eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بلند میشم و به سمت سعید میرم دستبند رو برمیدارم و دست راستشو توی دست میگیرم و دستشو به ماشین دستبند میزنم میخوام برم سمت ماشین که سوزشی وحشتناک توی بازوم میپیچه و باعث میشه دادی از درد بزنم سعید چاقویی توی بازوم فروکرده بود مشتی توی صورتش میزنم که از درد به خودش میپیچه کنار ماشین روی اسفالت داغ میشینم و دستمو روی بازوم میزارم سرمو به ماشین تکیه میدم و سعی میکنم با نفس عمیق درد رو تحمل کنم چنددقیقه ای میگذره که اورژانس به همراه چندین ماشین بچه ها از راه میرسه کریم خانی به سمتم میاد و اروم زیر بغلمو میگیره وبه داخل ماشین اورژانس سعی میکنه ببرتم اما مخالفت میکنم و توی ماشین دیگری میشینم عرق سرد روی پیشونیم و تیره کمرم نشسته و درد تا مغز استخونم نفوذ کرده ربع ساعتی میگذره که درماشین باز میشه و فردی کنارم میشینه بی حوصله نگاهی بهش میندازم از ستاره هاش معلومه سرگرده چشم میبندم چنددقیقه ای از حرکت نگذشته که صداش بلند میشه _خسته نباشی جناب سرگرد ولی ماهی از دستتون دررفت سکوت میکنم که دیگه ادامه نمیده رو به راننده میکنم +زنگ بزن یه بلیط واسه من رزرو کن برای شیراز فوری منو هم برسون فرودگآه مرد بغل دستیم عصبی میشه که دلیلشو نمیفهمم _چی چیو فرودگاه اول باید بریم اون صیغه لامصبو باطل کنیم گیج نگاهش میکنم +چه صیغه ای چرا شر و ور میبافی؟ خونش به جوش میاد _یادت رفت سرگرد؟؟ صیغه ای که بین تو و ساحل خونده شد پوفی میکنم و سمت شیشه برمیگردم +چه ربطی به شما داره؟؟؟ _به توچه تو فقط میای تا صیغه باطل شه عصبی سمتش برمیگردم +ادم باشعور الان ساعت۳ ظهره من کجا برم صیغه واسم باطل کنن؟ فردا میریم یکی از دفاتر شیراز باطلش کنن مشتی روی پاش میکوبه ولعنتی زمزمه میکنه +چیشد کریم خانی؟بلیط جور شد؟ _راستش نه قربان خودم میبرمتون شیراز سری تکون میدم و سعی میکنم بخوابم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• باتکون هایی چشم باز میکنم _خوبی تو؟رنگت شده شبیه گچ دیوار بیحال چشم میگردونم هوا تاریک شده و توی ماشینیم لیوانی روی لبم قرارمیگیره و مایع شیرینی وارد دهنم میشه حالمو بهتر میکنه و ذره ذره میخورم از ظهر تاحالا موقعیت واسه پانسمان زخمم ب وجود نیومده و فقط با تکه پارچه ای بستمش و خونریزی زیاد باعث افت فشارم شده با خوردن اب قند حالم بهتر میشه _دو سه ساعت دووم بیار میرسیم شیراز میریم بیمارستان سری تکون میدم و صاف میشینم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• اروم سعی میکنم پیاده بشم داخل میبرنم دکتر جوانی که بالای سرم ایستاده با دیدن زخم صورت جمع میکنه _چرا زودتر مراجعه نکردید این زخم خیلی عمیقه ممکن بود تآالان عفونت کنه سکوت میکنم تا کاراشو انجام بده بی حسی تزریق میکنه اما دردش طاقت فرساست ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• ملافه ای که روم میکشن انگار اجازه خواب میخوان بهم بدن اما بایاداوری اینکه باید کارای مهمیو انجام بدم روی تخت میشینم تیز ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🦋
