آغاز عملیات بیتالمقدس 4 توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی(1367)
1367/01/06
عملیات بیتالمقدس 4 در تاریخ ششم فروردین ماه 1367 با رمز "یا اباعبدالله(ع)" و با هدف فتح ارتفاعات مشرف بر سد در بندیخان عراق و تکمیل عملیات والفجر در منطقه عمومی در بندیخان عراق - محور شمالی جنگ- اجرا شد. عملیات «والفجر10» علاوه بر آزادسازی «حلبچه» و تصرف چند ارتفاع مهم در منطقه، سبب نزدیکی رزمندگان ایرانی به تأسیسات سد «دربندیخان» گردید. همین امر باعث شد که طراحان جنگ به عملیاتی دیگر در این منطقه و همچنین تصرف ارتفاعات مشرف به سد بیندیشند. به همین منظور عملیات «بیتالمقدس4» در 6 فروردین سال 1367 با رمز «یا اباعبدالله(ع)» در منطقه عمومی دربندیخان آغاز شد.
هدف عملیات: تکمیل و تامین جناح چپ منطقه عملیاتی والفجر 10 وپاسخگویی به تجاوز و شرارتهای دشمن جنایتکار در حمله به مناطق مسکونی و نیز به دادخواهی شهدای مظلوم شهرها و روستاهای کردنشین عراق از جمله حلبچه. موقعیت منطقه: منطقه مورد نظر برای عملیات، منطقهای کوهستانی است که از شمال به دریاچه دربندیخان و شاخ تمورژیان، از جنوب به دشت مرتکه و ارتفاعات شاخ خشیک و بمو، از شرق به رودخانه زیمکان و کوه بیزل، از غرب به سد دربندیخان و ارتفاعات قاشتی منتهی میگردد.
مهمترین ارتفاعات و عوارض این منطقه عبارتند از: شاخ سورمر، شاخ شمیران، برددکان، دریاچه دربندیخان و دشت تولبی. ارتفاعات مذکور بر اکثر جادههای ارتباطی و عقبه خودی و دشمن در منطقه تسلط دارند. استعداد دشمن منطقه عملیاتی که در حوزه استحفاظی سپاه یکم قرار داشت، توسط لشکر 36 پیاده، که تیپهای 602، 238، 106 و یک گردان تانک و یک گردان کماندویی را تحت امر خود داشت، پدافند میشد. یگانهای تقویت این لشکر نیز به هنگام عملیات بیت المقدس - 4 عبارت بودند از:
تیپهای 38 و 506 پیاده، 50 زرهی، 68 نیروی مخصوص و گردان مستقل 7 حراست مرزی. سازمان رزم خودی نیروی زمینی سپاه پاسداران ماموریت اجرای عملیات را به قرارگاه فتح واگذار کرد و سازمان رزم به شکل زیر طراحی شد: قرارگاه فتح لشکر 27 محمدرسولالله(ص) با 6 گردان پیاده لشکر 57 ابوالفضل(ع) با 5 گردان پیاده لشکر 10 سیدالشهدا(ع) با 9 گردان پیاده تیپ مستقل 18 الغدیر با 3 گردان پیاده طرح عملیات بیتالمقدس 4 فلشهای عملیات از شمال به جنوب طراحی شده بود؛ به طوری که نیروهای خودی به پشت دشمن هدایت میشدند.
به این ترتیب، یگانهای عملیاتی میبایست ضمن شکستن خط و تامین ساحل دشمن، ارتفاعات شاخ سورمر، شاخ شمیران، برددکان و دشت تولبی را تصرف و تامین کنند. شرح عملیات به رغم اقداماتی همچون پرتاب منور و گلوله باران منطقه توسط دشمن، که بیانگر هوشیاری او بود، پس از رخنه نیروهای غواص و انتقال نیروهای تکور به ساحل دشمن، عملیات در ساعت 1 بامداد 5/1/67 با رمز مبارک "یا اباعبدالله(ع)" آغاز شد. پیچیدگی زمین و جود کمینهای متعدد در شیارها و ارتفاعات، پیشروی نیروها را کند میکرد. حدود ساعت 4 با شدت گرفتن درگیری، سرعت پیشروی یگانها نیز افزایش یافت. در حالی که از جبهه خودی خبر میرسید نیروها در حال تصرف ارتفاعات شاخ شمیران و نیز پاکسازی دشت تولبی هستند، اخبار شنود از آشفتگی دشمن حکایت داشت؛ به نحوی که شنیده میشد نیروهای عراقی به طور مکرر اعلام میکنند که در محاصره نیروهای ایرانی قرار گرفتهاند. با روشنایی صبح، هواپیماهای خودی وارد عمل گردیده و محل تجمع و جاده مواصلاتی دشمن را بمباران کردند.
