eitaa logo
زندگی شهیدانه
257 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
910 ویدیو
91 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند». ادمین: @Ashahidaneh110 #زندگی_شهیدانه
مشاهده در ایتا
دانلود
جناب حجة الاسلام و المسلین دکتر یوسفی نقل میفرمودند: هنگامه ی عملیات همه ی بسیجی ها دوست داشتند که در عملیات شرکت کنند و در صورتی که گردان به خطی غیر از خطوط عملیاتی اعزام میشد برخی نیروها اعتراض میکردند. حین عملیات بدر نیروهای زیادی به مناطق جنگی آمده بودند تا در ادامه عملیات شرکت کنند. بخشی از نیروهای اعزامی در اختیار گردان حمزه سیدالشهدا علیه السلام از لشکر ۲۵ کربلا به فرماندهی شهید جعفر شیرسوار قرار گرفت تا به خط پدافندی چنگوله اعزام شوند. اعزام به خط پدافندی و عدم شرکت در عملیات باعث اعتراض برخی نیروها گردید. این صحنه از ذهنم من خارج نمیشود که شهید شیر سوار در فاصله ای نه چندان دور از خط دشمن در مقابل نیروها ایستاد و گفت: ...خدا شاهد است که اگر خداوند متعال من را به جهنم هم ببرد من از خدا راضی ام، مهم برای من این است که بدانم کاری انجام میدهم که خدا از من راضی باشد. (یعنی نگاه نکن که چی دلت میخواد نگاه کن وظیفه ات چیه) eitaa.com/shahidaneh110
شهید منصور سودی بعد از ۲۸ سال در منطقه‌ی پنجوین عراق تفحص شد. مراسمی برای وداع با پیکر شهید بود. مجری مراسم بودم و می خواستم از سردار کرمی برای سخنرانی دعوت کنم تا به جایگاه تشریف بیاورند. ناگاه مادر شهید را دیدم که نگاه نافذی به تابوت فرزندش داشت. از حضار اجازه خواستم و بی مقدمه گفتم: مادر سلام! آمده‌ام بعد سال‌ها انگار انتظار تو را پير کرده است ... زود است باز اين همه پيري براي تو شايد منم که آمدنم دير کرده است مادر مرا ببخش اگر دير آمدم جايي که بودم از نفس جاده دور بود آماج سنگ حادثه بودم ولي شگفت آيينه ي شکسته من پر غرور بود ديرينه سال بود که در دور دست‌ها يک سرزمين به گرده ي من بار درد بود در من کسي شبيه يلان حماسه‌ساز بي‌وقفه با زمين و زمان در نبرد بود ديرينه سال بود که سرپنجه‌هاي من چنگال بسته بود به حلقوم خاک سرد تا مغز استخوان مرا خورده بود خاک تا مغز استخوان مرا خورده بود درد قصد تو را زمين و زمان کرده بود و من تنها براي خاطر تو اين چنين شدم- -که چنگ بر گلوي زمين و زمان زدم يک عمر استخوان گلوي زمين شدم مادر! مرا ببخش اگر دير آمدم يک مشت استخوان شدنم طول مي‌کشيد تا ارتفاع شانه مردان شهرمان از دست خاک پر زدنم طول مي‌کشيد مادر نمير! زندگي من از آن تو! مادر نمير! زندگي از آن ميهن است بعد از من آفتاب تو هرگز مباد سرد! بعد از من آسمان تو هرگز مباد پست! به اواسط شعر رسیدم که صدای شیونی وبلند شد، دختر شهید بود که گویی بعد این سالها تازه عقده ی دلش باز شده بود. مجلس همهمه ای شد و همه به گریه ی خانواده‌ ی شهید گریه می کردند. https://eitaa.com/shahidaneh110