「🤎」 - - ـبِہ‌سودآ؎ِطُ‌مَشغول‌ُ ـزِغوغـآ؎ِجھـٰان‌فارِغ..シ•• - - 「🐻」 •ʝσɨŋ↷ 🐻°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 درد‌من‌دردیست‌ڪھ‌درمانش‌عاشقیست🙈❣ 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
‹☁️☀️› 🧡¦⇢ چادر بھ سر کردن ، عشق می خواهد اگر حسین ما نبود ، عشق این همه زیبا نبود 🙂💜. - ☀️ ⃟¦☁️⇢ ✨ •• ☀️ ⃟¦☁️⇢ •• ☀️ ⃟¦☁️⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ ☁️ ⃟🧡|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 -من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه زندگیم فاطمه ست.اگه نباشه.. -هست..حالش خوب میشه. آرامشی که تو لحن و صدای زهره خانوم بود کمی آرامش کرد ولی تا فاطمه رو نمیدید تپش قلبش آرام نمیشد. چند دقیقه بعد حاج محمود و امیررضا هم رسیدن.فاطمه به بخش منتقل شد. علی کنار تختش ایستاده بود.آروم صداش کرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد. لبخند بی حالی زد. -سلام علی جانم،خوبی؟ -سلام...اگه تو خوب باشی منم خوبم. -من خوبم عزیزم...ولی بچه.. اشک هاش از کنار چشم هاش پایین میریخت. علی اشک هاشو پاک کرد.با لبخند تلخی گفت: _علی،پسر بود..پسر مامان...میخواستم امشب بهت بگم اسمشو بذاریم.... محسن. سکوت کرد.بعد نفس عمیقی کشید و گفت: _خدایا شکرت. از بیمارستان مرخص شد.وکیلش تماس گرفت. -حدسم درست بود.تصادف عمدی بود.کار دکتر مستان بود. -چطور مطمئن شدید؟ -پلیس بهم گفت. علی به فاطمه گفت: _دیگه ادامه نده. فاطمه با تعجب نگاهش کرد. -یعنی چی؟!! علی تو گفتی پشتمی،حالا چیشده؟ -تو گفتی اخراجت میکنن،نگفتی تهدیدت میکنن.یا بلایی سرت میارن! -من نمیدونستم اینجوری میشه.ولی اگه میدونستم هم فرقی نمیکرد. -تو فکر میکنی اگه دکتر مستان مجازات بشه دیگه هیچکس بخاطر اشتباه پزشکی نمیمیره؟!! -علی جان،من به نتیجه فکر نمیکنم. کاری که وظیفمه انجام میدم، نتیجه ش دست من نیست.ولی از یه چیزی مطمئنم،اگه فاطمه نادری ها سکوت نکنن، دکتر مستان ها جرأت نمیکنن اشتباه کنن. علی خواهشی گفت: _فاطمه من جز تو کسی رو ندارم. نمیخوام بلایی سرت بیاد. -فرصت خوبیه که تمرین کنی بخاطر خدا از همه چیزت بگذری. دادگاه برگزار شد..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
「♥️」 ♥️ ⃟¦🖇➺•• چہ‌گنبد؎،چہ‌ضریحۍ،عجب‌ایوانۍ! سلام‌حضرت‌ارباب‌،گدانمیخواهۍシ! 🥀 ⃟¦🖇➺•• 🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 دادگاه برگزار شد. بدون حضور دکتر مستان و حضور فاطمه با پای گچ گرفته.جرم دکتر مستان اثبات شد و مجازاتش تعیین شد.ولی خودش نبود تا مجازاتش اجرا بشه.غیر قانونی از کشور خارج شده بود و به کانادا برگشته بود. علی گفت: _این همه اذیت شدی،اخراج و تهدید و... آخرش چی؟..