eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 تازه یاد زینب افتاد. یه کم فکر کرد..با مکث تلفن همراه شو از جیبش بیرون آورد.رمزشو باز کرد..شماره حاج محمود رو آورد ولی مردد شد.. خجالت میکشید به حاج محمود بگه نتونست مراقب دخترش باشه..منصرف شد.شماره پویان رو آورد.گوشی رو سمت پرستار گرفت. -میشه شما بهش بگید؟ پرستار که حال علی رو دید قبول کرد. جریان رو برای پویان تعریف کرد و گوشی علی رو بهش داد. -حال خانومم چطوره؟ از نگرانی جوابی که قرار بود بشنوه، صداش میلرزید. -هنوز جراحی تموم نشده.هر خبری بشه بهتون اطلاع میدم. پرستار رفت. نمیخواست باور کنه.فقط میخواست چشم هاشو باز کنه و ببینه همه ی اینا کابوس بوده.زندگی خودشو از وقتی یادش میومد تا چند ساعت قبل مرور کرد. با خودش گفت، زندگی من قبل از فاطمه زندگی نبود.بعد از آشنایی با فاطمه هم زندگی نبود.از وقتی خدا بود زندگی من،زندگی شد. وگرنه با بدی های من،فاطمه حتی نباید نگاهم میکرد... خدایا تو که همه جوره لطفت رو به من کامل کردی،فاطمه رو بهم برگردون. حاج محمود کنارش نشست. آروم و نگران صداش کرد.علی سرشو بلند کرد.وقتی نگرانی چشم های حاج محمود رو دید،شرمنده شد.به زهره خانوم که پشت سر حاج محمود ایستاده بود نگاه کرد.زهره خانوم هم با چشم های پر اشک منتظر شنیدن خبر سلامتی دخترش بود..شرمنده تر شد،سرشو انداخت پایین.. حاج محمود گفت: _حالش چطوره؟ همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _چند ساعته که تو اتاق عمله. بغض صداش حال خرابشو فریاد میزد. خیلی نگذشت که امیررضا و پویان هم رسیدن. مریم پیش زینب بود. همه ساکت بودن.یک ساعت دیگه هم گذشت. پرستاری گفت: _همراه فاطمه نادری. همه به علی نگاه کردن. علی سرشو بلند کرد.به بقیه که داشتن نگاهش میکردن،نگاه کرد،بعد به پرستار. پویان نزدیک رفت و گفت: _جراحی تمام شده؟ پرستار گفت: _آره ولی بیهوشه. -جراحی چطور بود؟ -باید با دکترش صحبت کنید. -کی میتونیم با دکتر صحبت کنیم؟ -دکتر یه جراحی دیگه هم دارن.کارشون تمام شد،بهتون میگم. -میتونیم حداقل از دور ببینیم شون؟ -نه،امکانش نیست.وقتی به هوش بیاد، بهتون میگم. پرستار رفت. بازهم همه ساکت بودن.صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌱 تودیگر‌بہ‌درددوست‌داشتن‌نمیخورے، بایدعـٰاشقت‌شد...!ジ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 پیشونے بندها رو ؛ با وسواس زیر و رو مئ‌کرد پرسیدم: دنبال چی‌ میگردی؟ گفت: سَربند یا زهرا..! گفتم: یکیش رو بردار ببند دیگھ چه فرقی داره؟! گفت: نه اخه من مادر ندارم! :))💙💧🌸💔 •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحے #شب_جمعس_هوایت_نکنم_میمیرم😭💔
دور از تو با اینکه ضرر کردم💔 تو راهو نشون دادی که برگرد😔 کربلا برا من نالایق😭 یه حس جدیدی بود شدم عاشق😢 عشق صفای حرمت غروبا و شبای حرمت🥺 نفس توی هوای حرمت همه رویام🤩 عشق یعنی سینه زنی🙃 یعنی حب الحسین اجننی❤️😭 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
