شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_176
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بعد از ده دقیقه
نفساش منظم میشه و اروم روی تخت میخوابونمش
و ملافه رو روش میدم
بوسه ای به پیشونیش میزنم و بیرون میرم
به خونه میرم و بعد از تعویض لباس هام و دوشی که میگیرم
تماسی با شماره سرهنگ میگیرم
+من امادم سرهنگ کجا بیام؟
_بیا دفترخونه خیابون اطلسی
ماهم اونجاییم
+باشه الان میام
بعد از برداشتن سوییچ و گوشی بیرون میرم
دستم کمی درد میکنه ولی تحملش سخت نیست
جلوی دفتر خونه پیاده میشم و بعد از سلام و احوال پرسی داخل میریم
کنار هم نشستیم تا صیغه رو باطل کنن که حاج اقا میگه
_مهریشون چی بوده؟
ساحل متعجب سربلند میکنه
_مهریه؟؟
حاج اقا لبخندی میزنه
+بله دخترم
صیغه بدون مهر باطله
سکه ای که به گفته سرهنگ از قبل تهیه کرده بودمو روی میز میزارم
+چون صیغه موقت بود مهر این هست حاج اقا
_خیلیم خوب
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
+موفق باشین خانم نواب صفوی
اگرم بدخلقی تواین ماموریت داشتم حلال کنید با اجازه
_حلال تندرستی یاعلی
به سمت سرهنگ میرم
دستی به شونم میکوبه
_کارت عالی بود محمدحسین
فقط ماهی از تورت دررفت لحظه اخر
متاسف سری تکون میدم
+بقیشون چیشدن؟
دادگاهشون کی هست؟
_دادگاه پس فردا هست
و فردا تشییع جنازه احمدی
ناراحت سری تکون میدم و با اجازه ای میگم و به سمت بیمارستان میرم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
تقه ای به درمیزنم و وارد میشم
روی تخت دراز کشیده و پرستار سرمشو چک میکنه
+خوبی خانومی؟
سری تکون میده
_خوبم
کجا بودی؟
نزدیک میشم و دستشو میگیرم
+رفتم صیغه رو باطل کنم
اهانی میگه و درهمین لحظه پرستار بیرون میره
پیشونیشو میبوسم
+قهری؟؟
محل نمیزاره و سرشو برمیگردونه
صورتمو جلوی صورتش میبرم
+ساراخانومی
قهری باما؟؟
بازم چیزی نمیگه
دستشو نوازش میکنم و با لحن بامزه ای میگم
+نازتم خریداریم بانوووو
ارزون بده مشتری شیم
بالاخره میخنده وبرمیگرده سمتم
_فقط به خاطر ترلانم باهات اشتی کردم چون هی لگد پررونی میکرد
خنده ای میکنم و گونشو میبوسم و روی صندلی کنار تخت میشینم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_177
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با صدای ناله هایی از خواب میپرم
روی صندلی کنار تخت سارا خوابم برده
و این ناله های سارا هست
همینطور به خودش میپیچه
نگران بلند میشم
+سارا
سارا خانومی
خوبی قربونت برم؟
اشک از چشماش روون میشه
_محمدحسین
درد دارم
بگو دکتر بیاد
و چنگی به ملافه میزنه
سریع بیرون میرم و پرستارو خبر میکنم
پرستار با دیدن حال سارا ترسیده به دکتر خبر میده و بعد از ۲۰ دقیقه بالاخره دکتر میرسه و دستور اماده سازی اتاق زایمان رو میده
جیغ های سارا سرتاسر بیمارستان رو فرا گرفته
دستشو توی دستم فشار میدم و سعی میکنم ارومش کنم
اما اون فقط از درد به خودش میپیچه
جیغ میزنه و اشک میریزه و ملافه رو چنگ میزنه
ساعت ۴ صبحه و توجه همراهان بیمار هایی که تک و توک توی سالن هستن به ما جلب شده
بالاخره به اتاق عمل میبرنش و من پشت دربسته اتاق میمونم
