#شهیدانه
مدتےبود حسن مثل همیشه نبود..
بیشتر وقت ها تو خودش بود؛
فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!
تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛
گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن، مطمئن میشم راضین به رفتن من!
ازش پرسیدم چـے خواستی؟
گفت: یه پسر کاکل زری
اگه بدونم یه پسر دارم که
میشه مرد خونت،
دیگه خیالم از شما راحت میشه..
وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره،
قلبم ریخت
چون خودمم مطمئن شدم
حسن باید بره سوریه.
وقتی رسیدم خونه؛
پرسید بچه چیه؟
نگاهش کردم و گفتم:
دیدارمون به قیامټ..
همسر#شهید_حسن_غفاری
🔴 به کانال شهیدانه خوش آمدید👇
https://eitaa.com/joinchat/1004994800C6558d0392b