداشتن سوییچ و گوشیم به سمت خروجی رفتم ماشین توی حیاط بود یڪ ۲۰۶ سفیدرنگ رفتم دنبال ارام و بعد از سوار کردنش با بقیه هماهنگ کردم همه جلوۍ در شاهچراغ منتظرمون بودند بعد از سلام و احوال پرسی که من اصلا به پارسا اهمیتی ندادم منو سحر و آرام به سمت گیت بازرسی رفتیم وقتی نوبتمون شد و مسئولین من رو دیدند باهم سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل داشتیم میرفتیم و چندین خادم اقا و خانم داشتند از روبه رو میومدن توی این چند ماه به واسطه اینکه همه جا مشغول بودم همه منو میشناختن و چون دانشجوی پزشکی بودم و برادرم هم مدافع حرم کمی محبوب شده بودم میون خدام ناگفته نماند چندین خواستگار هم داشتم وقتی من رو دیدند مسیرشونو سمت من تغییر دادن همه سلام و احوال پرسی کردند و همراهیان من مات و مبهوت مونده بودن این میون اقای صبوری بیشتر از همه منو تحویل گرفت و میتونستم حرص خوردن پارسا رو ببینم اما سعی میکرد جلوی سینا سوتی نده _خانم موسوی معرفی نمیکنید؟ برگشتم سمت اقای صبوری ، خواستگار چندین و چند ماهم سری تکان دادم و دستمو سمت اراد گرفتم +اقا اراد پسر عمه بنده +اقا ارسان برادر ایشون و پسرعمه بنده +خواهرشون ارام خانم +اقا پرهام شوهرخواهر بنده و برادرشون اقا پارسا +خواهرم و ایشون هم برادر عزیزم باهمه ابراز خوشبختی کردند و تا اسم سینا اومد همه سمت سینا اومدن و صحبت کردند از التماس دعا گرفته تا سوال و جواب راجب سوریه سیناهم با متانت جواب همه رو میداد با صدای اقای صبوری که داشت سینا رو مخاطب قرار میداد کمی عصبی شدم من به این اقا جواب منفی داده بودم اما نمیدونم چه اصراری داشت _اقای موسوی راستش یه مسئله ای هست من میخواستم باهاتون بیان کنم اما خب اینجا و این لحظه مکان مناسبی نیست اگر امکان داره من شمارتونو داشته... نزاشتم حرفشو تموم کنه +اقای صبوری اینجا جای این صحبت ها نیست بنده هم قبلا جواب مربوطه رو بهتون دادم سینا که متوجه قضیه شده بود گفت _داداش دیگه هرچی خواهرم بگه من نمیتونم رو حرفش حرف بزنم این وسط قیافه پارسا دیدنی بود سرخ سرخ شده بود از عصبانیت خداحافظی کردیم و به سمت فرش های وسط حیاط رفتیم اول رو به روی گنبد ایستادیم دست ادب به سینه زدیم و خم شدیم سلام دادیم +سلام اقا جان سلام اقای خوبی ها اقا جان اینبار با معشوقم امدم اما معشوق بیخبر از منو من بیخبر از معشوق اقا جان خستم دلم رو اروم و قرار بده از اون جنس ارامشایی که مخصوص و دستساز خودته اشکایی که داغیشون گونم رو سوزش میداد رو با انگشت پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم با صدای سلام احوال پرسی به سمت عقب برگشتم اقای گنجویی برادر فاطمه بود که داشت با سینا سلام و احوال پرسی میکرد مردونه همدیگر رو بغل کرده بودند من فقط یه لحظه فقط یه لحظه حس کردم که اقای گنجویی گریه میکنن و سینا متقابلا دستی به صورتش کشید نفس عمیقی کشیدن از هم جداشدن و خندیدن اقای گنجویی برگشت سمت من و متواضعانه سرخم کرد _سلام عرض شد خواهر +سلام شبتون بخیر سینا دستشو گرفت سمتم و گفت _اینم خو... اقای گنجویی نزاشت حرفشو ادامه بده دستشو گذاشت رو شونش و گفت _میشناسمشون داداش باهاشون ملاقات داشتم دوست خواهرم هستن سینا خنده ای کرد و پارسا ابرو بالا انداخت این وسط اراد و ارسان فقط نظاره گر معرکه بودن و ارام کنجکاو مارو نگاه میکرد سحر و پرهام که تو حال و هوای عکس گرفتن دونفره خودشون بودن دستی به شونم خورد برگشتم و با دیدن فاطمه خوشحال خودمو تو اغوشش پرت کردم خواهرانه بغلم کرد و باهم سلام و احوال پرسی کردیم از بغلم جدا شد و با ارام و سحر و بعد از اون با بقیه اقایون با سر زیر سلام و احوال