مضطرب و نگران از این سوی سالن به اون سو میرم وبه صورتم دست میکشم
سوره مریم رو زیر لب از حفظ برای خودم میخونم و سعی میکنم خودمو اروم کنم
میشینم روی صندلی
پنج دقیقه نگذشته بلند میشم و دوباره قدمامو از سر میگیرم
با صدای اذان به سمت سرویس بهداشتی میرم و بعد از گرفتن وضو به نمازخونه میرم و نماز صبحم رو با استرس میخونم
زیارت عاشورا و دعای عهد بعد نمازم کمی به دلم ارامش میده
دوباره برمیگردم به سالن
قدم میزنم
میشینم
قدم میزنم
میشینم
و همینطور این چرخه ادامه داره تا وقتی که افتاب طلوع کرده و سفره گرما و نورشو روی اسمون شهر پهن کرده
ساعت ۷ صبح رو نشون میده که دراتاق عمل باز میشه و دکتر سبز پوشی بیرون میاد
باعجله به سمتش میرم
+چیشدخانم دکتر
با حرفی که میزنه نفسم میره
دستمو به دیوار میگیرم و یازهرایی میگم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#اربٰابمحسین🌱
میشودنیمهشبیگوشهیبینالحرمین
منفقطاشکبریزمتوتماشابکنی :))
🥀|• @shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🌸🌈
•.
ببینزندگےهنوزخوشگلیاشو
داࢪھ،اولیشخودت:)
•.
🌈|• @shahidane_ta_shahadat
#چریکی🌿
-
-
❰مـآیہمشـتسَربـآزیـمجـونبَـرڪـف
فـَرقیـمنَدآرھحلـَـببآشہیآشلمچِـہ باشہیـآڪوچہپَسڪوچہهآ؎
طِھـرون..!シ❁︎🗞❱
-
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_178
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_متاسفانه چون همسرتون توی هشت ماه زایمان کردن
ریه بچه مشکل داره
و خب امکان موندنش خیلی کمه
اگرم بمونه باید هردقیقه و هرثانیه دستگاه اکسیژن بهش وصل باشه
نالان و ناتوان روی صندلی میشینم
دکتر متاسف سری تکون میده و میره
باورم نمیشد دخترکم که تازه اومده توی زندگیمون
اینقدر زودبخواد بره
نفس کم اورده بودم
با صدای زنگ گوشیم از حال خودم بیرون میام و گوشیمو از جیبم بیرون میکشم
با دیدن اسم مامان نسرین لرزی به تنم میافته
من چی بگم به این زن که منتظر دیدن نوشه
سعی میکنم صدامو بشاش نشون بدم
+به سلام مامان نسرین
عجبی یادی ازماکردین؟
خنده ای شیرین میکنه
_سلام پسرم خوبی؟
سارا خوبه؟نوه خوشگلم خوبه؟
+خوبیم خوبیم مامان جان
شماخوبید؟پدرجان خوبن؟
_اونام خوبن مادر
محمدحسین مادرکجایی؟
+من شیرازم مامان
_عه یعنی برگشتی پیش سارا؟
+اره
_خوب کاری کردی
مادر من دلشوره گرفتم از بعد نماز صبح
سارا خوبه؟بچه خوبه؟خودت خوبی؟
چیزی توی دلم تکون میخوره از احساس مادرانه ای که اینقدر قوی بود
+اره خوبیم خوبیم
_مادر اگه سارا یه وقت دردش گرفت سریع به من خبر بدید میام شیراز
بهم خبر بدیا
بغضی که توی گلوم نشسته رو سعی میکنم پس بزنم
+چشم مامان جان چشم
_برو دورت بگردم برو پیش زنت مراقبش باش
+چشم سلام برسونید
_سلامت باشی توهم سلام برسون
خدانگهدار
+خدانگهدار
خسته سرمو به دیوار تکیه میدم
من چی جوابشونو بدم خدا
بعد از دو ساعت سارا رو از ریکاوری خارج کردن
رنگش شده بود مثل گچ
دستاش سرد سرد بود
+خوبی عشق من؟
چشم روی هم میزاره و لباش به معنی اره تکون میخوره
بوسه ای به دستش میزنم و میبرنش سمت بخش
سریع از بیمارستان خارج میشم و به سمت بازار طلافروش ها میرم
