#شھیدانہ🌱
#شھیدمحمدحسینمحمدخانے🌸
پس از شهادتش ، سردار سلیمانی درباره محمدحسین گفتند: «من همت خودم را با این شهید در منطقه پیدا کردم.» و گفته بودند محمدحسین برایشان مثل همت بود. و این سخن سردار سلیمانی، من را به یاد این جمله انداخت که « هرچیز که در جستن آنی، آنی»
👑|•@shahidane_ta_shahadat
#زیبایی•-• ⃟👩🏻🦱🍒♥️^^
نعنا و روغن_زیتون رو در مخلوط کن بریزید تا له شود🥒🌿
و 20 دقیقه روی صورت بگذارید
🌿نعنا جوش را از بین میبرد، منافذ را باز، پوست را تمیز و از خشکی پوست جلوگیری میکند
🌙|•@shahidane_ta_shahadat
‹🌸💖›
💖¦⇢ ‹ بیاتاجَوانمبدھرخُ نشانم💛.
-
☀️ ⃟¦☁️⇢ #منتظرانه ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
☁️ ⃟💖|@shahidane_ta_shahadat
نزدیکِ در بهم گفت:
رفتم کربلا زیر قبهیِ امامحسین؏گفتم که
آقا..! برام پدری کنید
فکر کنید منم علیاکبرتون
هرکار؎ قرار بود برا؎ ازدواج پسرتون
انجام بدید برا؎ منم انجام بدید..💍
#همسرشهید
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
💔°| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
اگر آواره ام قلبم در ایوان تو جا مانده....💔
💔°| @shahidane_ta_shahadat
#ایھگرافے🌱
《فَابْتَغُوا عِنْدَ اللَّهِ الرِّزْقَ》
فقطروزیراازنزدخدا(ازجانب او)بجوئید💛
﴿سورھعنکبوتایھ17﴾
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہها🌱
#شھیدسیدمرتضےآوینے🌸
یارانشتابڪنید
گویندقافلہایدرراهاست
ڪھگنہکارانرا درآنراهےنیست
اریگنھکارانرادرآنراهےنیست
اماپشیمانانرامیپذیرند🌾
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقاݩہ🌿
.
معنـایزِنِـدهبــــــــودنِمـن
بـا«تـــــــــــو» بُودناسـت :)♥️😌
.
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🌱
❤️¦⇢ ریتم و آهنگ زندگی
یکنواخت نیست
درست مانند ریتم قلب
دارای منحنیهایی است
که نشانگر زنده بودن انسان است
از بالا و پایین زندگی نهراسید
لحظه به لحظه آن را زندگی کنید
↷
❤️|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_120
گیج شده بود.
شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد.
بلند شد تا بقیه ظرف ها رو بشوره.
سرما و صدای آب کمی آرومش میکرد تا بهتر فکر کنه.وقتی کارش تمام شد،به اتاق رفت.علی روی سجاده نشسته بود و قرآن میخوند.
روبه روش نشست.
-میشه حرف بزنم؟
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-نه.
فاطمه لبخند زد.
-فقط یه سوال کوتاه...میشه بپرسم؟
علی با تامل نگاهش کرد.با نگاهش اجازه پرسیدن به فاطمه داد.لبخند فاطمه با نگاه علی عمیق تر شد.
-..خدا....کجای زندگیته؟
حرف هاشو با زبان سکوت و نگاه و مهربانی لبخند به علی گفت.چند دقیقه همونجوری گذشت.علی از نگاه منتظر فاطمه چشم گرفت و به صفحه قرآن تو دستش خیره شد.
فاطمه بلند شد و به هال رفت.
روی مبل روبه روی در اتاق جا گرفت و چشم به در،به انتظار علی نشست.یک ساعت نگذشت که علی تو چارچوب در نمایان شد.فاطمه خوشحال از اینکه زود به نتیجه رسیده،لبخند به لب ایستاد.اما با نگاه سردرگم علی و لباس های بیرونی تنش،لبخندش خشک شد.