هیچی. -علی جانم،خدا گفته اینکارو انجام بده، منم انجام دادم.حتی اگه به ظاهر بی نتیجه باشه..من بندگی میکنم،خدا، خدایی میکنه. سه ماه گذشت. مشغول خوردن صبحانه بودن که تلفن همراه فاطمه زنگ خورد.جواب داد. -بفرمایید..سلام..بله خودم هستم....کدوم بیمارستان؟ علی نگران نگاهش کرد.فاطمه با اشاره سر بهش فهموند جای نگرانی نیست. همزمان به صحبت های اون طرف خط گوش میداد. -بله...بسیار خب..خدانگهدار. تماس که قطع کرد،علی پرسید: _کی بود؟ -دعوت به همکاری شدم. تعجب کرد. -بیمارستانی که قبلا بودی؟!! -نه.یه بیمارستان دیگه. -خب چی گفتی؟ -قرار شد فردا برم حضوری صحبت کنیم. مشغول ریختن چای تو لیوان شد.علی به فکر فرو رفت.بعد چند دقیقه گفت: _میخوای قبول کنی؟ صدای علی نگران بود.فاطمه با تعجب نگاهش کرد. -چرا نگرانی؟!! -تو گفتی دوست داری خانوم خونه باشی، پس چرا همین الان بهش نگفتی نه؟!! لیوان چای رو جلوی علی روی میز گذاشت. -چون شاید وظیفه باشه که برم..هنوز چیزی معلوم نیست.تازه فردا قراره برم ببینم چی میگن. -یعنی ممکنه قبول کنی؟..فاطمه من دوست ندارم کار کنی. فاطمه تعجب کرد. -چرا؟!! -چون ممکنه بازم یکی مثل دکترمستان پیدا بشه و ... ادامه نداد.از روی صندلی بلند شد. همونجوری که از آشپزخونه بیرون میرفت؛ گفت: _نمیخوام بری سرکار. علی آماده رفتن به محل کارش میشد. فاطمه تو چارچوب در اتاق ایستاد. -قرار فردا رو چکار کنم؟ -زنگ بزن بهشون بگو نمیری. -منکه شمارشونو ندارم. به موهاش شانه میزد. -باشه فردا برو بگو نمیری. -علی جان،منم دوست ندارم برم سرکار ولی اگه وظیفه‌م باشه چی؟ کت شو از کمد لباس برداشت و از اتاق بیرون رفت.از جلوی فاطمه رد شد.سرفه ای نمایشی کرد و باتحکم گفت: _همین که گفتم..خدانگهدار ترجیح داد ادامه نده.شاید اصلا با بیمارستان به توافق نمیرسیدن و نیازی نبود علی رو راضی کنه.فاطمه هم لبخندی زد و گفت: _خدانگهدار آقای زورگو. علی که از در آپارتمان بیرون رفته بود، سرشو داخل برد،لبخند زد و گفت: _همینه که هست. روز بعد به بیمارستان رفت. -سلام..من فاطمه نادری هستم. منشی رئیس بیمارستان که پشتش به فاطمه بود،برگشت.نگاه دقیقی به فاطمه کرد. -با آقای رئیس قرار ملاقات داشتم. منشی که انگار تازه یادش اومده باشه، همزمان که به صندلی اشاره میکرد؛گفت: _بله..بفرمایید. فاطمه نشست.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 اراد وارد میشه _عه عه عه چرا بلند شدی؟دراز بکش +خوبم سارا کجاست؟منو ببر پیش سارا من منی که کرد ترس توی جونم انداخت _خب ...خب راستش چطور بگم +چیشده اراد قلبم وایساد د بگو دیگه کلافه دستی به صورتش میکشه _خب راستش اون روزی که با سارا بحثت شد حالش بد میشه منو ارام میریم خونتون که میبینیم سارا افتاده روی مبل بیهوش سریع میاریمش بیمارستان و دکتر گفت هم بچه هم مادر درخطرن و باید تو رضایت بدی تا سارا بره اتاق عمل نفسی که تو سینم حبس شده رو سعی میکنم ازاد کنم لکنت وارمیگم +ا..