💐غواص عملیات کربلای چهار پدرش اهل هیأت بود. وقتی عباس کوچیک بود، دستش رو هم میگیره با خودش میبره هیأت. تو هیأت شاه زاده علی اکبر دروازه رشت زنجان می‌نشست و دعا می کرد: 💐 خدا ده تا پسر مثل عباس داشته باشم همه فدای امام حسین علیه السلام بشن. وقتی عباس بزرگ شد، رفت از پدر اذن میدان گرفت و به پدر گفت: 💐بابا من می خوام برم جبهه که دعای شما مستجاب بشه. شما هم از خدا بخواه که من رو لایق فدا شدن قرار بده. https://eitaa.com/shahidaneh110
💐دانشجوی غواص شهید عملیات کربلای چهار پدرش اهل هیأت بود. وقتی عباس کوچیک بود، دستش رو هم میگیره با خودش میبره هیأت. تو هیأت شاه زاده علی اکبر دروازه رشت زنجان می‌نشست و دعا می کرد: 💐 خدا ده تا پسر مثل عباس داشته باشم همه فدای امام حسین علیه السلام بشن. وقتی عباس بزرگ شد، رفت از پدر اذن میدان گرفت و به پدر گفت: 💐بابا من می خوام برم جبهه که دعای شما مستجاب بشه. شما هم از خدا بخواه که من رو لایق فدا شدن قرار بده. https://eitaa.com/shahidaneh110
هنرمند شهید، بهروز مشتاقی: 💐تنها نیت پاک و عمل صالح انسان را سعادتمند نمی کند، باید این دو در راستای عمل به وظیفه باشد. https://eitaa.com/shahidaneh110
آقای حسین کاجی تعریف می کرد: در اتاق انتظار برای دیدار با حضرت آقا نشسته بودیم. مادر شهید «عزیز کارگری» رو دیدم، رفتم جلو سلام و احوالپرسی کردم، گفتم: مادر من راوی و رزمنده دفاع مقدس هستم، تا موقعی که زمان دیدار برسه چند تا خاطرات از شهیدت رو برام بگو؟؟ گفت: خاطرات کدوم شهیدم رو بگم؟ گفتم: مگه چه کسانی ازت شهید شدند؟ گفت: از پدر شهیدم بگم؟ یا از همسر شهیدم بگم؟ یا از فرزند شهیدم بگم؟ یا از بردار بزرگتر شهیدم؟ یا از برادر کوچکتر شهیدم؟ از کدومشون بگم؟ وقتی همسرم می خواست بره جبهه ما هفت فرزند قد و نیم قد داشتیم. همسرم گفت می خوام برم جنگ. گفتم به شرطی قبول می کنم که منم در ثواب جنگ و مجاهدت شریک باشم، گفت: قبول. من راضی به رفتن او. رفت و تا مدتها خبری از او نشد. فکر کردم اسیر شده. پسرم هم قد کشید و بزرگ شد، شانزده سالش بود که رفت جبهه. او هم رفت و برنگشت. من بودم و سالها چشم انتظاری تا اینکه موعد برگشت اسرا به وطن شد. ریسه کشیدم، گوسفند خریدم، گفتم إن شاء الله همسر و فرزند منم با اسرا بر می گردند. اسرا برگشتن به آغوش خانواده ولی خبری از همسر و پسر من نشد. به چه خون دل و اشک چشمی این ریسه ها رو جمع کردیم و گوسفند رو هم دادم بهزیستی... سالها گذشت تا اینکه استخوان های همسر و فرزندم رو برام آورند و من با همین دستام اونا رو خاک کردم. بعد دستاش رو آورد بالا و حرفی زد که من زانو زدم گفت: حاج آقا به نظرت من برای انقلاب کاری کردم؟؟ یه نفر برای انقلاب اینطور هزینه داده و باز خودش رو بدهکار می دونه یه نفر هم هیچ کاری نکرده و همیشه طلبکار هست. خدا رحمت کنه امام رو می گفت اینقدر نگید انقلاب برای ما چه کار کرد؟ ما برای انقلاب چه کار کردیم؟ http://eitaa.com/shahidaneh110