حدود ساعت 10 نیروهای تکور ضمن جنگ تن به تن با نیروهای عراقی در شاخ شمیران، به پاکسازی این ارتفاعات مبادرت ورزیدند. با استقرار نیروها در شاخ شمیران، نیروهای عراقی که در یالهای سمت چپ این ارتفاعات و و نیز ارتفاعات شاخ سورمر مقاومت میکردند، متزلزل شده و تعدادی تسلیم و تعدادی هم متواری شدند. مقارن ظهر، پاتکهای دشمن از چندین محور به سمت شاخ شمیران آغاز شد، لیکن با وجود تعداد کم نیروهای مستقر در این ارتفاعات، این پاتکها ناکام ماند.
همچنین، گزارش میشد که دشمن از ساحل دشت تولبی و از طرف برددکان در حال اعزام نیروهای کمکی به منطقه است. در ساعت 14 اعلام شد که شاخ سورمر نیز به تصرف درآمده و بیش از 100 تن از قوای دشمن اسیر شدند. نیروهای عراقی ضمن وارد آوردن فشار زیاد به دو محور دشت تولبی و شاخ شمیران، عقبه خودی را به شدت مورد هجوم آتش کاتیوشا و توپخانه و نیز بمباران شیمیایی قرار میداد. در نتیجه، منطقه به مواد شیمیایی الوده شد و یگانهای عملیاتی سازمان خود را از دست داده و توانشان رو به ضعف نهاد. برهم زدن سازمان دشمن و پدافند در ارتفاعات مقابل شاخ شمیران از جمله اهداف مهمی بود که موجب شد فرماندهی قرارگاه فتح با وجود خستگی مفرط یگانها، ادامه عملیات در شب دوم را در دستور کار خود قرار دهد. در این مرحله، نیروها میبایست ض
من عمل روی ارتفاعات برددکان و پاکسازی و پیشروی در دشت تولبی، خطی را در امتداد یالهای برددکان به طرف ساحل دریاچه تامین نماید.
در حالی که نیروهای خودی جهت انجام مرحله دوم عملیات آماده میشدند، در ساعت 00:30 بامداد 6/1/67 عراق پس از گلولهباران شیمیایی عقبه یگانهای خودی در ارتفاعات تمورژنان، از سه محور به سمت شاخ شمیران پاتک کرد و با اجرای آتش سنگین و دقیق روی جاده چم سراژین، آن را کاملاً مسدود نمود و امکان کمک رسانی به نیروهای در خط را به صفر رساند. تا نزدیک صبح نیز تعدادی از مواضع خودی در پایین شاخ شمیران در اختیار دشمن قرار گرفت که با حمله قوای خودی، این مواضع مجدداً به تصرف درآمد. به این ترتیب، در حالی که ادامه عملیات در شب دوم میسر نشده بود، فرماندهی عملیات با در نظر گرفتن کمبود نیرو و اوضاع ناشی از بمبارانهای شیمیایی دشمن، فرمان پدافند مناسب و قوی از شاخ شمیران را صادر کرد.
نتایج عملیات تصرف کامل ارتفاعات شاخ شمیران و شاخ سورمر تصرف قسمتی از دشت تولبی و ارتفاعات برددکان کشته و زخمی شدن حدود 5000 تن و به اسارت درآمدن 498 تن از نیروهای دشمن انهدام بیش از 15 تانک و نفربر و 50 خودرو به غنیمت در آمدن 11 تانک، 54 خمپاره، یک دستگاه مهندسی، 5 قبضه سلاح پدافند هوایی، 14 تیربار، یک دستگاه خودرو حامل تفنگ 106 و دو قبضه آرپیجی - یازده. خلاصه گزارش عملیات : نام عملیات: بیت المقدس4 زمان اجرا: 6/1/1367 تلفات دشمن: 1900 (کشته، زخمی و اسیر) رمز عملیات: یا ابا عبدالله (ع) مکان اجرا: منطقه عمومی در بندیخان عراق - محور شمالی جنگ ارگانهای عملکننده: نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اهداف عملیات: فتح ارتفاعات مشرف بر سد در بندیخان عراق و تکمیل عملیات والفجر
با سلام و احترام خدمت همراهان گرامی
و تبریک حلول سال نو
و اعیاد بزرگ پیش رو
داستان زیبا و بسیار خواندنی با نام " بی تو هرگز" سرگذشت واقعی همسر و دختر یک شهید است که از زبان خود انان روایت می شود. هر روز یک قسمت از ان را در کانال قرار داده می شود . امید که مفید واقع گردد . البته داستان رو از کانال "سبک زندگی اهلبیت" با مدیریت آقای علی اسدی کپی می نمائیم . توصیه می گردد ان را تا پایان بخوانید. واقعا زیبا و اموزنده است.