ا..الان کجاست؟حالش چطوره؟ از روی تخت بلند میشم سریع و تقریبا داد میزنم +الان کجاست اراد؟؟؟ تندبه سمتم میاد _باشه داداش اروم باش میبرمت پیشش توباید اول حال خودت خوب بشه تخته سینه ای بهش میزنم و کنارش میزنم و به صدازدن هاش توجهی نمیکنم به پرستار هایی هم که میخوان مانعم بشن توجهی نمیکنم به سمت خروجی بیمارستان میرم و دست برای تاکسی بلند میکنم که ماشین اراد جلوی پام ترمز میزنه _بیا سوارشو خودم میبرمت سوارمیشم و حرکت میکنه حالم خیلی بده از ترس و استرس تپش قلب گرفتم سرگیجه هم به این حالم اضافه شده و مزید برعلت شده با توقف ماشین سریع پیاده میشم قدم هامو سعی میکنم بلند بردارم به پذیرش میرسم +ببخشید خانم اتاق سارا موسوی کجاست؟ متفکر نگاهی بهم میندازه _شما چه نسبتی باهاشون دارید که بعد از ۴ روز نمیدونید اتاقش کجاست؟ عصبی دستی به صورتم میکشم +خانم محترم بنده همسرشم میشه اینقدر بازجویی نکنید بگید همسرم کجاست؟؟؟ اخم الود میگه _اتاق ۳۱۷ ولی بهتره حواست به همسرتم باشه به جای خوش گذرونی عصبی میشم اما سعی میکنم خودمو کنترل کنم به سمت اتاق مربوطه تقریبا پرواز میکنم پشت درکمی مکث میکنم و اروم بازش میکنم یه اتاق خصوصیه و فقط ساراداخلش هست اروم داخل میرم و در رو میبندم با صدای درسرش رو سمت دربرمیگردونه که با دیدن من شوکه میشه لبخندی بهش میزنم و جلو میرم شوکه شده به من خیره شده میخوام دستشو بگیرم که دستشو عقب میبره و زمزمه کنان میگه _برو بیرون گیج میگم +چی؟ باصدای تقریبا بلندی میگه _گفتم برو پیش همونی که تآالان پیشش بودی میفهمم به ماجرای فرناز اشاره داره چنگی به موهام میزنم +خانومم سوء.... بادادی که میزنه کلامم نصفه میمونه _بسه گفتم برو نمیخوام ببینمت همون لحظه پرستاری باعجله وارد اتاق میشه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _اقا لطفا رعایت کنید اینجا بیمارستانه +بله ببخشید بفرمایید پوفی میکنه و بیرون میره _محمدحسین برو بیرون نه باعث ناراحتی من شو نه ناراحتی خودت عصبی و قاطع دستشو میگیرم و میگم +بزاراول حرفمو بزنم بعدهرچی دوست داری بگو پوفی میکشه و روشو سمت پنجره برمیگردونه +من از کارم اخراج نشده بودم به سرعت نورسرش برمیگرده _چی؟یعنی چی؟مگه نگفتی؟ سری تکون میدم +اره اره گفتم ولی برای رد گم کنی بود منم این مدت ماموریت بودم _یعنی چی؟ لبخندی بهش میزنم +خانومم اگر بزاری کامل حرفمو واست بزنم همه چیو میفهمی اخمی تصنعی میکنه و میگه _وا مگه من چیکارت دارم خب بگو و منتظر ادامه حرفام میشه +یادته رفتیم کافه یه ماجرایی اونجا پیش اومد؟