پرسی کرد البته با اقایون فقط به سلام اکتفا کرد اقای گنجویی دستشو گذاشت رو شونه سینا و رو به فاطمه گفت _اینم برادر عزیز ما اقا سینا ایشون هم خواهر بنده فاطمه خانم هردو با سری زیر سلام و احوال پرسی کردند حس میکردم پارسا طاقتش طاق شده چون همینطور کلافه دست تو موهاش میکشید و دست به صورتش میکشید و پوف های کلافه میکشید وقتی دید نگاهش میکنم با نگاه عصبی و ناامیدی بهم چشم دوخت از نگاهش میتونستم هزاران حرف ناگفته بخونم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با گفتن شب بخیری به سمت اتاقم رفتم و خسته خودم رو روی تختم انداختم نمازم رو توی حرم خونده بودم و نگرانی نداشتم به همین خاطر بلند شدم و بعد از تعویض لباسام راحت خوابیدم با صدای اذان گوشیم بلند شدم و وضو گرفتم جانمازم رو پهن کردم و بعد از پوشیدن چادر و روسری و لباسم اقامه بستم با ارامش نمازمو خوندم تسبیحات حضرت زهرا گفتم و جانمازمو جمع کردم میخواستم کمی درس بخونم جزوه هامو اوردم و شروع کردم به خوندن نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت ۷ و نیم هست منم اولین کلاسم ساعت ۱۰ شروع میشد کمی دیگه خوندم که ساعت ۸ شده بود بلند شدم و پایین رفتم مامانم تو اشپزخونه بود و سرش گرم کار کردن با صدای من سرشو برگردوند سمتم +سلام مامان جون صبح بخیر _سلام عزیزم صبح توهم بخیر بشین صبحانه بخور +نه اول یه دوش میگیرم بعد میام صبحانه میخورم از اونورم میرم دانشگاه سرشو تکون داد به سمت اتاقم برگشتم و وسایل مورد نیازم رو برداشتم به سمت حمام رفتم و دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم سریع بیرون اومدم و بعد از خشک کردن موهام و پوشیدن لباسام ساعت ۹ شده بود چادرمو برداشتم و بعد از برداشتن جزوه و کیف و گوشیم پایین رفتم از یخچال یه تیڪه کیک شکلاتی همراه با شیرکاکائو برداشتم خوردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم روز ها به همین روال پیش میرفت و هیچ چیز متفاوت و قابل توجهی وجود نداشت امروز دانشگاه هم تعطیل شد و من الان شاهچراغ توی اتاق استراحت نشستم و چای میخورم بعد از برداشتن کیفم به سمت خروجی رفتم و بعد از اینکه خروجی زدم و امضا کردم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه این مدت خیلی خیلی کمتر به پارسا فکر میکردم و انگار پارسا هم منو از یادش برده بود و رابطمون فقط رابطه استاد دانشجویی بود ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ساعت ۸ شب شده بود کلید انداختم و وارد خونه شدم همه خونه بودن +سلام من اومدمممم _سلام دخترم خسته نباشی زیارت قبول +سلامت باشی باباجون قبول حق بعد از سلام و احوال پرسی با مامان و سینا و سحر داشتم به سمت اتاقم میرفتم تا لباسمو عوض کنم که با صدای بابا به سمتش برگشتم +جونم باباجون _دخترم لباساتو عوض کن بیا بشین کارت دارم ابروهام بالا پرید و گفتم +چشم الان میام نمیدونستم بابا چیکار باهام داره با فکری درگیر رفتم بالا و لباسامو عوض کردم رفتم پایین که دیدم سر میز شام نشستن و منتظر من بودن نشستم و منتظر به بابام چشم دوختم +جونم باباجون من درخدمتم _جونت بی بلا دخترم غذاتو بخور میگم حالا گرسنه بودم به شدت مقداری از پلو ریختم توی بشقابم و کاسه خورشت که هرنفر یه کاسه کوچیک مخصوص خورشت همیشه جلوش بود رو کشیدم جلوی خودم اومم چه بویی عاشق قرمه سبزی بودم داشتم میخوردم که صدای بابا بلند شد سرمو بلند کردم و چشم دوختم به بابا _راستش بابا جان بالاخره هردختری یه روزی میره از خونه پدرش این شتریه که درخونه همه میخوابه الانم نوبت تو رسیده راستش دوست سینا که سیناهم تاییدش کرده و پس مورد تایید من هست از شما خوشش اومده و پادرمیونی کردن واسه خواستگاری ماهم گفتیم هرچی دخترمون بگه اخر شب هم زنگ میزنن تا اگه موافق بودی قرار مدار خواستگاری بزاریم کنجکاو و با چشم های گرد شده از تعجب بابا رو نگاه میکردم لب باز کردم بالاخره +اما منو...... دستشو بالا اورد و نزاشت ادامه بدم _مثل اینکه همدیگر رو میشناسید گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 هم از خجالت گونه هام سرخ شده بود و هم کنجکاوی رهام نمیکرد اروم زمزمه کردم +میشناسیم همو؟ کی هستن؟ سینا دربحث مداخله کرد و گفت _اره عزیزم همکارت توی شاهچراغ محمدحسین با شنیدن نام محمدحسین شاخام داشت بیرون میزد من فکر میکردم این ادم متاهله اصلا فکر نمیکردم یه روز خواستگار من باشه _خب نظرت چیه مامان جان؟ به مادرم نگاه کردم که منتظر من رو نگاه میکرد و همچنین بقیه با خجالت گفتم +خب خب نمیدونم چی بگم اگر از نظر شما تایید شده هستن من حرفی ندارم مامانم لبخندی زد و پدرم و سینا با افتخار نگاهم کردن سحر هم با شوق و ذوق نگاهم میکرد اخر شب زنگ زدن و برای اخر هفته اینده قرارمدار گذاشتن روزها پشت سرهم میگذشت و من استرسم بیشتر میشد چون به روز خواستگاری نزدیک تر میشدیم توی این چند روز با سحر و مهسا به خرید رفتیم و یه لباس خریدم که تا بالای زانو بود خاکستری رنگ بود یقش گیپور سفید خورده بود و نیم دایره مانند بود مروارید های زیبایی سرشونه به طرز شیکی چیده شده بود سراستین لباس جمع شده بود و نوار گل گلی سفید گیپور خورده بود دوتا جیب کوچولو هم دوطرف لباس خورده بود که نوار سفید گیپور مانند سرش رو گرفته بود بالاخره روز خواستگاری رسید و مامان از صبح در تکاپو بود و الان ساعت ۷ و نیم شب هست و من دارم موهامو سشوار میکشم موهامو بالای سرم بستم و بافتم لباس خاکستری رنگم که با سحر و مهسا خریدآری کرده بودیم رو به همراه شلوار کتان مشڪی پوشیدم شال خاکستری رنگم رو به روی سرم انداختم و به صورت لبنانی بستم کرم مرطوب کننده به دست و صورتم زدم و چادر سفیدم رو که مامان واسه این روز واسم داده بود عصمت خانم بدوزه رو روی دستم انداختم نگاهی به اتاق انداختم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم نگاهی هم به خودم توی اینه انداختم که لبخند رضایتی روی لب هام نقش بست با رضایت بیرون رفتم ۵ دقیقه به هشت بود بابا اماده و شیک روی مبل نشسته بود و با دیدن من لبخند پر غروری زد لبخندی محبت امیز درجوابش زدم و دستمو رو چشمم گذاشتم لبخندش گسترش یافت مادر و سحر از اشپزخونه بیرون اومدن و با دیدن من دستشونو جلوی دهنشون گذاشتن و کل کشیدن گوهر خانم که اومده بود کمک مامان با دیدن من اسفند اورد و دور سرم چرخوند و زیر لب صلوات میفرستاد سینا به سمتم اومد و دستمو توی دستش گرفت لب زد _بزرگ شدیا عجل معلق خنده ای به لفظش کردم که اونم با من خندید و سرم رو جلو برد پیشونیم از بوسش گرم شد و از خجالت گونه هام گرم تر سرم رو زیر انداختم که خندید و دست پشت کمرم انداخت و به سمت بقیه رفتیم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 درهمین حین ایفون به صدا دراومد نگاهم سمت ساعت کشیده شد پنج دقیقه از هشت گذشته بود همه باهم به سمت درورودی رفتیم برای استقبال اول از همه یه خانم مسن مهربون عینکی وارد شد باهمه سلام و احوال پرسی کرد و رسید به من با لبخند محبت امیزی نگاهم کرد و صورتم رو بوسید سلام و خوش امد گویی کردیم بعد از اون خانم مرد مسنی وارد شد از همون بدو ورودش حس خوبی نسبت بهش داشتم حس میکردم صورتش نورانیه فهمیدم که اون خانم و اقا پدر و مادر اقای گنجویی بودن بعد از اون فاطمه وارد شد همراه با جعبه شیرینی همدیگر رو بغل گرفتیم