مافرزندانِکسانیهستیمکهمرگ
راهآنهارانمیشناسد...
چراکهآنهابهوسیلهمرگدرمسیر
خداصعودکردهاند...✋🏼🍃
#شهیدجهادمغنیه
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود
ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری
با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن،
عکس روی کمپوت ها رو نکنن!!
گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو
با همون طنازی گفت:
اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!
💓🕊"هفته دفاع مقدس مبارک".
#ما_آیندهایم
#دفاع_مقدس همچنان ادامه دارد...
✌️🇮🇷
پنج سالش بود که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدچهار یا پنج سالش که بود اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.»با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم بدنم میلرزد.🥺💔
گفت دلش میخواهد با حجاب شودزینب بعد از رفتن به کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های محجبه به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دختر ها نه. البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان میکردند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است. انجام میداد و کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد.😍✨
کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت.همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و اُمل صدایش میزدند. بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود گریه کرده است. میگفت:« مامان به من میگویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه میخواهند بگویند.»✨🌹
#شهیدانه
#شهیده_زینب_کمایی
دختری سہ سالہ بود ڪہ
پدرش آسمانے (شهید) شد . .
دانشگاه ڪہ قبول شد ، همہگفتند :
با سهمیہ قبول شده!!!
ولے ... هیچوقت نفهمیدند ،
ڪلاس اول وقتےخواستند بہ او یاد بدهند ڪہ بنویسد بابا!
یڪ هفتہ درتب سوخت ...
#شهیدانه
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
بار آخری ڪه با هم صحبت ڪردیم
باز همان حرفها را تڪرار ڪرد.
گفت: مامان،حلالم ڪن.
دعا ڪن شهید بشم.
من هم با همان جمله تڪراری جوابش را دادم و گفتم:
برای شهادت اول نیتت را خالص ڪن.
اینبار گفت:
مامان بخدا نیتم خالصِ خالصه.
ذرهاۍ ناخالصی توش نیست.
این را ڪه شنیدم بهش گفتم: پس،شهید میشوی
آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شد ڪه از پشت خط صدایِ جیغهایش میآمد.
باز هم ادامه داد و گفت: پس دعا ڪن بدنم هم مانند شهدایِ ڪربلا تڪه تڪه شود.
از این خواستهاش جا خوردم و گفتم: محمدرضا! این دعا از من برنمیآید..
راوی: مادر#شهیدمحمدرضادهقانامیری
اگردخترے"حجابش"رارعایٺڪندۅ پسرے"غیرتش"راحفظڪند
وهرجوانۍکھ"نمازاولوقت"رادرحدتوان شروعڪند
اگردستمبرسدسفارششرابھمولایم امامحسین«؏»خواهمڪردواورادعامےکنم.
#شھیدحسینمحرابی
مـٰادرمواجههبـٰامرگ
رسیٰدݩبهشهادٺوبزرگۍ
راانتخابڪردهایٖم:)♥️
#شهیدجهادمغنیه