منظورم ماجرای کشته شدن اون دختر بچس ناراحت سری تکون میده +اون یه پرونده قدیمی بود که ما هرچی میرفتیم دنبالش چیزی ازش دستگیرمون نمیشد به دوبخش تقسیم میشد یه بخش کودکان که اعضای بدنشون رو میفروختن و دیگری دختران نوجوان و جوانی که به کشورهای خارجی صادر میکردن شاید باورت نشه اما خب پوریا شوهرمهساخانم سردستشون بود هینی میکشه که ادامه میدم +من مجبور بودم اینجوری وانمود کنم تا بتونم داخلشون نفوذ کنم این مدت هم ماموریت بودم و خداروشکر باموفقیت به پایان رسید اون صدای خانمی هم که شنیدی یکی از اعضای گروهشون بود که به شوهر خوشتیپت نظر داشت ولی شوهرجانت جزتو مگه کسیو هم میبینه؟؟ پشت چشمی نازک میکنه که خنده ای میکنم _نبایدم ببینه وگرنه چشاتو از کاسه درمیارم لبخندی بهش میزنم و دستشو بوسه میزنم و ادامه میدم +ویه موضوع دیگه ماقراربودبه عنوان قاچاقچی عضو باندشون بشیم و باید هم مرد نفوذی میفرستادیم هم زن من مرد نفوذی بودم و خانم نواب صفوی هم زن نفوذی و برای راحتی ارتباط و انجام عملیات راستش ما مجبور شدیم صیغه ای بین خودمون بخونیم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
•••♡ مے نویسمت بہ قلبـ ـ💙 مینشانمت بہ جانـ😌 مےخوانمت نفسـ ^^ وزنده مےمانم، تا اَبد-🍓- •ʝσɨŋ↷ 💙°•| @shahidane_ta_shahadat
🌙 رابطھ‌سہ‌نفرھ‌وقتےقشنگہ‌ ڪھ‌نفر‌سومش‌‌یه‌کوچولو‌باشہ❣🙈 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
بگو‌بھ‌عاشقاۍ‌بے‌قرار‌ بخونن‌غزل‌بہ‌عشـ‌ق یار ":(♥️ 💜°|. @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
بابا لنگ دراز عزیزم : بعضی آدم‌ها را نمی‌شود داشت ، فقط می‌شود یک جور خاصی دوستشان داشت . . . بعضی آدم‌ها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند یا تو برای آن‌ها. اصلا به آخرش فکر نمی‌کنی ، آن‌ها برای اینند که دوستشان بداری ! آن هم نه دوست داشتن معمولی نه حتی عشق؛ یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست . . . این آدم‌ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد . . . ♥️ 💜°|. @shahidane_ta_shahadat
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🌿
♥️🌍 "همه چی درست میشه، شاید امروز نه ولی در نهایت میشه: تا دندون دارید بخندید تا چشم دارید ببینید تا گوش دارید گوش کنید تا سالمید زندگی کنید اگر جایی رو که هستید دوست‌ندارید تلاش کنید تا موقعیتتون رو عوض‌کنید زمینِ خدا بزرگه! ♥️ •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
شآیَد🌙 مُوَفَقیَتَم چَند مآه طُول بِڪِشِه شآیَدهَم چَند سال🦋💪🏻 مُہِم نيسٺ🎈 مُہم اینِھ ڪِہ🌱 قَرآرِه ؎ِ رُوز بِ هَدَفَم بِرِسَم👑 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
پروانه به خرس گفت: دوست دارم خرس درحالی که پروانه رو دوست داشت گفت بخوابم بیدارشدم جوابتو میدم اما خرس به خواب زمستونی رفت و نمیدونست عمر پروانه فقد سه روزه(: +قدرهمو تا هستیم بدونیم!🌸 🌸°| @shahidane_ta_shahadat
- مَثلایدونہ‌اَزاینادَستِتوبگیرِھ؛دیگہ‌وِلش‌نَڪنہシ .•'!😂🧡 •ʝσɨŋ↷ 🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
خدایا دستم‌بہ‌آسمانت‌نمیرسد🚶🏻‍♂"! اما‌توڪہ‌دستت‌بہ‌زمین‌میرسد:) “بلندم‌ڪن" 🖇⃟📗⇦ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