دستم یکم خالیه اما ارزشش رو داره
دستبند زیبایی نظرم رو جلب میکنه
بعد از کلی چک و چونه دستبندی که قیمتش ۲ میلیون بود رو ۱ میلیون و ۵۰۰ خریدم
و با دسته گل زیبایی و یک جعبه شیرینی به سمت بیمارستان حرکت کردم
مامانم و بابام مشهد بودن و هیچ کسی رو اینجا نداشتیم
مجبور شدم به اراد زنگ بزنم تا خواهرشو بیاره پیش سارا
ظاهرا سارا باهاش راحت تره نسبت به بقیه دختر عمه ها و عموهاش
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#گوگولیجات🍒
-
-
خَبَـرَتهَسـتڪهجـٰآنۍتـوبَـرآ؎ِدِلِمَـن؟..シ!ـ
-
•ʝσɨŋ↷
🍒°•| @shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_179
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
وارد اتاق سارا میشم
ظاهرا خوابیده
کنار تختش میشینم و دستشو بوسه میزنم
چشمشو باز میکنه و بیجون نگاهی به من میندازه
+خوبی قربونت برم؟
با صدای کمی میگه
_خوبم
بچم کو محمدحسین؟ترلانم کو؟
میخوام راستشو بهش بگم
+ترلان چون هشت ماهه بدنیا اومد
دکتر گفت ریش کمی ناقصه
و الان زیردستگاهه
دودستشو روی صورتش میزاره
_یاقمرمنیربنیهاشم
این چه دردیه به سرم اومده؟
و صدای هق هقش توی اتاق میپیچه
سکوت میکنم تا خودشو خالی کنه
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
2روز بعد
نگاهشو از پشت شیشه میگیره و ارام وسایل توی دستشو ازش میگیره
دستمو پشت کمرش میزارم و میریم به سمت خروجی بیمارستان
توی این دوروز نزاشتن سارا بهش شیر بده
چون ترلان با خوردن شیر رو به کبودی و خفگی میرفت
و چشم های سارا لحظه ای خشک نشدن و هرثانیه چشماش بارونی بود
به سمت خونه میریم
دوباره بعد از مدتها برگشتیم هردوبه خونه
کمکش میکنم توی تختش دراز بکشه
و منم میرم پایین پیش اراد و ارسان
به عمه هاش خبر ندادیم چون میدونستیم تا اونا بفهمن ممکنه مادر و پدرساراهم بفهمن
وباعجله بیان و اتفاقی واسشون بیافته
همه جای خونه رو گرد و خاک گرفته
نزدیک دوهفته هست هیچ کسی قدم بهش نگذاشته
گوشیمو درمیارم و به خاله کبری زنگ میزنم
_درست میبینم؟این شماره محمدحسین بیمعرفته ماهست که روی گوشیم افتاده؟
خنده ای میکنم
+سلام خاله جون
شرمندم نکنید بیشتر ازاین
بلند میخنده
_سلام به روی ماهت
به چشمون عسلیت
دشمنت شرمنده بشه عشق خاله
چیشده یادی از ماکردی؟
لبخندی میزنم
+ماکه همیشه مزاحمتون هستیم
اما ایندفعه
قرض از مزاحمت
منو سارا دوهفته ای خونه نبودیم
حالا برگشتیم
خونه با خاک یکسانه
ساراهم خب وضعیتش جوری نیست بتونه خونه تمیز کنه
خواستم اگر امکانش هست
به اون خانومی که میاد خونتون بگید اگر براشون مقدوره
تشریف بیارن خونه ما
هرچی هم هزینش شد سرچشم
میپردازم
_قربونت برم الهی چرا بگم غریبه بیاد
خودمو خاله مهنازت میایم هم ساراجونو میبینیم هم باکمک هم خونتو تمیز میکنیم
تودشمن زیاد داری مادر
غریبه توخونت راه نده دعا بندازن تودست و بالت
البته شهین خانم خیلی خانم گلیه ها
ولی خب مادر ادم نمیتونه به هرکسی اطمینان کنه
+حرفتون صحیح خاله جون اما اینجوری من نمیتونم قبول کنم
_حرف روحرف من نزن محمدحسین
دوساعت دیگه با مهناز و شهین میایم خونتون
+فقط یه چیزی
خاله جون میدونید که خاله مهناز...