علی سمت در آپارتمان رفت.
-علی جانم،کجا میری؟
دست علی روی دستگیره در بود و نگاهش به رنگ تیره چوب.
-همون جای همیشگی...معلوم نیست کی برگردم.تو بخواب.
فاطمه دستپاچه گفت:
_از دست من ناراحتی؟؟
علی جوابی جز سکوت نداد.
-علی تو این دنیا هیچی برام از تو مهم تر نیست..حرف آخر حرف توئه..هرکاری تو بگی انجام میدم.
نگاه کوتاهی به چشم های بی قرار فاطمه انداخت.در رو باز کرد و بیرون رفت.هنوز در رو نبسته بود که فاطمه خواهشی گفت:
_علی،نرو..
در رو بست و رفت.نیم ساعت بعد پیام داد:
_از تو ناراحت نیستم.
فاطمه تا صبح بیدار بود و فکر میکرد. نزدیک ظهر شد.تصمیم خودشو گرفته بود.تلفن همراه شو برداشت و شماره منشی دکتر نصیری رو گرفت.جواب نداد.
تلفن شو روی میز گذاشت تا چند دقیقه بعد دوباره تماس بگیره.
صدای چرخیدن کلید تو قفل در اومد. ایستاد و به در چشم دوخت.وقتی علی رو دید نفس راحتی کشید.لبخند زد و نزدیک رفت.
-سلام علی جانم
علی نگاهش کرد.از نگاه علی معلوم نبود چی تو سرشه.
-سلام...
تلفن فاطمه زنگ خورد و حرف علی نیمه تمام موند.نگاه علی سمت تلفن فاطمه کشیده شد.فاطمه گفت:
_منشی دکتر نصیریه.باهاش تماس گرفتم جواب نداد.حتما شماره مو دیده خودش زنگ زده.
تلفن شو از روی میز برداشت و به علی گفت:
_جواب شو بدم بعد میام پیشت.
هنوز انگشتش دکمه تماس رو لمس نکرده بود که علی گفت:
_چی میخوای بهش بگی؟
-میخوام بگم نمیرم...
-چرا؟
تماس قطع شد.
-چون اصلی ترین وظیفه من حفظ آرامش همسر و زندگیمه.
علی نفس عمیقی کشید و گفت:
_برو...من #راضیم..
فاطمه با چشم های گرد شده نگاهش کرد.
-من میخواستم فقط مال من باشی..ولی ظرفیت های تو بیشتر از اینه.تو میتونی همزمان برای خیلی ها باشی.میخواستم آرامش داشته باشی ولی انگار تو آرامش نمیخوای.همش دنبال دردسری.
-من دنبال دردسر نیستم.آرامش هم دارم، کنار تو..حتی اگه آدمایی باشن که بخوان آرامش مو بهم بزنن مثل دکتر مستان یا آریا نمیتونن.
-یا افشین مشرقی.
لبخند فاطمه صورت آرام شو،زیبا تر کرد.
-افشین مشرقی سخت ترین و طولانی ترین دردسر زندگی من بود...و البته... شیرین ترین.
فاطمه مشغول کار شد.
همکارانش و پزشکان بخش از پرونده فاطمه خبردار شدن.همه باهاش سرد برخورد میکردن.وقتی فاطمه بود با دقت کار میکردن.بخاطر رفتار همکارانش، ساعات کاری براش سخت میگذشت..کم کم با شوخی ها و مهربانی های فاطمه، وضعیت بهتر شد.