و ابراز دلتنگی کردیم و دراخر هم اقای گنجویی با سبد گلی که دستش بود وارد شد قد بلندی داشت و چهارشونه بود صورت گردی داشت چشم های عسلی رنگ داشت و پوستش سفید بود و بور کت و شلوار خوش دوخت مشڪی رنگ به همراه پیرهن سفیدی تنش بود دست از انالیز کردنش برداشتم و سرم رو زیر انداختم با صداش که خجالت توش مشهود بود به خودم اومدم _سلام ببخشید مزاحم شدیم بفرمایید قابل دار نیست +سلام خوش امدین مراحمید خیلی ممنونم سبد گل رو از دستش گرفتم و بعد از اینکه همه به سمت پذیرایی رفتن به سمت اشپزخونه رفتم و سبد گل رو روی میز نهارخوری گذاشتم اصلا استرس نداشتم و این خیلی واسم عجیب بود استکان هارو توی سینی چیدم و منتظر شدم با صدای مادرم چای ها رو ریختم و به سمت سالن حرکت کردم انگار تازه الان موقعیت رو درک کردم و استرس گرفتم بعد از اینکه چای رو یک دور گردوندم کنار سینا روی مبل دو نفره ای نشستم لبخندی به روم زد که متقابلا لبخندی زدم و بعد از اون دست سردم در گرمای دست مردونش حل شد با صدای پدر فاطمه سرم رو بلند کردم _راستش حاج اقا همونجور که میدونید محمدحسین من و اقا سینای شما رفیق گرمابه و گلستانن این میون مثل اینکه فاطمه جان و دختر شماهم با هم دوست و اشنا هستن محمدحسین من دختر شما رو دیده و خب دل باخته خواستم اگر اجازه بدید دسته گلتونو برای پسرم خواستگاری کنیم پدرم لبخندی زد و گفت _اختیار دارید اقا محمدحسین که تایید شده هستن از نظر ما فقط میمونه نظر دخترم _خب اگر اجازه بدین این دوتا جوون برن باهم صحبت هاشونو انجام بدن _صاحب اجازه اید دخترم اقا محمدحسین رو به اتاقت راهنمایی کن نگاهی به پدر و مادرم و بعد از اون سینا انداختم که با تایید چشم هاشون بلند شدم و رو به محمدحسین گفتم +بفرمایید به سمت اتاقم رفتم و منتظر موندم تا اون اول وارد شه _خواهش میکنم بفرمایید خانم موسوی ببخشیدی گفتم و وارد اتاق شدم وارد اتاق شد و اتاق رو از نظر گذروند _اتاق زیبایی دارید مرحبا به این سلیقه لبخندی خجول زدم و سرم رو زیر انداختم +ممنونم لطف دارید بفرمایید بشینید روی تخت نشست و من هم روی مبل تک نفره اتاق سرش رو زیر انداخت و شروع به صحبت کرد _خب راستش نمیدونم چجوری شروع کنم اما خب وقتی به خودم اومدم دیدم در قلب و جانم جا کردید خجول سر به زیر انداختم و منتظر ادامه حرفاش شدم _خب راستش من شرایطم کمی سخته و زیاد امیدی به جواب مثبت شما نداشتم اما خب گفتم شانسمو امتحان کنم من توی نیرو انتظامی مشغول به کار هستم علاقه زیادی به سوریه رفتن دارم اما خب سعادت نداشتم شرایط کاری کمی سخت هست اما خب این عقیده رو دارم که کار و زندگی شخصی نباید باهم مخلوط شه اما خب کمی به هم مربو‌طه و صبر طرف مقابلم رو میطلبه من ممکنه نصف شب ازم بخوان به ماموریت برم زخمی بشم خانوادم درخطر باشن اما خب باهمه اینا سعی میکنم وظیفمو به درستی انجام بدم شما صحبتی ندارید؟ +خب راستش این شرایطتتون سخت هست درسته اما خب میشه باهاش زندگی کرد. من چندتا چیز سرلوحه زندگیمه اول نماز دوم اینکه احترام داشته باشم اول خودم بعد خانوادم احترام وقتی ببینم متقابلا احترام میزارم از دروغ و پنهان کاری و قضاوت هم متنفرم پول هم واسم مهم نیست فقط حلال بودنش مهمه _بله درسته باحرف هاتون کاملا موافقم بنده خودم یه ماشین دارم و یه خونه درخیابان سفیر خداروشکر دستم به دهنم میرسه +بله خداروشکر اگر صحبتی نیست بریم _نه صحبتی نیست بفرمایید باهم به سمت بیرون رفتیم نگاه همه منتظر روی ما بود سرم رو زیر انداختم و گفتم +اگر اجازه بدین من یک هفته نیاز دارم فکر کنم همه تایید کردند بعد از نیم ساعت که همه بحثی شد بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند خسته خودم رو توی اتاق انداختم و قبلش گفتم که شام نمیخورم لباس هامو عوض کردم و وارد دنیای خواب شدم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 {از زبان پارسا} فردا باید نمره های امتحانات این مدت رو میدادم به مدیریت اما من هنوز هیچ برگه ای رو تصحیح نکرده بودم بلند شدم و به سمت میزم رفتم برگه های پخش شده روی میز رو مرتب کردم و همه رو به صورت دسته دسته جدا گذاشتم عینک مطالعم رو برداشتم و بعد از تمیز کردنش به چشمام زدم شروع کردم به تصحیح کردن ورقه ها این چند مدت اینقدر درگیر طرح سوالات امتحانی بودم که اصلا وقت نکردم برم و با سارا حرف بزنم و رابطمون به ‌ظاهر یه رابطه استاد دانشجویی بود اما من هرشب با فکر و خیالش سر به بالشتم میگذاشتم هر روز و هر دقیقه عشقم بهش بیشتر میشد و بیشتر زجر میکشیدم از این دوری سرمو تکون دادم تا از فکر و خیال خارج بشم و ورقه ها رو درست تصحیح کنم با دیدن جوابای یکی از دانشجو ها تیز شدم رو برگش جواباش خیلی واسم اشنا بود سریع چند برگه تصحیح شده رو چک کردم و دیدم بله با یکی از برگه ها بیشتر جوابا کپی هم هست اینا کی وقت کردن اینهمه جواب مثل هم تقلب کنن سریع روی برگه هردو با خودکار قرمز نیک یه ضربدر بزرگ زدم و کنار صفحشون بعد از امضای خودم بین دو تا خط تیره یه صفر گذاشتم برگه های امتحانات مختلف رو تند تند تصحیح میکردم سارا مثل همیشه تمام نمراتش بالا بود از بین ۶ دسته ورقه امتحانے ڪه هرکدوم از دسته ها ۶۰ تا ورقه بود تونستم دو تا دسته رو تصحیح کنم به شدت چشمام سوز داشت دستمو بالای سرم کشیدم و کمرم رو عقب دادم تا خستگی از جونم به در شه نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت چشمام گرد شد ۵ ساعت بی هیچ معطلی داشتم ورقه تصحیح میکردم و الان ساعت ۸ شب بود بلند شدم و کش و قوسی به خودم دادم فوقش فردا به مدیریت میگم تا اخر هفته بعد بهم وقت بده لباس هام رو با تیشرت سورمه ای و شلوار ادیداس مشڪی عوض کردم توی اینه نگاهی به خودم انداختم دستی میون موهام کشیدم و از اتاق بیرون رفتم بوی ڪباب تابه ای همه جا رو گرفته بود رفتم توی اشپزخونه و دیدم مامان داره کباب تابه ای سرخ میکنه رفتم نزدیکش بوسی از گونش گرفتم و تکه کبابی برداشتم هیچ عکس العملی نشون نداد و این خیلی عجیب بود سرمو بردم نزدیک و نگاهش کردم به شدت غرق فکر و پکر بود دستی به شونش زدم +مامان مامان شونه هاش بالا پرید و از ترس هینی کشید _عه چته زهله ترکم کردی جونم چی میخوای ابرو درهم کشیدم و گفتم +چیشده؟ رنگ از روش پرید _هیچی چی بشه؟؟؟ چشمامو ریز کردم +مامان نمیتونی سر منو شیره بمالی خیر سرم استاد دانشگاه علوم پزشکی مملکتم بگو چیشده دستی تو هوا تکون داد و به سمت یخچال رفت _اوووو توهم دورت بگردم توکه همیشه باعث افتخارمی ولی هیچی نشده بار اخرتم باشه ناخونک میزنیا فک نکن نفهمیدم لبم به نیشخندی باز شد +باشه خوب بحثو منحرف کردی راستی پرهام کو؟ _با سحر و سارا رفتن خرید چشمامو ریز کردم که رنگ از روش پرید +یعنی چی؟ واس چی ؟ سارا این میون واس چی باهاشون رفته با تته پته نالید _من چمیدونم مادر اذیتم نکن بزار غذامو درس کنم کلافه و عصبی از اینکه چیزی از رفتارای مشکوک مامان متوجه نمیشم تکه کبابی که برداشته بودم رو توی سینک انداختم و دستمو شستم با حوله خشک کردم و بیرون رفتم خیلی مشکوک بود رفتارای مامان کلافه چنگی توموهام زدم ریزش مو پیدا کردم از بس این مدت به موهام چنگ انداختم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 روی مبل نشستم و کنترل به دست گرفتم و بی هدف کانالای تلویزیونو جابه‌جا کردم با صدای بابا از جا پریدم