📚مسابقه بزرگ مظهرالعجائب
همراه با جوایز ویژه🎁
کمک هزینه سفر به مشهد مقدس برای ۱۱۰ نفر
لینک شرکت در مسابقه👇
www.yon.ir/Mazhartest
لینک خرید کتاب الکترونیک با ۸۰٪ تخفیف 😳 👇
www.yon.ir/mazharbook
🙏دوستداران امیرالمومنین (ع) در فضاهای مجازی پخش نمایید.🙏
🆔 @nashrsaeednovin
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
ارسال شده از سروش+:
🌷جانم میرود🌷
قسمت بیست و یکم
✍ فاطمه امیری
ــــ به به مهیا خانم
مهیا با دیدن مریم لبخندی زد
ــ سلام مریم جان
ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا
مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت
ـــ بفرما
ـــ ممنون
همزمان سارا و نرجس وارد شدند
سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد
ـــ سلام مهیا جونم خوبی
ـــ خوبم سارا جون تو خوبی
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست
ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای
ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار
ــــ فردا ??
ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت
ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت
تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی
مهیا فلش را از دست سارا گرفت
ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم
ـــ مرسی عزیزم
ـــ خب دیگه من برم
ـــ کجا تازه اومدی
ــــ نه دیگه برم تا کارمو رشوع کنم
ـــ باشه گلم
ـــ راستی حال سید چطوره
همه با تعجب به مهیا خیره شدند
مریم با لبخند روبه مهیا گفت
ـــ خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه
مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت
ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن
مریم ریز خندید
ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند
ـــ اها خب من برم
ـــ بسلامت گلم
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود
وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت لباس راحتی تن خودش ڪرد و لب تاپش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد
وقت نداشت باید دست به کار می شد
دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪر د دوست نداشت
ڪسی مزاحم ڪارش باشد
...
مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت
با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید
ادامه دارد ...
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید غدیر در کلام رهبری🌷
#لبخند_بزنید😊
"من سيد نيستم، ولم كنيد"
#عيد_غدير كه مي شد خيلي ها عــزا مي گرفتند. لابد مي پرسيد چرا؟
به همين سادگي كه ،چند تا از بچه ها با هم قرار مي گذاشتند كه به يكي بگويند سيد...
البته كار كه به همين جا ختم نمي شد. ايستاده بوديم بيرون چادر كه يكدفعه مي ديديم چند نفر دارند دنبال يكي از برادرها مي دونــد، هي مي گويند: «وايسا سيدعلي كاريت نداريم.»
و او مرتب قسم مي خورد كه: «من سيدعلي نيستم، ولــم كنيد.
تا بالاخره مي گرفتندش و مي پريدند به سر و كله اش و به بهانه بوسيدن، آش و لاشش مي كردند و بعد هم هر چي داشت، از انگشتر و تسبيح و پول و مهر نماز، تا چفيه و حتي گاهي لباس، همه را مي گرفتند و از تنش به بهانه متبرك بودن بيرون مي آوردند.
جالب اينكه به قدري جدي مي گفتند: «سيد» كه خود شخص هم بعد كه ولش مي كردند، شك مي كرد و مي گفت: «راستي راستي نكند ما سيد هستيــم و خودمان خبر نداريـــم!»
گاهي هم كسي پا پيش مي گذاشت و ضمانتش را مي كرد كه: «قول مي ده وقتي آمد تو چادر، عيدي بچه ها يادش نرود؛ ولو شده با يك سكه 20 ريالي» و او مي آمد، سكه را مي داد و غر مي زد كه: «عجب گيري افتاديم ها! بابا ما به كي بگيم كه سيد نيستيم»😂😂
📚#شوخی_های_جبهه