💐حلقه در حلقه که جز عشق ندیدند همه
جنس آیینه و نورند، شهیدند همه
💐کودکانی که در آغوش خدا خوابیدند
کودکانی که در آیینه، خدا را دیدند
💐غنچههایی که شکوفا نشده، پژمردند
کودکانی که به دنیا نرسیده، مردند
💐اینهمه آینه در غزه، عجب منشوری
کهکشان آمده بر خاک، چه نور النوری
#غزه
https://eitaa.com/shahidaneh110
یادت باشه ! یادمهست !
🌷 بخش اول
🌟 سینی چایی رو که جلو حمید گرفتم سرش را به آرامی بالا آورد. لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست این اولین بار بود که من حمید را از نزدیک میدیدم، اما تعریفش را همیشه از همه فامیل شنیده بودم ادب و متانت و هوش سرشارش زبانزد همه فامیل بود.
🔹بخش دوم
⚡️یک ربع به پایان کلاس مانده، اما نمیدانم چرا امروز بی قرارم. این یک ربع آخر دیگر صدای استاد را نمیشنیدم. چشمانم خیره بر تخته، اما روحم جای دیگری است. بد جوری دلتنگ حمیدم. از استاد اجازه گرفتم زودتر کلاس را ترک کنم.
امشب تولد حمید است. دلم میخواد این بار غافلگیرش کنم. لیست کارهایم را در ذهنم مرور میکنم و به راهم ادامه میدهم.
اول از همه به شیرینی فروشی رفتم، کیکی که سفارش داده بودم را تحویل گرفتم. عکس حمید از روی همان کیک هم دلبری میکرد چقدر دلم برای دلبری هایش تنگ شده.
وارد گل فروشی شدم. چند شاخه گل نرگس خریدم گل مورد علاقه حمید. بعدهم به پدر و مادرم و پدر و مادر حمید زنگ زدم و برای جشن دعوتشان کردم.
🔹بخش سوم
🌟حمید کنار آینه ایستاد همین طور که خودش را در آینه نگاه میکرد ! کلاه را از روی سرش برداشت و گفت: فرزانه جانم! ببین بدون کلاه بهترم یا با کلاه ؟
به قد و بالای زیبای حمید نگاهی انداختم یک لحظه حس کردم این آخرین باری است که حمید را میبینم، بغضم گرفت، به سختی بغضم رو قورت دادم و صدامو صاف کردم گفتم حمید من چه با کلاه و چه بی کلاه زیباست، اما به نظرم در این لباس زیباتر شدی!
خم شد ساکشو برداشت و گفت این لباس
مقدس است و زیبایی خاصی دارد که حمید تو را زیبا کرده !
دلم نمیخواست نگاهم را از صورتش بردارم. کاش کاش فرصت بیشتری داشتم برای نگاه کردنش!
گفت: راستی فرزانه جانم! اگر از آنجا زنگ زدم جلو دوستانم نمیتوانم بهت بگم دوستت دارم چه کنم؟
گفتم حمیدجان! بیا یه رمز بزاریم. سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت فکر خوبی است!گفتم پس به جای دوستت دارم بگو یادت باشه من هم میگم یادم هست. حمید باز به نشانه تایید سری تکان داد و لبخندی زد و خداحافظی کرد.
از پله ها که پایین میرفت بلند میگفت: یادت باشه یادت باشه یادت باشه. منم میگفتم یادم میمونه یادم میمونه!
انگار بند دلم پاره شد و همه هستی و وجودم به یکباره از کالبد بدنم بیرون رفت.
بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد صدای هق هق گریه را که شنید، ایستاد. مکثی کرد سرش را برگرداند اشک در چشمانش حلقه زده بود ، برگشت و گفت: فرزانه ی من! با گریه هایت دلم را لرزاندی! اما ایمانم را نه!
گفتم مانع رفتنت نمیشوم چون نمیخوام فردا در قیامت شرمنده حضرت زهرا ( سلام الله علیها) باشم.
🔹بخش چهارم
✨وارد سالن معراج الشهدا شدم. به سختی قدم بر میداشتم. تا پیکر حمید چند قدم فاصله ای بیش نبود، اما چندین بار نشستم و برخاستم. در وجودم دنبال سر سوزن نیرویی می گشتم تا خودم را هر طور شده به بالای سر حمید برسانم .
رسیدم بالای سر حمید. دیگر یارای ایستادن نداشتم. پاهایم سست شد بی اختیار بر روی زمین افتادم. چشمان زیبای حمیدم بسته بود. چه آرام و با طمانینه به نظر میرسید. با دستانم صورتش را لمس کردم. صورت بهاری حمیدم زمستان شده بود. سرد سرد سرد بود. باورم نمیشد حمیدی که سه روز پیش با او صحبت کردم این قدر سرد شده باشد.