نزاشت حرفمو تکمیل کنم
_اره مادر میدونم
میدونم
باهاش اتمام حجت میکنم بعد میارمش
+باشه قربونت برم دستت طلا
_سرت طلا عشق خاله
تو یه از این ادرس انلاینا بفرس
اسمشم نمیدونم چیه
تی تی اس
سی سی اس همین چیزاس مادر
خنده ای میکنم
+جی پی اس خاله
_اره همون
ما تادوساعت دیگه اونجاییم
+باشه قربونت برم قدمت سرچشم
خداحافظی میکنیم
ده دقیقه از تماسم باخاله نمیگذره که دوباره گوشیم زنگ میخوره
شماره اشنا نیست
و دلشوره ای به جونم میافته و دلیلشو نمیدونم
شاید از حس هایی بود که داشتم
+بفرمایید
_اقای گنجویی؟
+بله خودم هستم بفرمایید
_از بیمارستان اردیبهشت تماس میگیریم.......
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شھیدانہهٰا🌱
#سخنےازشھیدحاجحسینخرازی
خداوندبٰایدصداقٺجھاد رادرمٰاببیند💭🎈
🌥|•@shahidane_ta_shahadat
‹❤️🍒›
❤️¦⇢ وجــــآنرابایــد
فـــدآۍلبخـــندتــــۅڪــرد♥️
-
🍒 ⃟¦❤️⇢ #رهبرانه••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
🍒 ⃟❤️|@shahidane_ta_shahadat
گاهے بہ
ڪفتر حرمت
غبطہ مے خورم . .🕊🙂💔
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیاعلۍابنموسۍالرضا
💛|↫#چہارشنبههایامامرضایۍ
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#ایھگرافے🌱
《وَکَفیبِرَبِّکَهادِیاًوَنَصیراً》
براۍهدایتویارێ
پروردگٰارٺڪافیست🧡
﴿سورھفرقٰانایھ31﴾
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
♡𝓡𝓸𝔂𝓪♡: 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #س
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_119
دکتر جاخورد.
-خانم نادری،شما ظاهرا متوجه موقعیت خودتون نیستین؟؟...بخاطر پرونده تون پیشنهاد کاری ندارید..درواقع این یه فرصت فوق العاده ست برای شما.
-آقای دکتر..من هیچ اجباری برای کار کردن ندارم..اگه حضورم ضروری باشه میام..وگرنه ترجیح میدم آرامشی که تو خونه خودم دارم از دست ندم.
-بسیار خب..فکر کنید.
خداحافظی کرد و رفت.
با دکتر فتوحی تماس گرفت و برای روز بعدش قرار گذاشت.بعد احوالپرسی دکتر فتوحی گفت:
_امروز دکتر نصیری رو دیدم.
با خنده گفت:
_گفت که بهش چی گفتین.
-پس لازم نیست توضیح بدم.