ولی با این حال همه.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_183
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
باصدای در به سمت دراتاق برگشتم
پرستاری توی درگاه درایستاده بود
+بفرمایید
متاسف گفت
_اقای گنجویی تسلیت عرض میکنم خدمتتون
سرپایین میندازم و تشکرمیکنم
_گفتن بچه رو میخوان ببرن سردخونه
اما قبلش
گفتن شاید بخواین بچه رو برای باراخر ببینید
تنم از شنیدن این جمله یخ کرد
چقدر سخته
برای یک پدر چقدر سخته تحمل اینکه دیگه فرزندشو
جگرگوششو نتونه ببینه
بابغضی که هرلحظه سعی درخفه کردنم داشت سری تکون دادم و تشکری کردم
بیرون رفت
بلند شدم و به سمت دراتاق رفتم
قبل از رسیدن دستم به دستگیره در
با صدای سارا استپ شدم
باصدای بغض الود و خش داری گفت
_محمدحسین
اروم برگشتم سمتش
+جانم
_منم میخوام بچمو ببینم واسه بار اخر
و بازم اشک هاش روی گونش روان میشه
به سمتش میرم و کمکش میکنم پایین بیاد از تخت
اروم به سمت اتاقی که پرستار گفت میریم
درو باز میکنیم و داخل میشیم
جز یه تخت کوچولوی نوزاد چیز دیگه ای توی اتاق نیست
لرزون سمتش میریم
ترلانم
دخترکم
مثل فرشته ها خوابیده
خوابی ابدی
{از زبان سارا}
با ورود به اتاق تنم یخ میبنده
توان از پاهام میره
اما سعی میکنم خودمو به تخت برسونم
بادیدن ترلانم
دخترکم
نوگل پرپرم که مثل فرشته ها خوابیده بغضم سرباز میکنه
دستمو جلوی دهنم میگیرم و ناباور هق میزنم
باورم نمیشه هنوز
هق میزنم و جلو میرم
با استینم اشکامو پاک میکنم تابتونم بهتر بچمو ببینم
مژه های مشکی قشنگش پلک های نازشو پناه گرفته
دستای کوچولوش کنارش افتاده
دستشو میگیرم
سرده سرده
هق میزنم
اشک میریزم
محمدحسینم اون طرف تخت ایستاده و اشک میریزه
دستشو روی صورتش میزاره و پشتشو به من میکنه و شونه های مردونش میلرزه
باصدایی که خش داره و اثرات گریه توش هویداست زمزمه میکنم
+دخترم
ترلانم
چشمای قشنگتو باز کن مامان
اشکامو با استینم پاک میکنم اما بازم روون میشه
دستشو میگیرم و نوازش میکنم
+مامانم چشماتو باز کن
عزیزکم چشماتو باز کن قشنگم
بازم اشک جلوی دیدمو تار کرده
دستمو نوازش وار روی سرش میکشم
+دخترکم
ترلانم یه باردیگه گریه کن صداتو بشنوم
عزیزکم
هق میزنم و ادامه میدم
+جگرگوشم چرا نیومده رفتی
پاک میکنم اشکمو
+مامانم چرا نزاشتی پاپوشای صورتیتو پات کنم
هق میزنم و باپشت دست گونشو نوازش میکنم
+جان دلم چرا نشد حتی به خونه ببرمت
چرا حتی نشد توی تختت بخوابونمت
هق هقی میزنم
برمیگردم سمت محمدحسین
+محمد
محمدجان
بگو همش خیاله
بگو همش کابوسه
محمدبگو بچم پرپر نشد
محمدبگو جگرگوشم توی دستم جون نداد
به سمتم میاد
همونجور که گریه میکنه میگه
_ساراجان...
