هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
خدا رحمت کنه حاج آقای مصطفی دخت
پیرمرد نورانی و باصفا و بسیار با تقوا
یادم نمیره دبیرستان بودم
و به غایت لاغر و استخوانی
با تب و عطش مطالعه و کتاب به میزان بسیار زیاد
حاج آقا مصطفی دخت مغازه داشت که چند قفسه هم کتاب داشت
وقتی دبیرستان تمام میشد و از میدان جهاد پایین میومدم تا چهارراه بهارستان، به مغازه حاج آقا که میرسیدم، پشت ویترین مغازه شان قفل میشدم و میایستادم و کتابها را دید میزدم.
ی روز دعوتم کرد داخل.
🔺پسر کی هستی پسر جان؟
🔺حاج عبدالرسول حدادپور
🔺میشناسمش، سلامش برسون
🔺بزرگیتون میرسونن.
🔺تو به کتاب علاقه داری؟
🔺 بله، خیلی.
🔺میخونی؟ چیا میخونی؟
🔺هر چی بیاد دم دستم. از مطهری و شریعتی تا صالحی و جعفری و سهراب و...
🔺حواسم بهت هست که میایی کتاب ها را میبینی و میری. خونتون کتاب هم داری؟
🔺کم. از دوستام و اینا میگیرم.
🔺میفهمم. خانواده ها همین که از پس خرج و مخارج درس و مدرسه و یومیه بربیان، خیلیه. چه برسه کتاب و ... کی بیشتر تشویقت میکنه که کتاب بخونی؟
🔺مادرم.
🔺بله، دختر عموجهانگیر. خدا رحمتش کنه. شما یادت نیست. خیلی قدیم ها، یادمه وقتی قصه های امیرارسلان نامدار پخش میشد، مردم خونه عمو جهانگیر جمع میشدند.
🔺 بله، از مادرم شنیده بودم.
🔺خب گفتی کتاب نداری اما قرض میگیری. بیا اینجا هر کتابی خواستی ببر. بهت قرض میدم.
🔺واقعا؟! ینی اشکال نداره نخرم؟
🔺برای تو نه، نمیخواد بخری. اما هر از سه چهار روز باید برگردونی.
🔺حتما. خاطر جمع.
🔺الان هم هر کدوم میخوای انتخاب کن و ببر.
🔺حاج آقا شرمنده واقعا، دستتون درد نکنه.
🔺انتخاب کن. بردار.
🌷روحش شاد🌷
#حدادپور_جهرمی