و سلام کردم با روی گشاده سلامی داد و رفت تا لباس هاشو عوض کنه وقتی اومد مامان صدامون کرد واسه شام و این خیلی واسه من عجیب بود که چرا پرهام نیومده و ما داریم شام میخوریم بیخیال از افکار پراکندم شدم و رفتم سر میز داشتیم شام میخوردیم که پرهام کلید انداخت و وارد خونه شد خستگی از سر و روش میبارید _سلام بر اهل خانه +علیکم السلام . الانم نمیومدی جناب خنده ای کرد و دست انداخت دور شونم _برادرمن رفتیم واسه خواهر زن گرامی خرید کردیم طول کشید موشکافانه نگاهی بهش انداختم و گفتم +خواهر زن؟ خرید؟ یعنی رفتین واس سارا خانم خرید کردید؟ مگه خودش نمیتونه خرید کنه که شما واسش خرید کردید؟ خنده ای کرد و به اشپزخونه رفت و دستش رو شست مامان هم با چشماش واسش خط و نشون میکشید که چرا توی اشپزخونه دستشو شسته روی یکی از صندلی ها نشست و گفت _چرا خودش که میتونه اما این خرید فرق داشت باید ما باهاش میبودیم چون تجربه داشتیم بعد هم خندید سرمو کج کردم و گفتم +تجربه داشتید؟ سری تکون داد و همونجور که تکه خیارشوری برداشته بود و میخورد گفت _اره دیگه البته من که نه سحر تجربه داشت خنده ای کرد و ادامه داد _رفتیم واس شب خواستگاریش یه لباس بخریم چقدرم که حساس بود خنده کرد و سری تکون داد و اصلا متوجه من نبود که مات و مبهوت نگاهش میکردم با لکنت گفتم +خوا..خ..خواستگاریش؟؟کی اومدھ خواستگاریش؟ با تعجب نگاهی به حال داغونم کرد و گفت _نمیدونستی؟ دوست سینا . همونی که اوندفعه با خواهرش تو شاهچراغ دیدیمش ظاهرا همه هم راضین دنیا داشت دور سرم میچرخید زمین و زمان داشت بهم میرسید انگار تپش قلبم بالا رفته بود و درد خفیفی ناحیه قلبم حس میکردم هیچی دست خودم نبود هیچ کنترلی روی حرکات و رفتار هام نداشتم عصبی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و به نگاه مبهوت مامان و بابا و پرهام اهمیتی ندادم در اتاقمو با شدت باز کردم و وارد شدم و بهم کوبیدمش حس کردم الانه که در از جا کنده شه به سمت اینه اتاق و میز رفتم دستمو روی میز گذاشتم و خم شدم خسته و پر درد نفسی کشیدم قلبم به شدت درد میکرد انگار هنوز نفهمیده بودم چی داشت میشد کلمه سارا و خواستگاری توی ذهنم اکو میشد عصبی مشت محکمی به اینه کوبیدم و نعره ای زدم که بابا و پرهام و مامان پشت در اتاق با مشت به جون در افتادن +لعنتیییییییییییی انگار تازه حالیم شده بود ادکلن رو برداشتم و به سمت اینه قدی طرف دیگه اتاق پرتاب کردم نعره بعدی +عوضیییییییی کثافتتتتتتتت مجسمه و صفحه لپتاب هدف بعدی بود و بع از اون صدای پودر شدن صفحه لپتاب میون نعره بعدیم گم شد +اشغاللللل پست فطرتتتتت توکه میدونسی من دوستتت دارمممممممممممممم عصبی به سمت در رفتم درو با شدت باز کردم و همه رو کنار زدم امشب جوری با سارا از زمین و زمان غیب میشم که دست هیچ کس بهمون نرسه عصبی به سمت ماشین رفتم و به صدا زدنای مامان و بابا و پرهام توجهی نکردم درو به شدت کوبیدم و بعد از زدن ریموت عصبی پام رو روی گاز گذاشتم که لاستیکای ماشین با صدای جیغی از زمین کنده شد و با سرعت به سمت خونه سارا اینا رفتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
خب عزیزان دل⛅️🌿 این تا اینجای رمان از امروز عصر پارت هاۍ جدید بارگذارێ میشہ😌🌸 ما چاݪش هم دارێم در رابطه با رمان عشق بہ شرط عاشقے در گروھ نقد و بررسے نظرتون رو تا اینجاۍ رمانموݧ بیاݩ ڪنێد و بگێد فکر میڪنید ادامه رمان چجورێ پیش میرھ🍒🌻 در پیام ناشناس هم میتونید بیان ڪنێد منتظر حضور گرمتون هستێم نظرات راجب رمانمون فراموش نشہ ها🍋💛
↻💙🤩••||رفیقآنھ •. چشم‌بد‌بہ‌دور‌ڪہ‌هم‌جانے‌و‌هم‌جانانے🧿 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍••• 💙|• @shahidane_ta_shahadat