نمیزارم حرفشو تکمیل کنه
بلندترمیگم
+محمدبگو دخترکم نرفته
محمد بگو هستش هنوز
بگو ارزو به دل نموندم
روی زانو هام میافتم و هق هق میزنم
باصدای بلند تر و عاجزی مینالم
+محمدبگو که جگرگوشم پرپرنشد تودستم
جیغ میزنم و با هق هق میگم
+محمدبگو توروخدا
گریش شدت میگیره و به سمتم میاد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
پارتجدیدبارگذاریشد
امیدوارملذتببرید🙈😍🌸
عزیزان دلم
خیلی هاتون گفتید چرا ترلان مرد؟
چرا اینقدر داستان غمگین شد یهو؟
چرا سارا داره اینقدر زجرمیکشه؟
دوستان عزیزم
من خودم به شخصه عاشق بچه ها هستم
اما روال داستان رو مجبور شدیم براین مبنا بزاریم که ترلان بمیره
درهررمانی خوشحالی و غم هست
دررمان بنده هم هست مطمئنن
نگران نباشید
رمان ما پایانش خوش و زیباست
و قطعا درپس این پارت های غمگین
پارت های زیبایی اماده و ارسال میشه
و اینکه
ما اسم رمانمون هست عشق به شرط عاشقی
یعنی سارای داستان ما
باید برای وصال
سختی های زیادی رو تحمل کنه
تابتونه وصال رو تجربه کنه
پس ناراحت نباشید و منتظر اتفاقات هیجان انگیزباشید
ممنون از انرژی های نابتون و حضور خوبتون🙈❣🌸
•
.
#شھیدانہهٰا🌱
فرقِ ما با شهدا اینه کھ، اونا نیمههایِ
شب تو بیابونا دنبالِ آرزوهاشون دویدن
و بهش رسیدن اما ما فقط یه شب
تو سال اونم میشینیم و آرزو میکنیم؛
برای رسیدن باید دوید !
+حاجحسیـنیکتا
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#دلتنگ_حرم🥀
مَـنجـٰاموندَم..💔
وَلۍنہمِثہ،سہسالھاےکہ
غَمِتࢪوخَرید...
مَـنجـٰاموندَم ✋🏻
شَبیہِڪَسی،کہهَرچیدَوید؛
ولۍنَـرسید..💔
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
•••〔🚛🍃〕
•
گفتـــم خدایا
از بین ایــــن ھمہ گناهـےڪہڪردم!
ڪدومشومیبخشـے..؟"💔
لبخندزدوگفت:⇣
﴿اناللهیغفرالذنوبجمیعا!﴾ヅ💫
•
.
🎈|↫ #خدآۍجانشڪࢪٺ🌱
#حرفِ_قشنگ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہهٰا🌱
〖 🌿♥️'! 〗
تہصفبودم، بہمنآبنرسید.
بغلدستیملیوانآبشراداددستم.
گفتمنزیادتشنہامنیست.
نصفشراتوبخور.
فرداششوخےشوخےبہبچہهاگفتم
ازفلانےیادبگیرید،
دیروزنصفآبلیوانشرابہمنداد.
یکےگفت:
لیوانهاهمہاشنصفہبود... :)
#مردان_بـے_ادعا ♥️
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
- #پـࢪوفایل🎈
دَرسٌڪوتِپیرٌوزْشٌو،بِزٰآرفِڪْر
ڪٌنَنّهَنٌـوزْیِھ ْبـٰآزندھ اۍ..!ジ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
#چریکی🌱
-
-
خُدایـٰادِلَـمبَہانِہشَہـٰادتمـۍگیـرَد
نِمـۍشَـوَداِرفـٰاقـۍڪُنـۍبِہاینعَبدِمَردودشُـدِھ؟!•
-
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#دلتنگ_حرم🥀 مَـنجـٰاموندَم..💔 وَلۍنہمِثہ،سہسالھاےکہ غَمِتࢪوخَرید... مَـنجـٰاموندَم ✋🏻 شَب
•|پیـش هرکـس مےروم،
فـوراً جوابـم مےکنـد...
•|تـو پناهـم مےدهے!
هرچند کہ بےعـارم حسیـن؏😔
•|جـان زهـرا(س) هیـچ وقتــ،
از خانہ بیرونـم مکـن!
•|مـن کہ جایے را نـدارم،
اے کـس و کـارم حسیـن؏💚🍃
#اربابم_حسین♥️
حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا...