حجة الاسلام شیرازی نماینده ولی فقیه در سپاه قدس نقل میفرمودند: وقتی حامد مجروح شد پیکر نیمه جانش رو به تهران منتقل کردند. مادر حامد رو برای اینکه آخرین دیدارها رو با فرزند عزیزش داشته باشه از تبریز به تهران آوردن. حامد از ناحیه چشمان و دستها مجروح شده بود و در حال اغما به سر میبرد. مادر به بیمارستان آمد. عکس العمل طبیعی هر مادری که جوون نازنینش رو در این وضعیت روی تخت بیمارستان میبینه اینه که بی تاب بشه و چه بسا گریه امانش رو بگیره. ولی متعجبانه وقتی این مادر چشمش به فرزندش افتاد بدون اینکه خم به ابرو بیاره لحظاتی رو در سکوت به فرزندش نگاه کرد و بعد سرش رو به سمت آسمان بلند کرد و‌گفت: الحمدلله. بعد با پدر حامد به سمت ما اومدن و از ما تشکر کردن و گفتند ممنونیم که زحمت فرزندان ما رو میکشید. تعجب من بیشتر شد. کمی که از زمان سپری شد که خدمت این مادر بزرگوار رسیدم و پرسیدم حاج خانم سرّ این همه رضایت و قدردانی و شکر شما به پیشگاه الهی چیه؟ جواب دادند: وقتی حامد خواست بره سوریه بهم گفت: مامان من نیت کردم مثل ابالفضل العباس علیه السلام شهید بشم؛ الان که اومدم و دیدم پسرم دو دستش قطع شده و چشمانش جراحت برداشته، خدا رو شکر کردم که ابالفضل العباس علیه السلام خریدار پسرم شده. شهید قاسم سلیمانی وقتی به ملاقات حامد رفتند لقب شهید ابالفضلی جبهه ی مقاومت رو به این شهید عزیز دادند. eitaa.com/shahidaneh110
خاطره قرآن در اسارت جناب حجة الاسلام و المسلمین استاد شاکری فر نقل میفرمودند: در زمان اسارت بر اثر فشار های زیاد بچه ها اعتصاب کردند، بعد مدتی فردی به نام سروان خزیّه آمد و از مطالبات بچه ها پرس و جو کرد. گفتیم دو تا درخواست داریم، یکی اینکه به ما قرآن بدید، دوم اینکه اجازه بدید نماز رو آزادانه بخونیم. گفتند باشه به دو تا زندان یک قرآن کوچک دادند که ۲۴ ساعت در زندان ما و ۲۴ ساعت بعدی در زندان بعدی بود. با توجه به تعداد اسرا در هر ۴۸ ساعت به هر نفر بیست دقیقه نوبت قرآن خواندن میرسید. و ممکن بود این بیست دقیقه در ساعت دو یا سه صبح نوبتمان شود. در همین بیست دقیقه ها از ۴۸ ساعت خیلی ها قرآن خوان و قرآن فهم و حافظ قرآن شدند. برای نماز هم اجازه دادند که ولی به این صورت که وقتی نماز یک نفر تمام شد نفر بعدی بلند شود و نماز را شروع کند ولی نماز به صورت دسته جمعی و جماعت ممنوع بود. پ ن: 🔸سعید اوحدی معاون رئیس جمهور و رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران: وجود بیش از ۲ هزار آزاده حافظ قرآن کریم در دوران اسارت نشان از این بود که اسارت برای رزمندگان اسلام بهشتی از معنویت بود فر eitaa.com/shahidaneh110
بغداد زندان استخبارات در راه روی زندان با چهره ی زشت و کریهی روبرو شدم. فردی متوسط القامة با سر تاس با چشم ها بیرون زده از حدقه جلوی من رو گرفت: گفت که بگو: خمینی کفش.