⋱~☺️👑~ ماعــڪـ📸ــس‌ټــۅرآ بــهـ‌ ڪــ🗻ــوےومــیدآݩ‌زدهـ‌ ایمـ تصــویر طُ رآبــه‌پـ✨ـرده‌جـ❤ـاݩ‌زدهــ ایم درصــفحهـ‌قــاݦـ📚ـۅس‌ݪــ🖋ـغـت‌بعداز‌تو بــرݦعڹـــۍعشــ♥ـقــ‌ ݕــطݪـآنـــ زده ایم -------◦◌᯽🦋᯽◌◦------- 🦋|• @shahidane_ta_shahadat
✨یادت نره همیشه قرار نیســت اون اتفاقی بیفته که تو میـخوای! وقتی همه چیز رو به خدا سپردی•~• دلت قرص باشه خدا هواتو داره(: -------◦◌᯽🌈᯽◌◦------- 🌈|• @shahidane_ta_shahadat
¦→💚🎡 ‌‌ • ڪـآࢪۍ‌رو‌انجام‌بده‌کہ‌دٌࢪستہ‌نہ‌آسـوݩ…🌿 💚 @shahidane_ta_shahadat
' قال الحسین؏♥️ ..... انی احب الصلاة ! 🌿°• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 #‌ادامہ‌پارت_81 #عـشق‌بہ‌شـڔط‌عا
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 داشتم با سرعت میرفتم که قلبم به شدت تیر کشید جلوی چشمام تار شد و توی اون لحظه تنها تونستم این تصمیم رو بگیرم که ماشین رو به کنار جاده بکشم لاستیک های ماشین با صدای جیغی روی اسفالت کشیده شد و ایستاد دستمو روی ناحیه قلبم گذاشته بودم و از دردش ناله سر میدادم داشتم از درد میمردم سرمو چندین بار با شدت به پشتی صندلی کوبیدم قلبم کمی اروم شدھ بود دوباره تمام اتفاقات رو مرور کردم و سوزش چشمم و خیسی گونم خبر از شکستن غرور مردانم میداد هرچی فکر میکردم به هیچ جا نمیرسیدم ذهنم من رو یاری نمیکرد و هر لحظه حوالی فردی به اسم سارا میچرخید تصمیمم واسه رفتن خونه اقا مرتضی برگشت و پشیمون شدم از اینکه برم اونجا برم چی بگم برم چیکار کنم اگر جوابش منفی بود که خودم فرداش میرم و از باباش خواستگاریش میکنم اگرم جوابش مثبت بود که که که ... اگه جوابش مثبت بود چی؟؟ اونموقع چه غلطی کنم؟؟؟ خسته از فکر و خیآل و اشک های سمجم و درد قلبم که طاقت فرسا بود اروم اروم ماشین رو روشن کردم و به سمت ناکجا ابادی راه افتادم ایام فاطمیہ به پایان رسیده بود دستمو به سمت ضبط بردم و روشنش کردم اهنگاش رو بالا پایین کردم و به اهنگ مورد نظرم رسیدم دنیامی تو مث نفس میمونی هر جا همرامی میدونی تموم زندگیمی دنیامی دیگه چی بگم بمونی و نری ♪♪♫♫♪♪♯ شاید شد شاید موندی و دوباره هرچی باید شد نگو هیچی رو به راه نمیشه شاید شد دیگه چی بگم بمونی و نری ♪♪♫♫♪♪♯ نگاهم کن یه نگاه تو میتونه زندگیم باشه تو که بودنت میتونه دلخوشیم باشه بذار حس کنم همیشه دارمت ♪♪♫♫♪♪♯ نگاهم کن بذار زندگی دوباره با تو برگرده ببین عشقمون روزای سختو طی کرده بذار حس کنم همیشه دارمت ♪♪♫♫♪♪♯ دیگه داره بد میشه ولی من نمیخوام از تو یک قدم دور شم بخوامم نمیشه جز تو با کسی جور شم دیگه چی بگم بمونی و نری ♪♪♫♫♪♪♯ توی دلم آتیشه نمیخوام بدونی حالمو تو این روزا کسی چی میدونه از یه آدم تنها دیگه چی بگم بمونی و نری ♪♪♫♫♪♪♯ نگاهم کن یه نگاه تو میتونه زندگیم باشه تو که بودنت میتونه دلخوشیم باشه بذار حس کنم همیشه دارمت ♪♪♫♫♪♪♯ نگاهم کن بذار زندگی دوباره با تو برگرده ببین عشقمون روزای سختو طی کرده بذار حس کنم همیشه دارمت ♪♪♫♫♪♪♯ ♪♪♫♫♪♪♯ (گرشا رضایی دنیامی) نفهمیدم کی اشک از چشمام روون شد و نفهمیدم کی غرورم دیگه واسم بی اهمیت شد پارسای مغروری که به هیچ کس رو نمیداد حالا داشت واسه خاطر یه دختر گریه میکرد مسخره بود و خنده دار اینقدر رفتم و رفتم با اهنگ زمزمه کردم و کردم تا وقتی به خودم اومدم دیدم طلوع افتاب نزدیکه و من رو به روی در ویلای شمال ایستادم گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 📽 چرا ؟ ✅ مردم پاسخ میدهند .. .
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 📽 چه کسی میتواند به حال فقرا برسد ⁉️ 🇮🇷 🇮🇷 .