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_121
ولی با این حال همه میدونستن به وقتش فاطمه کوتاه بیا نیست.بخاطر همین دقت شون بیشتر شد.
یک سال گذشت.
دختر علی و فاطمه به دنیا اومد.
اسمشو {زینب} گذاشتن.چهره ش شبیه علی بود.حاج محمود به مناسبت تولد زینب،یه آپارتمان بهشون هدیه داد.سه دانگش به نام افشین مشرقی و سه دانگش به نام فاطمه نادری.
حاج محمود میتونست حتی قبل ازدواج شون این هدیه رو بهشون بده ولی میخواست بچه هاش راحت طلب نباشن. به امیررضا و محدثه هم بعد تولد اولین بچه شون یه آپارتمان هدیه داد.
اون روزها بهترین روزهای زندگی علی بود.زندگی علی با فاطمه هرروز شیرین تر از روز قبل بود.فاطمه از وقتی #مادر شده بود،عاشق تر و عاقل تر شده بود. رابطه ش با خدا عمیق تر و عاشقانه تر شده بود.
دخترشون سینه خیز میرفت،
علی و فاطمه با ذوق تشویقش میکردن. زینب غذا میخورد،دوتایی ذوق میکردن. چهار دست و پا میرفت،دوتایی قربان صدقه ش میرفتن.
زینب وسط هال نشسته بود،
و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.علی روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد. فاطمه با سینی چایی،کنارش نشست و به علی خیره شد.علی با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_دخترتو ببین چکار میکنه.
ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.
-علی،ازت ممنونم،بخاطر زندگی خوبی که برام ساختی.کنار تو زندگی خیلی خوبی دارم.تو همون همسری هستی که همیشه از خدا میخواستم.یه مرد واقعی..تو هم همسر خیلی خوبی هستی،هم پدر خیلی خوبی هستی.
شب شهادت امام محمد باقر(ع) بود.
طبق معمول علی و فاطمه و زینب با هم به هیئت رفته بودن.برای کمک تا آخرشب مونده بودن.
تو مسیر برگشت زینب آب خواست.
علی کنار خیابان توقف کرد.از ماشین پیاده شد و به سوپر رفت.
تازه وارد مغازه شده بود که ماشینی چند متر جلوتر،رو به روی بنر بزرگی که به مناسبت شهادت زده بودن،ایستاد.شیشه های ماشین پایین رفت و صدای بلند موسیقی تندی تو فضا پیچید.دو پسر و یه دختر پیاده شدن و شروع به #هتاکی کردن.
فاطمه سریع پیاده شد،
و سمت دختر رفت.صحبت میکرد که یکی از پسرها از پشت فاطمه رو هل داد. فاطمه که انتظارشو نداشت نتونست تعادل شو حفظ کنه و با سر محکم زمین خورد.زیر سرش پر خون شد.
علی از مغازه بیرون اومد.
خانمی رو دید که زمین خورده و دو پسر بالا سرش ایستادن. به سرعت سمت شون رفت.
دختر و پسرها فرار کردن.
وقتی متوجه حال خانم شد،خواست فاطمه رو برای کمک صدا کنه ولی جای خالی فاطمه رو دید...از فکر اینکه اون خانم،فاطمه باشه،لحظه ای قلبش ایستاد...با قدم های لرزان نزدیک رفت. وقتی صورت فاطمه رو دید نفسش حبس شد..با زانو کنارش افتاد...صدای گریه زینب از ماشین شنیده میشد.
چند نفری جمع شدن.
یکی با آمبولانس تماس گرفت.خانمی زینب رو بغل کرد و سعی میکرد آرومش کنه.
روی صندلی بیمارستان نشسته بود.مات و مبهوت...پرستاری نزدیک شد.
-آقا ... آقا!!
علی سرشو بلند کرد.پرستار گفت:
_کسی هست که بیاد دخترتون رو ببره.همش گریه میکنه.بچه گناه داره.
تازه یاد زینب افتاد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