🌻 - - هیچۅَقت‌بَرا؎تَبدیل‌شُدَن‌بِہ‌ڪَسۍ‌ڪِھ میتۅنِستۍبـٰاشۍدیرنیستシ..! ‌- 🌻°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با دورانی که به سرم افتاد دستمو به دیوارگرفتم سحر نگران سمتم اومد _اجی تونمیخواد بیای برو اتاق بی بی استراحت کن قربونت برم سری تکون میدم و به اتاق میرم روی تخت میافتم و نمیفهمم کی خواب با اغوش باز منو میپذیره (محمدحسین) با برخورد نور افتاب به چشمم دستمو جلوی چشمم میگیرم تا اذیت نشم خواب الود و گیج بلند میشم منو پرهام و پارسا سینا و اقا مرتضی توی پذیرایی خونه بی بی بایاداوری اتفاقات بلند میشم و کشو قوسی به بدنم میدم لباسامو مرتب میکنم و بعد از جمع کردن رخت خواب و شستن دست و صورتم به حیاط میرم حیاط دلبازیه ساعت ۸ رو نشون میده یه لحظه یادم میاد که من اصلا از ماجرای دادگاه مطلع نشدم سریع شماره اراد رو میگیرم _به سلام اقا محمدحسین عجبی یادی از ما کردی لبخندی میزنم +سلام اراد جان ببخشید بخدا اینقدر مشغله پیش اومد نشد زنگ بزنم میخنده _میدونم داداش میدونم +راستش زنگ زدم از قضیه دادگاه مطلع بشم پوفی میکشه _حکما اومد سعید و امیرعلی و پوریا اعدام واسشون بریدن پوریا ولی فرارکرده و پیداش نیست لاله و فرناز و بقیه هم حبس خوردن همشون بالای ۱۵ سال ابرو بالا میندازم +پس فرزاد چی؟ _سربه نیستش کرده بودن ظاهرا مهره سوخته بوده +که اینطور مرسی از اطلاعت داداش ببخشید مزاحم شدم سلام خانواده رو برسون _مراحمی این چه حرفیه شماهم سلام همه رو برسون خداحافظی میکنیم و قطع میکنم پوریا فرارکرده باید بعد از بهبودی حال سارا برم و گیرش بیارم نباید قسر دربره ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• (دو ماه بعد) (سارا) +من رفتم نمیای مهسا؟ درحالی که کتاباشو توی کیفش میزاشت گفت _برو الان میام برم یه جزوه از نازی بگیرم و بیام +باشه زود بیا سری تکون میده که چادرمو مرتب میکنم و بیرون میرم سعی میکنم حالا که تنها هستم به گذشته فکر نکنم گذشته و اتفاقات تلخش و تلخ ترازهمشون داغ ترلانم بود بایاداوریش اشک به چشمم میشینه اما حرف محمدحسین توی گوشم زنگ میزنه _سارا مدیون منی اگر تنها یه ثانیه هم فکرت بره سمت گذشته دارم باهات جدی حرف میزنم گذشته اسمش روشه گذشته گذشت الانو بچسب سعی میکنم بیخیال باشم مثل این دوماه باصدای زنگ گوشیم ازجیبم بیرون میکشمش اسم داداش سینا روی صفحه بزرگ و کوچیک میشه +جانم داد‌اش صدای بگو مگو میاد نگران میگم +چیزی شده؟؟ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 صدای فاطمه میاد _سارا جونم سلام خوبی؟ +سلام عروس گل و ترشیده چطوری؟ خونسرد گفت _سینا خواهرت اومدخونه زندش نمیزارم دیگه خود دانی صدای خنده از اون طرف خط بلند شد میخندم و میگم +جانم چیشده؟ _سارا ماهنوز به تفاهم نرسیدیم +وا سر چی؟باسینا؟ _نه بابا باخواهرشوهرجان و شوهرخواهرشوهر میخندم +سرچی؟ _بهشون میگم امروز نوبت ماهست که بریم خرید اونا میگن نوبت اونا هست این وسط مادرجون مونده با کی بره خرید لبخندی میزنم +خب همه باهم برید _عمرا من با خواهرشوهر خرید برم سحر جیغی سرش میکشه که فاطمه میخنده و میگه _شوخی کردم کجایی سارا؟میخوایم بریم خرید توهم باید باشی +من نمیام فاطمه حال و حوصله ندارم میخوام برم یه سر حرم _سارا یه چیز میگم بگو چشم خیر سرت عروسی داداشت و رفیقته ها پوفی میکشم +فاطمه بهت خبر میدم من باید برم غمگین میگه _باشه مراقب خودت باش فعلا قطع میکنم و به سمت کلاس میرم مهسا هم نیومد و کلاس بعد شروع شد وارد کلاس میشم و سرجای همیشگی میشینم جزومو بیرون میارم و مروری روش میکنم مهسا درحالی که نفس نفس میزنه کنارم میشینه +معلوم هست کجایی؟ سرشو با دستاش میگیره _خسته شدم سارا به ولله خسته شدم نگران به سمتش برمیگردم +چیشده؟ _باز دوباره پیغام پسغام داده گفته همین روزا میاد دنبالم نمیدونم به چه زبونی بهش بفهمونم میخوام طلاق بگیرم ازش میخوام جوابشو بدم که با ورود استاد به کلاس سکوت میکنم تاپایان کلاس سرم روی کتابمه و به درس گوش میکنم باخسته نباشیدش کتابامو جمع میکنم مثل گذشته دخترا دور میزش گرد ایستادن و سوالای مزخرف میپرسن ولی برخلاف گذشته دیگه نگاهشون نمیکنه و جدی جواب سوالاتشونو میده پارسا خیلی فرق کرده نسبت به گذشته خیلی ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم⛅️
‹☁️🖤› 🖤¦⇢عزیزم! من از بی قراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابان‌ها گذارده ام؛من به امیدی از این شهر به آن‌شهر و از این صحرا به آن‌صحرا در زمستـان و تابستان می‌ روم. کریم ، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستتــــ دارم. خوب میدانی جز تو را نمی‌خواهم. مرا به خودت متصل کن. قسمتی‌ازوصیت‌نامه‌حآج‌قاسم- '🌱° - 🖤 ⃟¦☁️⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ ☁️ ⃟🖤|@shahidane_ta_shahadat
🌸 - - آטּپیچش‌مویټ‌گࢪھ‌دࢪڪاࢪمن‌انداخٺ↻ •ʝσɨŋ↷ 🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 شهیـدهمـت همیشه‌می‌گفت: ڪارخاصێ نیاز نیست بڪنیم، ڪافیه‌ڪارهای‌روزمره‌مون‌روبخاطرخدا ‌انجام‌بدیم اگه‌ٺواینڪارزرنگ‌باشی،شڪ‌نڪن‌ شهیـد بعدێ‌تویے🌿 💚|•@shahidane_ta_shahadat
‌• . 🌱 نقل از شهیدمجیدقربانخانیِ‌عزیز : از وقتـے رفتم کربلا و از امام‌حسین‌؏ خواستم، دیگه زندگیم افتاد رو روال و عاشقِ شهادت شدم. سعی‌ کن نمازت را اولِ‌وقت بخوانی (: 💚|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 🎈•|جلیقه نجاٺ استـ 💚•|ایݩ ...دوستتـ دارم... هاےتو 🖐•|مݩ با آݩها دݪ به دریاهاے 😯•|طوفانے میزنمـ. 😌 •ʝσɨŋ↷ 🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 ⌝ولاینکشف‌منهاالاّماکشفت⌞ وهیچ‌اندوهی‌برطرف‌نشود مگر‌توآنراازدل‌برانی..":)🌱 •ʝσɨŋ↷ 🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸
Γ•🗞 : گنجشڪ‌بہ‌خُدا‌گفت: لانه‌ڪوچڪی‌داشتم،سرپناه‌بی‌ڪسی‌ام، توآن‌را‌ازمن‌گرفت . . ! خدا‌گفت: ماری‌در‌ ات‌بود‌تو‌خواب بودی؛بادرا‌گفتم‌لانہ‌ات‌را‌واژگون‌ڪند آنگاه‌تو‌از‌ڪمین‌ما‌پرگشودی! چہ‌بلاهایی‌ا‌زتو‌دور‌ڪردم‌و‌تو ندانستہ‌به‌ ام‌برخواستے . . !(:💔 🌱 🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 به صداش به خودم اومدم _خانم موسوی +بله استاد همونجور که سرش پایین بود و جزوه هاشو چک میکرد و درکیفش میگذاشت گفت _همونجور که خودتون خواستید جلسه بعد کنفرانس درس جدید باشماست امیدوارم بآامادگی کامل سرکلاس حاضربشید +بله حواسم هست کیفشو برمیداره و درحالی که از کلاس خارج میشه میگه _خیلی هم خوب خدانگهدار زیرلبی خداحافظی زمزمه میکنم به سمت مهسا میرم که داره چیزی توی جزوش مینویسه +بریم؟ خودکار‌شو توی کیفش میندازه و جزوه رو زیر بغلش میزنه مقنعشو صاف میکنه و میگه _اوهوم بریم دیگه کلاسی نداریم +میای بریم خونه ما؟ _من از اقا محمدحسین خجالت میکشم همونجور که به سمت پارکینگ میریم میگم +مگه کاری کردی که باید خجالت بکشی؟ متعجب و متعرض می ایسته برمیگردم سمتش _یعنی چی سارا یعنی چی یعنی میخوای بگی تمام اتفاقات این مدت رو فراموش کردی؟ کلافه پوفی میکشم بالحن عصبی میگم +اره مهسا اره فراموش کردم مجبورم فراموش کنم جز این راهی ندارم گذشته رو توی گذشته خاکش کردم نبش قبرنکن که بوی گندش همه جارو فرامیگیره ناراحت و شرمنده سرپایین میندازه جلومیاد و دستمو میگیره _ببخشید ابجی قصد ناراحت کردنتو نداشتم +اشکال نداره عزیزم میای بریم؟ سری تکون میده _باشه میریم لبخندی میزنم و به سمت ماشین میریم توی راه از فروشگاهی کمی خرید میکنیم و به سمت خونه میریم +تعارف و این چیزا رو بزارکنار مهسا محمدحسین عصرمیادخونه پس بدون هیچ استرسی مانتو و مقنعتو دربیار مقنعشو درمیاره و فقط دکمه های مانتوشوباز میزاره معترض نگاهش میکنم _اینجوری راحت ترم عزیزم لبخندی بهش میزنم +پس هرجورراحتی عمل کن لباسامو با لباس های راحتی عوض میکنم و به سمت اشپزخونه میرم قصد دارم قورمه سبزی باربزارم سبزی هارو از توی فریزر خارج میکنم که مهسا وارد میشه _چه کنم کمکت ؟ +محمدحسین چندشب پیش تازه برنج خرید نرسیدم پاکشون کنم بریزم تو سطل ۲ تا پیمونشو پاک کن واسه شام سری تکون میده و مشغول میشه پیازهارو تفت میدم و سوسیس های توی یخچال رو بیرون میارم توی قارچ و رب تفتش میدم و یدونه فلفل دلمه هم بهش اضافه میکنم به عنوان نهارمیشه خوردش روی میز میچینم +بیا مهسا بیا نهار همونجور که روی صندلی میشینه میگه _توکی وقت کردی نهاردرست کنی؟ +یکم سوسیس تفت دادم البته الانم که واسه نهاریکم دیرشده ساعت ۴هست نه بابایی میگه و مشغول خوردن میشیم مهسا ظرف هارو میشوره و من خورشتمو اماده میکنم سیرهارو نگینی و ریز خورد میکنم و با خورشت درحال جوش خوردن اضافه میکنم باصدای زنگ درمهسا هول زده بلندمیشه _سارامگه نگفتی شوهرت عصرمیاد سریع لباس هاشو مرتب میکنه و چادر خونه ای منو میپوشه متعجب به سمت ایفون میرم که بادیدن دسته گلی پشت ایفون متعجب گوشیو برمیدارم +بفرمایید؟ دسته گل کنارمیره و چهره بشاش سینا و سحر و فاطمه و پرهام نمایان میشه سیناخندون میگه _مزاحم نمیخوای خوشگل خانم؟ میخندم و بفرماییدی میگم به سمت اتاق میرم و سارافون بلند سورمه ای رنگی میپوشم روسری خاکستری رنگی هم لبنانی میبندم و بعداز پوشیدن چادررنگیم بیرون میرم به سمتشون میرم و احوال پرسی میکنیم +چرا اینقدر بی خبر اومدین؟اتفاقا همین الان خورشتمو برای شام بارگذاشتم میرم یکم بیشترش کنم داداش به مامان ایناهم بگو بیان سحرهمونجور که روسریشو درمیاره میگه _نمیخواد سارا ماشام نمیمونیم +لازم نکرده عروس خانم شما شام اینجایید به مامان ایناهم زنگ بزن سیناباخنده میگه _اب و هوای شمال روی مامان بدجورتاثیرگذاشته دارن میرن شمال +چه بی خبر _یه ساعت پیش تصمیم گرفت میخندیم و مهسا و فاطمه و سحر بامن به اشپزخونه میان پرهام_ساراخانم بیاین بشینیداومدیم خودتونو ببینم و باسینا میخندن میخندیم و مشغول به کارمیشیم مهسا یکم معذبه شاید به خاطر اتفاقات گذشته باشه ساعت ۶ با صدای ایفون بلند میشم به سمتش میرم و دوباره با دسته گلی روبه رو میشم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
آخ‌آخ‌رفقٰا امسٰال‌هم‌ازقافلہ‌عقب‌موندیم😭🏴 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
میدونم‌ڪھ‌همتون‌دلتون‌پاڪه دعامون‌کنید امسال‌برسیم‌به‌جمع‌عشٰاق‌آقا دعامون‌کنید‌رفقٰا😔😭🌾
🌱 ‌جاذبہ‌ها‌.. همیشہ‌بہ‌سمت‌پایین‌نیستند.! کافۍٖ‌است‌،‌پیشانیت‌بہ‌خاک‌باشد به سمت آسمان خواهی رفت... 💚|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌙
سلام‌وعرض‌ادب‌خدمٺ ‌عزیزان‌همیشہ‌همراه🌻 فرارسیدن اربعین حسینے رو خدمتتون تسلیت عرض میڪنم🌾🏴 دیروز نه‌تنھ‌ڪانال‌بندھ بلکم‌بیشتر‌چنل‌ها‌بھ‌خاطر‌یڪ‌پسٺ تبلیغاتے توسط ایتامسدود‌شد این‌مسدودیت‌اصلا ربطی به خود کانال یا مدیران یا پست هاۍ اون نداره و فقط و فقط به خاطر ریپ یکی از تبلیغات دیشب بوده که تبلیغ نامناسب شناخته شده❌ ما کل امروز رو شاهد ذره ذره از دست دادن ممبرهامون بودیم و غصہ خوردیم ڪلی ریزش دادیم ولی نیمه پر لیوان رو میبینیم و حضور و موندن شما عزیزان درکنار ما بهمون امید براۍ ادامه روز هاۍ پرقدرتمون رو میدھ🙈😍 بازهم از شما عزیزانم بھ خاطر مشڪلی که پیش اومد عذرخواهی میکنیم و جبران میکنیم 🌸🌙
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +بفرمایید دسته گل کنار میره و صورت بشاش محمدحسین نمایان زمزمه کنان میگه _سلام برعشق بنده و خانم خونه میخندم و درو میزنم تابیاد داخل به استقبالش میرم و بالبخند دررو باز میکنم زمزمه کنان و لب گویه میگم +سلام نفس بنده و اقاۍ خونه میخنده و ابرو بالا میندازه میخواد چیزی بگه که دستمو به نشونه سکوت روۍ بینیم میزارم و به پشت سرم اشاره میکنم متوجه میشه کسی داخل هست و چیزی نمیگه دسته گل رو بهم میده و از جلوی درکنار میرم باورودمون و گذر از راهروی جلوی در صدای خنده های بچه ها توی فضای خونه میپیچه پرهام خنده کنان میگه _ایول چه عاشقانه عشق بنده خانم خونه نفس بنده اقای خونه و بازهم میخندن ماهم درکنارشون میخندیم و محمدحسین سلام و احوال پرسی میکنه باکمک هم سفره شام رو میچینیم به جرعت میتونم بگم اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود اگر میدونستم چه اتفاقاتی پیش رو دارم از اون شب بیشتر استفاده میکردم مهسا بعد از رفتن مهمان ها با محمدحسین راجب برگشتن پوریا صحبت کرد و محمدحسین به وضوح بهم ریخت و گفت پیگیری میکنه هرچه به مهسا اصرارکردم پیشمون بمونه قبول نکرد و گفت درست نیست و به خونش رفت قرارشد صبح زودبیاد اینجا تاهم بریم خرید کنیم واسه عروسی هایی که درپیشه روی تخت نشستم و مفاتیح کوچیک پالتوییم رو از روی عسلی برداشتم زیر نور چراغ خواب زیارت عاشورا و ایة الکرسی شبم رو خوندم دستمو زیرسرم گذاشتم و دراز کشیدم ذهنم پراکنده بود و همه جاپرمیکشید اگر ترلانم الان بود دوماهه بود میتونست دست و پاشو توی هوا تکون بده اشکی که میخواست ازچشمم سرازیر بشه رو با ورود محمدحسین به اتاق پاک کردم اما زرنگ تر از این حرفا بود _باز که شب شد و موقع خواب وتو چشمات اشکی شد بآ این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیرگریه کنارم نشست و دستمو گرفت بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم _خانومم عزیزم گذشت بسه بسه سارا . داری هم خودتو ناراحت میکنی هم منو مدیون من و هفت پشت منی اگر بازم به گذشته و اتفاقای بدش فکر کنی فهمیدی؟ سری تکون میدم خوبه ای میگه و به سمت کمدش میره دراز میکشم دوباره ایه ساعت رو زمزمه میکنم و دردنیای بی خبری فرو میرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• باصدای محمدحسین که برای نماز صبح صدام میکرد چشم ریز میکنم و سعی میکنم خواب رو از چشمان کنار بزنم و بلند بشم نماز رو درکنارهم میخونیم و دعاۍ عهد بعد از نماز رو هم از دست نمیدیم _هستی بریم ورزش؟ +اوهوم خیلی خوبه _ایول پس پاشو گرمکن ورزشی های ستمون رو میپوشیم ست خاکستری و سورمه ای چادرمو هم روش میپوشم و درکنار هم پیاده روی میکنیم تا پارک دوخیابون بالاتر ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