eitaa logo
شهدای مدافع امنیت و حرم
1.8هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
9.9هزار ویدیو
73 فایل
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه 💚🌱 #شهید_محسن_حججی️ فقط جهت تبادلات و همسایگی و ادمین شدن به پیوی بنده: 👇🏻 @LabikorHussein313 ✅کپی آزاده و با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان حلال می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر : بسیـار مؤدب بـود و احتـرام همہ را حفظ میکـرد🐚 و در این زمینـہ بسیـار حسـاس بـود، بـہ خاطـر شخصیـتے👤 کہ بـراے خـود قائـل بـود اجـازھ نمیداد کسے بہ او توهیـن⚔ کنـد و نـوع رفتـار و اعمـالش بـہ‌شکلے بـود کہ هرگـز کسے❌ بـہ خـود اجـازھ اهـانت نمیداد... پایبنـد بـہ حفـظ☝️🏻 کـرامت انسـانے بـود و ایـن کـرامت را هم براے خـود و هم🌼 بـراے دیگـران رعـایت میکـرد🌿
خواهر : معرفت، کلید قرب بہ خدا بود و این معرفت او را بہ سمت جهاد سوق میداد. در جہاد نیز الگوے برتر بود و همیشہ در مورد شهادت حرف میزد. 🎙
دوست : قبر شهدا را براے شروع هرکارے بہ عنوان یک نقطہ‌ے امید و حسن آغاز، براے خود مےدانست🕊✨ 🎙 روضةالشهیدین بیروت بہ‌ نیابت از 🌱
✍ یادمه معلم گفته بود دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید. ⚠️ آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. 🚶‍♂دنبالش رفتم و گفتم: برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و.. می‌دانستم احمد طولانی است. 🙎‍♂ احمد مقید بود که ذكر را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بی‌فایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. 🧓 ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره. مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. ⏰بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد همه داشتند توی کلاس پچ یچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن 👤هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمی‌داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. 👨‍⚖ معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. 👨 احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد را خوانده بود و من خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه‌ی عمل خالصانه‌ی احمد. 📚 عارفانه ، زندگینامه و خاطرات عارف ، ص ۱۸. خاطره دکتر محسن نوری از شهید نیّری.
✍️ یادمه معلم گفته بود دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید. ⚠️ آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. 🚶‍♂️دنبالش رفتم و گفتم: برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و.. می‌دانستم احمد طولانی است. 🙎‍♂️ احمد مقید بود که ذكر را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بی‌فایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. 🧓 ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره. مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. ⏰بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد همه داشتند توی کلاس پچ یچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن 👤هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمی‌داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. 👨‍⚖️ معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. 👨 احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد را خوانده بود و من خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه‌ی عمل خالصانه‌ی احمد. 📚 عارفانه ، زندگینامه و خاطرات عارف ، ص ۱۸. خاطره دکتر محسن نوری از شهید نیّری.
مادر : وقتے پیکر را بہ لبنان آوردند، تمام دوستانش خودرو هایشان را تزیین کردند و تصاویر بزرگش را روے خودروها نصب کردند. پیکر بےجانش را کہ دیدم شہادتش را بہ او تبریک گفتم و یاد حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} افتادم کہ در نیمہ‌ٔ روز همہ‌ٔ هستے خود را از دست داد و در آن لحظہ یاد و فکر حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} همراهم بود و آرامم میکرد. پیکر دو روز بعد از شھادت، در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۲ در نبطیہ تشییع و در روضة‌الشهداے شهر بہ خاک سپرده شد💔🕊
برادر : گفتگوهایے کہ من و داشتیم برایم سراسر درس و حکمت بود. درباره‌ٔ آینده‌ٔ علمے برایم خط و مشے میکرد، گویا کہ مےدانست بزودے من و این دنیا را ترک خواهد کرد. من را در انتخاب رشتہ‌ٔ تحصیلے و تخصصے راهنمایے کرده و با صحبت هایش مسیر آینده تحصیلے و شغلے را برایم روشن کرد. او مےخواست بعدها در زمان نبودنش کمبودے احساس نکنم.