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت اول🇮🇷
✒مرد های عوضی
همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بذاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان زیبای بی توهرگز
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت دوم🇮🇷
✒ترک تحصیل
بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... هانیه! ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم : ... ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ..
من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان زیبای بی توهرگز
هدایت شده از خادمین شفیعه
📜 *١۵ توصیه حاج میرزا اسماعیل دولابی برای یک زندگی مومنانه که فوق العاده است:*
١. هر وقت در زندگیات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته ی یار است .
٢. زیارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زیارت بعد، نماز بعد، ذکر بعد و عبادت بعد حفظ کن؛ کار بد، حرف بد، دعوا و جدال نکن و آن را سالم به بعدی برسان. اگر این کار را بکنی، دائمی می شود؛ دائم در زیارت و نماز و ذکر و عبادت خواهی بود.
٣. اگر غلام خانهزادی پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزی غصه دار شود و بگوید فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. بعد از عمری روزی خدا را خوردن، جا ندارد برای روزی فردایمان غصه دار و نگران باشیم .
۴. گذشته که گذشت و نیست، آینده هم که نیامده و نیست. غصه ها مال گذشته و آینده است ، حالا که گذشته و آینده نیست، پس چه غصه ای؟ تنها حال موجود است که آن هم نه غصه دارد و نه قصه .
۵. موت را که بپذیری، همه ی غم و غصه ها می رود و بی اثر می شود. وقتی با حضرت عزرائیل رفیق شوی، غصه هایت کم می شود. آمادگی موت خوب است، نه زود مردن. بعد از این آمادگی، عمر دنیا بسیار پرارزش خواهد بود. ذکر موت، دنیا را در نظرت کوچک می کند و آخرت را بزرگ. آمادگی باید داشت، نه عجله برای مردن .
۶. اگر دقّت کنید، فشار قبر و امثال آن در همین دنیاقابل مشاهده است؛ مثل بداخلاق که خود و دیگران را در فشار می گذارد .
٧. تربت، دفع بلا میکند و همه ی طوفان ها و زلزله ها با یک سر سوزن از آن آرام می شود. مؤمن سرانجام تربت میشود. اگر یک مؤمن در شهری بخوابد، خداوند بلا را از آن شهر دور میکند .
٨. هر وقت غصه دار شدید، برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات از زنده ها و مرده ها و آنهایی که بعدا خواهند آمد، استغفار کنید. غصهدار که میشوید، گویا بدنتان چین میخورد و استغفار که میکنید، این چین ها باز می شود .
٩. تا می گویم شما آدم خوبی هستید، شما می گویید خوبی از خودتان است و خودتان خوبید. خدا هم همین طور است. تا به خدا می گویید خدایا تو غفّاری، تو ستّاری، تو رحمانی وخدا می فرماید خودت غفّاری، خودت ستّاری، خودت رحمانی وکار محبت همین است .
١٠. با تکرار کردن کارهای خوب، عادت حاصل می شود. بعد عادت به عبادت منجر می شود. عبادت هم معرفت ایجاد می کند. بعد ملکات فاضله در فرد به وجود می آید و نهایتا به ولایت منجر می شود .
١١. خدا عبادت وعده ی بعد را نخواسته است ؛ ولی ما روزی سال های بعد را هم می خواهیم، در حالی که معلوم نیست تا یک وعده ی بعد زنده باشیم .
١٢. لبت را کنترل کن. ولو به تو سخت می گذرد، گله و شکوه نکن و از خدا خوبی بگو. حتّی به دروغ از خدا تعریف کن و این کار را ادامه بده تا کم کم بر تو معلوم شود که به راستی خدا خوب خدایی است و آن وقت هم که به خیال خودت به دروغ از خدا تعریف می کردی، فی الواقع راست می گفتی و خدا خوب خدایی بود .