-خانم نادری شما درمورد چی میخواید فکر کنید؟
-من اگه بخوام کار کنم نه بخاطر نیاز مالی هست و نه نیاز روحی و روانی..اگه حضورم برای پرستاری از یک نفر هم مفید باشه حاضرم از آرامشی که تو خونه خودم دارم بگذرم..ولی ترجیح میدم جایی کار کنم که رئیسش وقتی میدونه حق با منه ازم حمایت کنه.نه اینکه اخراجم کنه...آقای دکتر نصیری به حرف گفتن که اینکارو میکنن.مزاحم شما شدم که بدونم اگه شرایطش پیش بیاد همونجوری که میگن عمل میکنن یا مثل بقیه فقط حرفه؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
_من و دکتر نصیری سالهاست رفاقت نزدیکی داریم.حرفی که میزنه،عمل میکنه... ولی خانم نادری،شما که میفرمایید پرستاری شما حتی اگه برای یک نفر هم مفید باشه راضی هستین یا به لحاظ مالی به این شغل نیاز ندارید پس چه فرقی داره براتون اگه رئیس تون ازتون حمایت نکنه؟ نهایتش مثل قبل اخراج میشید دیگه. ولی در عوض میدونید چند نفر رو از دست دکتر مستان نجات دادید..من نمیگم دنبال تخلف همکارهاتون بگردید ولی همینکه دربرابر اشتباه سکوت نمی کنید، ارزشمنده.
فاطمه به فکر فرو رفت.
دکتر حرفی گفت که خودش میدونست و سعی میکرد بهش عمل کنه.ولی این بار... فراموش کرده بود تنها حمایتی که همیشه بهش نیاز داره فقط حمایت خدا ست.
بخاطر این فراموشی خیلی ناراحت بود. به امامزاده رفت؛جایی که بعد از ازدواج، همراه علی زیاد میرفتن.همون جای همیشگی نشست و استغفار میکرد.چند ساعتی گذشت تا حالش بهتر شد.
به خونه برگشت.
غذا درست کرد و آماده استقبال از علی شد.بعد از شام فاطمه ظرف هارو می شست و علی میز رو تمیز می کرد.فاطمه گفت:
_علی جان،من خیلی فکر کردم و به نتیجه رسیدم..
-درمورد چی؟
-کار تو بیمارستان.
علی دست از کار کشید و متعجب،منتظر ادامه حرف فاطمه شد.
-وظیفه ست که تو بیمارستان کار کنم.
ناراحت نگاهش میکرد.
-من راضی نیستم..برات مهم نیست؟
فاطمه شیر آب رو بست و به چشم های علی خیره شد.فکر نمیکرد علی اینقدر جدی مخالفت کنه.
-معلومه که مهمه..اگه تو راضی نباشی من پامو از این در بیرون نمیذارم.ولی علی جان...
علی بین حرفش پرید.
-من راضی نیستم..دیگه حرفشم نزن.
از آشپزخونه بیرون رفت.
فاطمه که متوجه دلیل علی شده بود متعجب به رفتنش نگاه میکرد.از حرف ها و حرکات علی معلوم بود خودش هم میدونه کار درست چیه ولی نگرانی از دست دادن فاطمه مانع تصمیم درست میشد.
روی صندلی نشست،
و به رفتن علی نگاه میکرد.انتظار این حد از مخالفت رو نداشت.گیج شده بود....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#انگیزشی🌿
-
-
دُنبـٰالنیمـہْدیگِھْاَتْنبـٰاش!
تُخُودِتڪـٰافۍهَسْتـۍ••!シ
-
-
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ ❣
مَنهمـٰانَمڪھبَࢪا؎تـوغزَلخَلقڪند
تـوهمـٰانےڪھمـࢪاعـٰاشقِومَدھوشڪند..!ツ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
「🧡」
-
-
ـاَزدیـدَنرویـَتدِلـآیِینِہفـرورِیخـت
هـَرشِیشِہدِلـِۍ،طـٰاقـتِدِیدآرنـَدارَدシ..!