••|🖤 دُخترۍ‌میٖگفت‌‌بـٰا‌حَسرت‌چہِ‌میٖشُد‌مۍ‌زَدمـ.. بوسہِ‌اۍ‌بَر‌حَ‌ـنجرت‌بـٰا‌بـٰا‌بہِ‌جٰاۍ‌نیزھِ‌هـٰآ.. ! |❥ @shahidane_ta_shahadat ❥|
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #
♡𝓡𝓸𝔂𝓪♡: 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 فاطمه نشست و منشی گوشی تلفن رو برداشت تا با دکتر هماهنگ کنه..به در اتاقی اشاره کرد و گفت: _بفرمایید. فاطمه بعد از اجازه گرفتن وارد اتاق شد.با مرد میانسالی روبه رو شد.بعد از سلام کردن،به صندلی اشاره کرد و گفت: _بفرمایید خانم نادری. فاطمه هم نشست. -آقای دکتر فتوحی اونقدر از شما تعریف کردن که من کنجکاو شدم با شما آشنا بشم. -ایشون به من لطف دارن. دکتر فتوحی تنها عضو هیئت رئیسه بود که با اخراج فاطمه از بیمارستان مخالف بود. -من سوابق شما رو مطالعه کردم.واقعا مناسب ترین بخش برای شما بخش کودکان هست،بخاطر روحیات و اخلاق شما. -از نظر لطفتون ممنونم..شما درجریان علت اخراج من از بیمارستان قبلی هستید؟ -بله.دکتر فتوحی کامل برام توضیح دادن. -نگران نیستید که همین مساله برای بیمارستان شما پیش بیاد؟ دکتر نصیری لبخندی زد و گفت: _خانم نادری،من و دکتر فتوحی سالهاست باهم دوست هستیم.ایشون کاملا با روحیات من آشنا هستن که شما رو به من معرفی کردن. -اگه تو بیمارستان شما،پزشک یا پرستار بی مسئولیت باشه،شما چکار میکنید؟ -آدم بی مسئولیت برای هیچ کاری مناسب نیست مخصوصا پزشکی و پرستاری که به سلامت و جان آدم ها مربوطه. -شما با همچین آدمی چطور برخورد میکنید؟.. تذکر میدید؟ -البته. -اگه اصلاح نشد اخراج میکنید؟ -در این صورت اون فرد میره یه بیمارستان دیگه..به نظر من همچین پزشکی باید پروانه طبابتش باطل بشه. فاطمه به میز روبه روش خیره شد و فکر میکرد. -خانم نادری فاطمه سرشو آورد بالا.دکتر نصیری با لبخند گفت: _تو امتحان تون قبول شدم؟ فاطمه اول متوجه منظورش نشد.بعد سرشو انداخت پایین و سعی کرد جلوی لبخندشو بگیره. -به حرف بله ولی باید دید در عمل چکار میکنید. دکتر نصیری بلند خندید.فاطمه گفت: _اگه ممکنه سه روز به من فرصت بدید در موردش فکر کنم. دکتر جاخورد..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🥀﴿بسمـ رب رقیہ﴾🖤
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحے #حضرت_رقیه
دردایے ڪہ دارمــ واسہ دوران پیریہ🥺 من سہ سالـمہ هنوز دندونہام شیریہ😢 زخمامو مخصـوصا زیر روسرے بردم💔 وقتے گـرسنم بود هربار سیلے میخوردم😭 •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🖤🏴› 🖤¦⇢ بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش من مثل زهرا مادرت آزار دیدم یک لحظه یادم رفت اسمِ من رقیه است سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم - 🏴 ⃟¦🖤⇢ 😔 •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 🏴 ⃟¦🖤⇢ رقیه •• 🏴 ⃟¦🖤⇢ •• ↷ 🏴 ⃟🖤|@shahidane_ta_shahadat