کلی حرف آماده کرده بودم برایش بگویم اما لبخند زیبای حمید نشان از حال خوبش میداد. نخواستم با غصه هام حال خوبش را خراب کنم. سرم را آرام بردم کنار صورت حمید و صورتم را بر صورتش گذاشتم شاید کمی آرام شوم.
شهادتت مبارک پرستوی مهاجرم!🍂
🔹بخش پنجم
🪴وارد گلزار شهدا شدم انس عجیبی با گلزار دارم جزئی از وجودم در گلزار نهفته است تقریبا هر روز به دیدن حمید می آیم. زمستان، پاییز، بهار، تابستان همه چهار فصل را در گلزار دیده ام.
به کنار آرامگاه حمید میرسم پدر و مادر حمید و پدر و مادرم زودتر از من رسیده اند من هم کنارشان نشستم فاتحه ای هدیه کردم، شاخه گل های نرگس و کیک را روی آرامگاه گذاشتم و شمع ها رو روشن کردم. حمید من امسال ۳۴ ساله شده است.
عطر گل نرگس همه فضا رو پر کرد؛ همان عطری که حمید عاشقش بود ولی از همه عاشقانه هایش در راه دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها گذشت. بوی حمید را حس میکنم صدای حمید را میشنوم و جمله ای که در آخرین لحظات با عشق تکرار میکرد یادت باشه یادت باشه. حس میکنم حمید من در همه جا حضور دارد فقط این چشمان خاکی من است که صورت زیبا و آسمانی حمید را نمیبیند. 💫
🍃با صدای مادرم سرم را از روی سنگ مزار بر میدارم روی مزار پر شده از گل های نرگس! گویا حمیدم مهمان دارد. سرم را میچرخانم دورمان پر شده از مهمان هایی که مزار حمید را گلباران کردند.
🔹لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.( ۱۶۹ آل عمران)
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
✍️ تدوین: سیده راضیه حسینی نژاد
هدایت شده از الحرکة
شیخ یوسف ناصری
روحانی روشنفکر و اروپا رفته و انقلابی بغداد که از شخصیتهای مرکزی این حرکت بود
عنوان طوفان بلاحدود را هم او پیشنهاد داد
پشت سر ایشان منفذ الحدود طریبیل دیده میشود
الاتجاه دارد با ایشان مصاحبه میگیرد
هدایت شده از الحرکة
با جوانهای انقلابی کنار آتش خداحافظی میکنم
قبل از من پیرمردی که این آخریها بهممان اضافه شد بلند شد و رخصت و طلبید
من هم دیگر شرم کردم بیشتر بمانم.
پیرمرد عجیبی بود
صدای خشدار و نافذی داشت
محکم حرف میزد
و یاد قاسم سلیمانی که میکرد چشماش تر میشد
من را که دید همهاش سرم در گوشی است، خطاب قرار داد که از کجای جمهوری (ایران)؟
گفتم تهران.
گفت سید قائد هم ساکن تهران است
گفتم بله
مرد جانباز پرسید سلیمانی تهران بود یا کرمان
گفتم کرمان متولد شده بود اما این آخر ها تهران بود
مرد جوان دیگری گفت قاسم که اهل اهواز از تمیمیان است
گفتم نه! اهل جایی است در کرمان به نام قنات ملک، از طایفه سلیمانیها، طایفهای رزمجو که در عصر نادرشاه، به خاطر خدماتشان، این منطقه را هبه میگیرند. کلی هم دست و پا زدم که بگویم این قنات شبکه نیست و چاه آب است.
پیرمرد، که انگار خودش از مجاهدان است، گفت من خیلی سلیمانی را دوست دارم. اسم پسرم را گذاشته ام سلیمانی. گفتم واقعا؟! گفت بله! یک بار بردمش دکتر، اسمش را به اشتباه نوشت سلمان، به دکتر گفتم بابا این سلمان نیست سلیمانی است، تعجبش گرفته بود...
راستی قاسم سلیمانی با این دهاتیهای عراقی چه کار دارد؟ این علاقه از کجا آمده؟
از پیششان میروم. مردمی که رزم و جنگ در خونشان غلیان دارد و جنگی ندارند!
مردمی که غیرت دارند اما اجازه جنگ نه هنوز!
Palestine-1402-07-25.pdf
751.1K
👆این متن توسط نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها برای اساتید در خصوص #شبهات_فلسطین تهیه شده و جمع بندی خوبی دارد.
🇵🇸
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
✾🌟#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ 🌟✾
📌 «یک جزء ناچیز از آن همه بچه های خوب»
🔹 واکنش شهید آیت الله قدوسی به شهادت فرزندش در هویزه
1⃣ جمعه بود. حاج آقا از بازدید چند تا زندان برگشت؛ گرفته و ناراحت. معمولا اگر خلافی از پرسنل سر می زد، این طوری می شد.