-
-
#فندقانھ
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_180
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_ازبیمارستان اردیبهشت تماس میگیرم
+بله بفرمایید اتفاقی واسه دخترم افتاده؟؟
_بچه نیازبه شیر و تقویت داره
دکتر گفتن اطلاع بدیم تشریف بیارین بچه شیر بخوره
+بله بله تشکر
زودمیایم بیمارستان
_تشکر روز خوش
+روزتون بخیر
باعجله بلند میشم و به داخل اتاق میرم
سارا که روی تخت نشسته بود و داشت لباساشو مرتب میکرد با دیدن من هول زده گفت
_چیزی شده؟ترلان خوبه؟
لبخند اطمینان بخشی بهش میزنم
+خوبه عزیزم خوبه
منتها ازبیمارستان زنگ زدن گفتن بیاین بیمارستان بچه باید شیربخوره حداقل تقویت شه
مثل برق و باد بلند میشه و چادرشو سرمیکنه
_بریم محمدحسین
بریم که دلم برای بچم پرکشیده
دستی پشت کمرش میزارم و توی ماشین میریم
به اراد و ارام میگم توی خونه منتظر بمونن تا خاله بیاد
توی طول راه مضطرب بود
دستشو توی دست میگیرم و به لبم نزدیک میکنم و بوسه ای روش میشونم
+چیزی شده خانومم؟چرا اینقدر مضطربی؟
با لحن فوق استرسی میگه
_دلشوره دارم محمدحسین
نمیدونم چرا
اما استرس و حس بدی دارم
دوباره دستشو میبوسم و روی دنده میزارم
همونجورکه دنده روجابهجا میکنم میگم
+بد به دلت راه نده ان شاءالله که چیزی نیست
لبخند استرسی میزنه و زیرلب انشاءاللهی زمزمه میکنه
بالاخره به بیمارستان میرسیم
سریع ماشین روگوشه ای پارک میکنم
با ورود به بیمارستان منم حس بدی بهم منتقل شد
دلشوره امان ازم بریده بود
نمیدونم چرا اما حس فوق العاده بد و مضطربی بهم دست داده بود
پوفی کشیدم و زیرلب صلواتی زمزمه کردم
به سمت بخش نوزادان رفتیم و داخل رفتیم
بعد از پوشیدن لباس مخصوص وارد شدیم
بادیدن ترلان که صحیح و سالم و ناز توی تخت خوابیده بود نفس راحتی کشیدیم
اما اون دستگاهای اکسیژن این نفس راحت رو به نفسی تلخ تبدیل کردن
پوفی کشیدم و سارا با راهنمایی پرستار رفت سمت بچه
کنار تختش نشست
پرستار خواست بچه رو به روشی بیدار کنه اماسارا مخالفت کرد و گفت
_بزارید خودش بیدارشه
لطفا
و نگاه ملتمسی به پرستار کرد
اون خانم هم پوف کلافه ای کشید و بیرون رفت
کنارش رفتم و هردو خیره شدیم به نوگلمون
صورتی گرد و سفید داشت
صورتش پف داشت و نمیشد گفت تپلی هست یانه
مژه های سیاه رنگ زیبایی که پلک هاشو محاصره کرده بود
دست ها و انگشتان ریزی که به حالت مشت توی همدیگر جمع شده بود و پاهای ریز و ظریفی که با شلوار سفیدی که توپ های ریز صورتی رنگ داشت پوشیده شده بود
باعشق به ثمره عشقمون نگاه میکردم
که متوجه صدای ریزی شدم
وقتی کمی دقت کردم دیدم صدا از ساراهست
داره به پهنای صورت اشک میریزه و چشم از بچه برنمیداره
نگران و زمزمه کنان میگم
+الهی دورت بگردم چیشده خانومی؟؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_181
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
برمیگرده سمتم و همونجور که اشک میریزه اروم میناله
_محمدحسینبچمچیزیشبشهمنمیمیرم
لبخندی بهش میزنم
+چیزیشنمیشهقربونتبرم
بهتقولمیدم
این حرفو زدم
اما خودمم بهش اطمینان نداشتم
باصدایگریهریزی به سمت ترلان برمیگردیم
چشماشو توی همدیگر جمع کرده و گریه میکنه
لبخندی میزنیم و سارا به سمتش میره و اروم توی بغلش میگیره
