وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچها! سوگند به خدا من کربلا را میبینم... بچها بلند شوید کربلا را ببینید، از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش ارام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. بصورتش خیره شدم چون قرص ماه میدرخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود
#شهید_علی_اصغر_خنکدار
🔴 به کانال شهیدانه خوش آمدید👇
https://eitaa.com/joinchat/1004994800C6558d0392b
🌱اصغر در روز عروسیش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلا معلوم نبود برای کیه. به هیچ وجه لباس نو نمی پوشید. مثلا: اگر یک پیراهن نو میخرید، میداد به خواهرش بپوشه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.
#شهید_علی_اصغر_خنکدار
🔴 به کانال شهیدانه خوش آمدید👇
https://eitaa.com/joinchat/1004994800C6558d0392b
🌱وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند، د میان تلاطم خروشان اروند اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها سوگند به خدا من کربلا را میبینم ... بچه ها بلند شوید اباعبدالله را میبینم ... بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید سخانش که تمام شد گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش ارام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود بصورتش خیره شدم چون قرص ماه می درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.
#شهید_علی_اصغر_خنکدار
🔴 به کانال شهیدانه خوش آمدید👇
https://eitaa.com/joinchat/1004994800C6558d0392b