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دنبال کلید توی ماشین گشتم اما هیچی که هیچی از در هم نمیتونستم برم بالا برگشتم و مسیر رو به سمت ساحل تغییر دادم ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم روی شن های ساحل نشستم و مثل کودکی که هیچ حامی نداره زانومو بغل گرفتم و سرمو روش گذاشتم حال دلم خیلی بد بود دلم داشت میترکید بغض مردانه ای داشتم که گلومو فشار میداد و نفس تنگی به وجودم مینداخت دلم برای گلاب بانو تنگ شده بود یاد قدیم و بچگے وقتایی که حامی نداشتم گلاب بانو میشد همه کسم و مثل پروانه دورم میچرخید گلاب بانو مادر پدرم بود و شمال زندگی میکرد اما دلم نمیومد برم و با این وضع اشوبم اشوب بندازم به دلش همیشه بوی گل محمدی و گلاب میداد و عجیب اسمش بهش میومد روسری سفید گل داری که همیشه روی سر مینداخت و سنجاقی که گل بهاری بهش اویزون بود زیر گلوش روی روسری جا خوش میکرد همیشه لباس محلی به تن داشت چون توی یکی از روستا های شمال بود و نزدیک به دریا ماهم نزدیک به گلاب بانو ویلا خریدیم گلاب بانو همیشه لباس هاش زیبا و نشون از اصالتش میداد دامنی که نوار های رنگی روش جاخوش کرده بود و پایینش چین خورده بود و لباسی که هر بار با رنگ دامنش ست میکرد و جلیقه ای زیبا و منجوق دوزی شده روش میپوشید توی حال و هوای گلاب بانو بودم که بوی گلاب و گل محمدی به مشامم خورد به دیوونگی خودم خنده ای کردم اینقدر گلاب بانو گلاب بانو کردم که توهم زدم با دستی که روی شونم نشست و بوی گلاب و اشنایی که بیشتر به مشامم میخورد خبر از گلاب بانویی میداد که توهم نبود و واقعیت بود سرمو اروم از روی پاهام برداشتم و برگشتم به عقب خودش بود فرشته نجات من گلاب جانم بود دستی به زانو زد و نشست _چرا تنها و اینقدر غریب اینجا نشستی عزیز مادر؟ محبت هایش همیشه زیر زبونم مزه میکرد و طعمی نایاب داشت _حامی ندارێ جان دلم؟ مظلومانه و با بغض سرم رو بالا انداختم دستشو گذاشت رو سرم که سرم رو روی زانوش گذاشتم و جنین وار روی شن های ساحل حالت گرفتم دستش که میون موهام حرکت میکرد ارامش میگرفتم _چیشده که جوون رعنام این شکلی ناامید شده؟ کی باعث شده مایه افتخارم اینجوری سرشکسته و بی حامی بشه؟؟ نگاهمو به چشماش دوختم و راز دل باز کردم پیش این زن که زندگی بود وآسم توی زندگیم _عشقم گل بانو عشقم باعث شد به این روز بیافتم بعد هم دوباره و دوباره غرورم رو شکستم و اشک هام دامن گلدار و چین دارش رو نمدار کرد گـࢪوه فـڕھنـگے شھـێد مـحـمد حسـێن مـحـمدخآنـے🦋 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌝|<•بســـــم رب خاݪـق دݪہا•>|❤️
‍ مهدی_جان♥ هواے ڪهنہ این شهر تازه دم ڪرده گناهڪاریمان « تُنزل النِقم » ڪرده «ظلمتُ نَفسے » ما را شنید دلبر وگفٺ : امان ز نفس کسے کہ بہ خود ستم ڪرده😞💔 ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ -------◦◌᯽😓᯽◌◦------- 🦋|• @shahidane_ta_shahadat
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ👤 ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﺗﺎﻥ ﮐﻤﯽ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺗﺮ ﻭ ﺯﻧدگیتان ﮐﻤﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮﺩ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺎﺷید✨ 🌿|• @shahidane_ta_shahadat
🚶🏻‍♂ میگم‌این‌منطقی‌که ‌اگریه‌خواننده‌خارج‌از‌کشور‌وبه‌قول‌خودتون‌بد ازیه‌نامزد حمایت‌کنه‌میگید‌طرف‌بده امااگردشمن‌از‌یه‌نامزددیگه‌حمایت‌کنه میگید‌ آدم‌خوبیه‌اسمش‌چیچیه ؟؟ | @shahidane_ta_shahadat
از کُجآ آمَده اے بآنو؟!❤ از بِهِشت؟ آرے... از دیآرِ بِهِشْتے کہ چِنین از عَطرِ چآدُرَت[❤] بوے یاس مےبارد ʝơıŋ➘ ❤️|• @shahidane_ta_shahadat