بوسه ای به پیشونیش میزنه و اروم بهش شیر میده
پنج دقیقه ای میگذره
حواسم پی بقیه بچه ها میره که سارا وحشتزده و هولناک میگه
_یافاطمه زهرا
محمدحسین بچم کبود شد
محمدحسین یه کاری کن
وحشت زده نگاهی به بچه میندازم که به زورمیتونه نفس بکشه
باوحشت بیرون میرم و اسم پرستارو فریاد میکشم که چندتا پرستارباهم به اتاق میان
سارا رو پس میزنن و بچه رو ازش میگیرن
صدای پرستارا و دکترا به کنار
صدای هق هق سارا هم جدا اعصابمو بهم ریخته
عصبی و وحشت زدم
بچم نمیتونه نفس بکشه
من چیکار کنم خدا
سارا به صورتش میکوبه که به سمتش میرم و دستشو محکم میگیرم
جیغ میزنه
فریاد میزنه
اما با داد من انگار تازه به خودش میاد
+بسه
بسه سارا
اینقدر نزن خودتو
صبرکن ببینم چه خاکی داره تو سرمون میشه
هق هق میزنه و توی اغوشم میکشمش
خودمم حال خوبی ندارم
قلبم داره از جا کنده میشه
نیمه وجودم جلوی چشمای خودم داشت از دستم میرفت
شایدم بره
بغضی که توی گلوم نشسته رو سعی میکنم پس بزنم
اما خیلی عمیق تر از این حرفاست
سارا توی بغلم میلرزه و گریه میکنه و من نام خدا رو برزبون میارم و التماسش میکنم جگرگوشمو ازم نگیره
نوگلمو نگیره ازمون
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_182
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بعد از نیم ساعت طاقت فرسا
بالاخره دکتر بیرون میاد
باعجله سمتش میریم
+چیشد؟؟بچه چیشد؟
سرپایین میندازه
سارا با عجز میناله
_دکتر بچم چیشد؟؟
سردکتر که بالا میاد با ناباوری بهش نگاه میکنیم
چشماش خیسه
حالا وحشتمون بیشتره
_متاسفم
فقط همین
همینو میگه و درحالی که خودشم گریش گرفته مارو توی زمانی که به معنای واقعی کلمه نابود شدیم و ول میکنه و میره
جیغ های ممتد سارا توی سالن بیمارستان میپیچه
جیغ های پی درپیش
چنگ هایی که به صورتش میزنه
فریاد هایی که میکشه
همه و همه منو بیشتر به سمت نابودی میکشونه و بدبختیمو یاداورم میشه
_اخ الهی مادر فدات بشه نوگلم
اخ بمیرم برات دخترکم
اخ الهی بمیرم برات نوگل پرپرم
بمیرم برات که دیدم تو دستم جون دادی
اخ جگرگوشم
اخ پاره تنم
بچم از دستم رفت
و جیغ بعدی
منم اشکامو نمیتونم کنترل کنم
دیگه حتی خودمو نمیتونم کنترل کنم
هق هق میکنم و گریه میکنم
شونه هایی که قول داده بودم روزی بشه پشت و پناه سارا و دخترکم
حالا داره توی داغ دخترکم میلرزه
سعی میکنم خودمو کنترل کنم حداقل جلوی سارا
به سمتش میرم و زیر بغلشو میگیرم
پرستارها که میبینن به کمکشون اومدم اوناهم راهنماییم میکنن به اتاقی
سارا رو روی تخت میخوابونم که بلافاصله ارام بخشی براش تزریق میکنن
ولی سارا کارش از ارامبخش گذشته
به سر و صورت میکوبه و مرثیه خوانی میکنه
دلم کباب میشه برای دخترکم
برای نوگلکم که حتی نتونستم دراغوش بکشمش
گل سرهای صورتیشو براش بزنم
پاپوش های گل دار طلاییشو براش پاش کنم
دلم کباب میشه که حتی نتونستم دخترکمو یه دل سیر ببینم
شونه های مردونه منم درداغ فرزندم میلرزه و بی خجالت اشک میریزم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#منتظرانہ🌿
ڪُجایى . . .
اےهمیشہپیدا،ازپَساَبرهاےغیبتـ :)🍁
#اللھمعجللولیڪالفرج ♥️
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
#عشقجٰان👑
پایـبندَم تا
"پایِ جـ♡ـان" بـه تَمـــامت😋❣
🌸|•@shahidane_ta_shahadat