١٣. از هر چیز تعریف کردند، بگو مال خداست و کار خداست. نکند خدا را بپوشانی و آنرا به خودت یا به دیگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگ تر از این نیست .
اگر این نکته را رعایت کنی، از وادی امن سر در می آوری. هر وقت خواستی از کسی یا چیزی تعریف کنی، از ربت تعریف کن .
بیا و از این تاریخ تصمیم بگیر حرفی نزنی مگر از او. هر زیبایی و خوبی که دیدی رب و پروردگارت را یاد کن، همانطور که امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای دههی اول ذیحجه می فرماید: به عدد همه چیزهای عالم لا اله الا الله بگو "
١۴. دل های مؤمنین که به هم وصل میشود ، آب کُر است. وقتی به علــی علیه السّلام متّصل شد، به دریا وصل ! است شخصِ تنها ، آب قلیل است و در تماس با نجاست نجس می شود ، ولی آب کُر نه تنها نجس نمی شود ، بلکه متنجس را هم پاک می کند "
١۵. هر چه غیر خداست را از دل بیرون کن. در "الا" تشدید را محکم ادا کن، تا اگر چیزی باقی مانده، از ریشه کنده شود و وجودت پاک شود. آن گاه "الله"را بگو همه ی دلت را تصرف کند .
سلام و عرض ادب
🌸نماز روز آخر ماه رجب و فضایل آن
به نقل از کتاب اقبالالاعمال سیدبنطاووس
🔻 ده رکعت نماز (پنج نماز دو رکعتی) در هر رکعت:
✅ یک مرتبه سوره حمد
✅ سه مرتبه سوره توحید
✅ سه مرتبه سوره کافرون
✅ پس از سلام دستها را رو به آسمان بگیرد و بگوید:
لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لَا يَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ [الطَّيِّبِينَ] وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.
✅ سپس دستها را به صورت بکشد و حاجتش را از خدا بخواهد که دعایش مستجاب است و خدا بین او و جهنم هفت خندق فاصله قرار میدهد که اندازه هر خندق به فاصله آسمان تا زمین است.
🔻هرکه این نماز را بخواند برایش نوشته میشود:
✅ بهازای هر رکعت، هزار هزار رکعت
✅ دوری و برائت از آتش
✅ جواز عبور از صراط
منبع : مرکز تنظیم و نشر آثار آیتالله بهجت قدسسره.
📗 اقبال الااعمال، ج ۳ ، ص ۲۸۵
🍃🌺
⭕️ عشق به مردم بهای جان این دکتر جانباز شد
🔺پای کرونا که به مازندران باز شد دکتر عزم رفتن کرد.گفتم نرو! شما جانباز شیمیایی هستی. ریهات طاقت کرونا ندارد.
🔺گفت یک سری از همکارها بیمارستان را رها کردند.من هم نرم؟ گفتم شما که چند سال قبل از دانشگاه علوم پزشکی مازندارن بازنشسته شدی. تعهدی نداری.
🔺این همه پزشک جوان داریم. میدان خالی نمیماند. گفت اگر ماند چی؟ اگر دکتر نبود که به داد مریض برسد چی؟
🔺روز اول فروردین نام دکتر«سید مظفر ربیعی»؛ پزشک مازندرانی به جمع شهدای مدافع سلامت اضافه شد و پازل عاشقانه هایش تکمیل. رفت و با شهادتش داغ بر دلمان گذاشت.
⚘روحش شاد و یادش گرامی با ذکر صلواتی بر محمد و آلش ⚘
خاندان حاج غلامحسين اسحاقي، 11 شهيد از جمله شهيد محمد اسحاقی را تقديم انقلاب و نظام مقدس جمهوري اسلامي كرده است. ازاین شهدای گرانقدر به شهدای شجره صالحه اسم می برند . و شهید محمد اسحاقی از شهدای فروردین ماه محله زینبیه .مسجد حضرت زینب علیها السلام می باشد که اطلاعات بسیار اندکی از طریق خانواده شهید بدست ما رسیده که جهت آشنایی با این شهید گرانقدر تقدیم حضورتان میگردد
هدایت شده از مهدی هاشمی
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت سوم🇮🇷
✒آتش
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت چهارم🇮🇷
✒نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیز ترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ..
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم دخترم را آتیش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
قسمتهای قبلی در: https://eitaa.com/joinchat/4267573291Gf87407caaa