🔹 پرسیدم طوری شده؟ گفت: نه.
مدتی که گذشت، بی مقدمه سر حرف را باز کرد
و گفت:
◇ «اگر چیزی را در راه خدا دادیم، هر قدر هم که عزیز و مهم باشد به هیچ وجه نباید ناراحت و پشیمان باشیم.»
◇ فکر کردم می خواهد برای دوری از محمد حسن دلداریام بدهد، اما دلم آشوب شد.
این حرف ها چیه حاج آقا؟
◇ خبر دادند ۲۰۰ نفر از بهترین بچه ها توی هویزه پیشروی کرده اند و چون بدون اطلاع آنها دستور عقب نشینی داده شده، معلوم نیست چه شده اند؟ هنوز برنگشته اند.
◇ #حسین_علم_الهدی هم جزوشان بوده است.
محمد حسن هم بوده؟...بله.
ولی خب پسر ما تنها یک جزء ناچیز از آن همه بچه های خوب بوده است.
2️⃣ پدر، خیلی محمد حسن را دوست داشت، اما خبر شهادتش را که شنید، یک قطره هم اشک نریخت. درونش پرآشوب بود ولی گریه نکرد.
◇ می گفت:
«خوش به حالش که شهادت را نصیب برده است. من به سعادت این پسر غبطه می خورم.»
✍ راوی: همسر و فرزند شهید آیت الله قدوسی
📕 منبع: کتاب آیههای سرخ هویزه
#تربیت_فرزند
🌿 خاطره تربیتی از شهید بهشتی
🔶 پدرم درباره تربیت بچه ها نظریات تربیتی خاصی داشت. ایشان معتقد بود از دور نگاهتان را به بچه ها داشته باشید وبر رفتارشان مراقبت بکنید ولی تلاش کنید احساس فرزند این باشد این کاری را که میکند خودش انتخاب کرده است. وخودش آن را انجام میدهد .هیچ گاه پیش نیامد ما به عنوان فرزندان ایشان با مسئله ای برخورد کنیم که با این استدلال که چون من دارم می گویم باید این کار را بکنید مارا مخالف میلمان وادار به انجام دادن کاری نمیکرد.
🟢 هیچ وقت ما راتحقیر نکرد در حضور دیگران وحتی در غیر حضور دیگران ونه حتی تنهایی به ما اهانت نکرد. در نهایت اگر خیلی از ما ناراحت میشد محکمتر با ما صحبت میکرد اما باز این امر به گونه ای نبود که در ما شکستگی شخصیت ایجاد کند واز این جهت همیشه مطمئن بودیم حریم ما محفوظ است واز طرف ایشان مخدوش نخواهد شد.
#الگوهای_ماندگار
#سیره
#شهدا
#شهید_بهشتی
34.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 سومین سالگرد شهید مصطفی علیدادی
🍃 مدافع امنیت و سلامت
بر لوح دل از عهد ازل یار نوشته است
عشق است شهادت...❤️
#شهدا
#شهید_مصطفی_علیدادی
🍃گروه فرهنگی_تربیتی مَهدا
🆔 @mahda_ch
🥀 من در سوریه خودم به این نتیجه رسیدهام و با یقین میگویم هر کس شهید شده، خواسته که شهید بشود، شهادتِ شهید، فقط دست خودش است!
#شهید_محمد_بلباسی
به پایان آمد این دفتر...
برنامه ریزی می کنم که شب زود بخوابم،
اما نمی دونم چه تقدیری هست که همون شب باید محمدهادی یه نعره ی حیدری بزنه و من از خواب بیدار شم و دیگه خوابم نبره😂😂.
بیدار شدم و کتاب حاج میرزا محمد سلگی رو دست گرفتم.
لحظات شیرینی رو با این کتاب سپری کردم.
فک کنم در مدح این کتاب و راوی شهید آن همین یک جمله حضرت آقا بس باشه که بعد از مطالعه کتاب فرموده بودند، اگه می تونستم برای دیدن این مرد به همدان می رفتم.
خدا رحمتش کنه.
قبل ایام کرونا یه بار قم دیدمشون و رفتم پیشش.
حاج میرزا تو عملیات جاده فاو_ام القصر مجروح میشه و به ریه اش ترکش می خوره.
تو مسیر برگشت هم از همون ناحیه جراحت، گاز شیمیایی وارد بدنش میشه.
همین ضعف حاصل از حمله شیمیایی باعث شد که فروردین ۹۹ حاج میرزا از غم فراغ رفیقاش بیرون بیاد و به جمع شهدا بپیوندد.
شادی روحش صلوات.