(توهینی که به امام «ره» بود.) خودم رو زدم به نفهمیدن گفتم: کفش دارم درخواست خودش رو تکرار کرد گفتم: منظورت دمپایی هست، دمپایی هم دارم. عصبانی شد با شدت بیشتر درخواست خودش رو تکرار کرد که من به امام «ره» توهین کنم. مدیر داخلی زندان پشت سر این فرد سنگ دل ایستاده بود و انگشتش رو به حال بریدن به روی گلوی خودش می کشید و به من می فهماند که هر چی میگه رو تکرار کن، وگرنه تو رو می کشه. من باز هم زیر بار توهین به امام نرفتم. دست کردم در کوله ی همراهم و یک جفت جوراب درآوردم. جوراب رو مقابل او گرفتم و گفتم جوراب هم دارم. زد زیر دستم و من رو به دیوار چسباند. چوب قانون که به اون هراوة می گن رو به سمت من گرفت. این کار آخرین حربه ی او بود. چوب رو با شدت و از انتها به دهان من وارد کرد. انتهای چوب دست حالت گردی داشت و اون رو به حلق من چسباند یک لحظه احساس کردم که دیگه رمقی برام نمونده و نفس از شماره و خونم از جریان افتاده است. دیگر چیزی احساس نمی کردم و فقط صداهای مبهمی رو از اطراف می شنیدم. تو اون حالت خلأ، لحظه ای خدا رو شکر کردم که بالأخرة من هم عاقبت به خیر شدم و دارم به شهادت میرسم. تو همین حال، صدای مبهم مدیر زندان رو با اون درجه دار ارشد خبیث رو می شنیدم. در یک لحظه چوب دست رو از دهان من خارج کرد پخش زمین شدم. دوباره نفسم برگشت. صدای صحبت مدیر زندان با اون خبیث رو می‌شنیدم که می گفت: ژنرال خودتون رو به خاطر این اسیر ناراحت نکنید، چند ساعت قبل هم ژنرال فلانی اومده بود اینجا. او هم از دست این اسیر عصبانی و کلافه شد... چند ضربه با چوب دست به من زد و از من دور شد. معلوم بود حرفهای مدیر زندان سبب شده‌ بود که اون افسر بعثی من رو رها کنه... به سلول خود برگشتم بعد از دقایقی مدیر زندان به سلول من آمد و روی زمین نشست. چند نفس عمیق کشید به من گفت: می دانی این شخص که بود؟ گفتم نه. گفت: این آدم فرمانده گارد ضد شورش بغداد هست که هفته ای دو سه بار به اینجا می آید و در هر هفته هشت تا ده اسیر رو به شهادت می رسونه. می گفت: این خبیث به اندازه برگ های درختان بغداد آدم کشته است. اگر بار دیگر نزد تو آمد به حرف او گوش بده. من باز هم نمی تونستم زیر بار توهین به امام «ره» برم. این انسان قصی القلب هر بار سراغ یک اسیر ایرانی می رفت و از او می خواست که به امام توهین کند ولی این مجاهدین خاموش توهین به امام را نمی پذیرفتند و مظلومانه با چوب دست این بعثی شقی به شهادت می رسیدند. شهدایی که مظلومانه و عاشقانه و گمنام در زندان استخبارات عراق عشق خود به امام خمینی «ره» را در سکوت خود فریاد زدند و به شهادت رسیدند و هیچ ذکر و یاد و نامی از آنها نیست. راوی: روحانی آزاده حجة الاسلام نریمیسا
سردار فتح‌الله جعفری تعریف میکردند  ما در عملیات فتح المبین چیزی حدود ۱۵۰۰۰ اسیر گرفتیم که در این بین تعدادی از اونها از فرماندهان ارشد عراقی بودند. شهید حسن باقری فرماندهان را جدا کرد و در منطقه ای به نام مبارزان از آنها نگه داری میشد. حسن باقری دستور داد امکانات لازم رو برای اونا فراهم کنن و یکی از برنامه های حسن باقری این بود که بعضی شبها روی کالک یک عملیات رو طراحی میکرد و میرفت سراغ اینها و‌میگفت شما ضد حمله را طراحی کنید. فرماندهان عراقی با یک اشتیاقی این کار را میکردند و اونقدر روی کالک خط ترسیم میشد که کالک پاره میشد. گاهی اوقات حسن برخی فرماندهان عراقی را برای شناسایی همراه خود میبرد و تا نزدیک ترین جای ممکن به دشمن جلو میرفت که یک بار یکی از فرماندهان عراقی میگفت ما رو اونقدر نزدیک برد که نزدیک بود اسیر بشیم. این جمع آوری دقیق اطلاعات و این شناسایی های دقیق کار رو به جایی رساند که ایشان طرح ابتدایی برخی عملیات های مهم مثل خیبر و والفجر هشت رو هم طراحی کردند. eitaa.com/shahidaneh110
