eitaa logo
امام زادگان عشق
90 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
352 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
📚مسابقه بزرگ مظهرالعجائب همراه با جوایز ویژه🎁 کمک هزینه سفر به مشهد مقدس برای ۱۱۰ نفر لینک شرکت در مسابقه👇 www.yon.ir/Mazhartest لینک خرید کتاب الکترونیک با ۸۰٪ تخفیف 😳 👇 www.yon.ir/mazharbook 🙏دوستداران امیرالمومنین (ع) در فضاهای مجازی پخش نمایید.🙏 🆔 @nashrsaeednovin
ارسال شده از سروش+: 🌷جانم می‌رود🌷 قسمت بیست و یکم ✍ فاطمه امیری ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد ــ سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت ـــ بفرما ـــ ممنون همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد ـــ سلام مهیا جونم خوبی ـــ خوبم سارا جون تو خوبی وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار ــــ فردا ?? ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش را از دست سارا گرفت ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم ـــ مرسی عزیزم ـــ خب دیگه من برم ـــ کجا تازه اومدی ــــ نه دیگه برم تا کارمو رشوع کنم ـــ باشه گلم ـــ راستی حال سید چطوره همه با تعجب به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت ـــ خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن مریم ریز خندید ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند ـــ اها خب من برم ـــ بسلامت گلم مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت لباس راحتی تن خودش ڪرد و لب تاپش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد وقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪر د دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد ... مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید ادامه دارد ... ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام و عرض ادب عید بر عاشقان مبارک باد برنامه‌های مسجد محل در شب و روز عید مبارک غدیر؛ شب عید: سخنران؛ استاد غلامعلی مداح؛ جواد اسلامی دسته شادی به سمت مسجد امام علی بن ابیطالب علیهماالسلام ظهر عید: سخنران استاد جلالی مداح حاج حسن اسداللهی ناهار میهمان سفره غدیر
آقاترین محبوبترین# سید دنیا مبارک
😊 "من سيد نيستم، ولم كنيد" كه مي شد خيلي ها عــزا مي گرفتند. لابد مي پرسيد چرا؟ به همين سادگي كه ،چند تا از بچه ها با هم قرار مي گذاشتند كه به يكي بگويند سيد... البته كار كه به همين جا ختم نمي شد. ايستاده بوديم بيرون چادر كه يكدفعه مي ديديم چند نفر دارند دنبال يكي از برادرها مي دونــد، هي مي گويند: «وايسا سيدعلي كاريت نداريم.» و او مرتب قسم مي خورد كه: «من سيدعلي نيستم، ولــم كنيد. تا بالاخره مي گرفتندش و مي پريدند به سر و كله اش و به بهانه بوسيدن، آش و لاشش مي كردند و بعد هم هر چي داشت، از انگشتر و تسبيح و پول و مهر نماز، تا چفيه و حتي گاهي لباس، همه را مي گرفتند و از تنش به بهانه متبرك بودن بيرون مي آوردند. جالب اينكه به قدري جدي مي گفتند: «سيد» كه خود شخص هم بعد كه ولش مي كردند، شك مي كرد و مي گفت: «راستي راستي نكند ما سيد هستيــم و خودمان خبر نداريـــم!» گاهي هم كسي پا پيش مي گذاشت و ضمانتش را مي كرد كه: «قول مي ده وقتي آمد تو چادر، عيدي بچه ها يادش نرود؛ ولو شده با يك سكه 20 ريالي» و او مي آمد، سكه را مي داد و غر مي زد كه: «عجب گيري افتاديم ها! بابا ما به كي بگيم كه سيد نيستيم»😂😂 📚
هر روز با ختم یک صفحه از قرآن کریم . هدیه به ارواح طیبه شهداء . امام شهداء و اموات
‏الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابیطالب و ائمه المعصومین علیهم السلام 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزرگترین عید تاریخ بشر بر شما خانواده های معظم شهدای محله زینبیه مبارک باد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز با ختم یک صفحه از قرآن کریم . هدیه به ارواح طیبه شهداء . امام شهداء و اموات
ارسال شده از سروش+: 🌷جانم می‌رود🌷 قسمت بیست و دوم ✍ فاطمه امیری تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد ــــ خانم رضایی حواستون هست؟ ــــ نه استاد خواب بودم با این حرفش دانشجویان شروع به خندیدن ڪردند رو به همه گفت ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد ــــ خدا خیرت بده استاد قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید ــــچشم استاد سوار تاکسی شد و موبایلش را دراو رد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت ــــ زبون دراز هم ڪه هستی زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه های دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود ــــ سلام مهیا خانم ـــ سلام مریم جان ڪجایي ـــ پایگام عزیزم ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی ـــ ما اینیم دیگه. هستی بیارم؟ ـــ آره هستم بیار منتظرتم مهیا احساس خوبی نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه تو ذهنش ساخته بود تغییر داد ... ـــ ممنون همینجا پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگه قراره یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار بشه ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد روحانی جوان ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید مهیا با ذوق گفت ــــ اِ شماهمونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آ تیش سوزوندید ادامه دارد ... ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