سردار مسجدی تعریف می کردند که بعد از عملیات فتح المبین خبر آوردن که یک گردان عراقی با کل تجهیزات خودش رو تسلیم کرده. حاج فتح الله جعفری دستور داد که فقط حواستون باشه خبرنگارها از این گردان و آدم هاش عکس و فیلمی تهیه نکنند. رزمنده ها هم حصاری ایجاد کردند که خبرنگارها به سمت این اسرای عراقی نیان. یکی از بچه ها در مورد چرایی این منع از حاج فتح الله جعفری سوال پرسید. بالاخره یه دستاورد بود. چرا نباید رسانه ای می شد؟؟ سردار جعفری گفت: اگه این خبر رسانه ای بشه و در رسانه های بغداد هم پخش بشه، صدام دمار از روزگار خانواده های این اسرا در میاره... یعنی سردار به فکر عاقبت خانواده های این اسرا بود... بعد سردار مسجدی اضافه کردند که آخه شما در کدام سیستم نظامی و دفاعی سراغ داری که یک فرد نظامی حتی به فکر خانواده ی اسیر دشمن هم باشه... http://eitaa.com/shahidaneh110
🍀فهم برخی خاطرات از حد ادراک آدم های عادی خارج هست ولی واقعیاتی هست که رقم خورده و رقم می خورد. آقای علی خالقیان تعریف می کنه که برادرم رجبعلی شهید شد و خیلی از اوقات مادرم با برادر شهیدم صحبت و واگویه داشت و واقعا خیلی حرفها رو از برادر شهیدم می گرفت. 🍀یه نمونه اش اینکه ایام راهیان نور بود و من می خواستم برم منطقه. اومدم روستا تا از مادرم خداحافظی کنم. مادرم ۲۰۰ هزار تومن بهم پول داد و گفت این خرج راهت فقط زحمت بکش رفتی شلمچه برای من یه مشت خاک شلمچه بیار. 🍀منم دست مادر رو بوسیدم و گفتم چشم. رفتیم راهیان و دورامون رو زدیم و زیارت کردیم و برگشتیم. تو مسیر برگشت همین که به ورودی روستای کلاته خیج رسیدم گفتم ای دل غافل که یادم رفت خاک شلمچه بیارم. گفتم خدایا چکار کنم؟ 🍀نگاه کردم دیدم کنار دیوار باغ حاج تقی خاک نرمی داره رفتم کنار دیوار و یه مشت خاک ریختم تو پلاستیک و گفتم به جای خاک شلمچه میدم به مادرم که از دست من دلخور نشه. 🍀رسیدم در خونه مادر رفتم داخل و بعد سلام و احوالپرسی پلاستیک خاک رو از جیبم درآوردم. مادرم یه نگاهی بهم کرد و یه لبخندی بهم زد و گفت بگذارش بالا طاقچه. هیچی بهم نگفت 🍀اون موقع تو سپاه سمنان بودم. اومدم بیرون و خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت سمنان نرسیده به پلیس راه سمنان بودم که گوشی م زنگ خورد. دیدم مادرم پشت خط هست. 🍀برگشت پشت تلفن بهم گفت: حالا خاک شلمچه یادت رفته بیاری اشکال نداره، چرا از کنار دیوار باغ حاج تقی خاک برداشتی؟ میگه درجا همونجا زدم روی ترمز خدایا مادر از کجا اینو فهیمید؟ 🍀مادرم برگشت بهم گفت: همون موقع که پلاستیک خاک رو از جیبت درآوردی، رجبعلی رو دیدم که داشت می خندید و بهم گفت: خاک شلمچه نیست، خاک کنار باغ حاج تقی هست. شهیدان زنده اند الله اکبر خالقی_ خالقیان