#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
#احمـد بسیـار مؤدب بـود و احتـرام همہ را حفظ میکـرد🐚
و در این زمینـہ بسیـار حسـاس بـود، بـہ خاطـر شخصیـتے👤
کہ بـراے خـود قائـل بـود اجـازھ نمیداد کسے بہ او توهیـن⚔
کنـد و نـوع رفتـار و اعمـالش بـہشکلے بـود کہ هرگـز کسے❌
بـہ خـود اجـازھ اهـانت نمیداد... #احمـد پایبنـد بـہ حفـظ☝️🏻
کـرامت انسـانے بـود و ایـن کـرامت را هم براے خـود و هم🌼
بـراے دیگـران رعـایت میکـرد🌿
#کپے_با_ذکر_صلوات✨
#نورهان_دقدوق خواهر #شهیداحمد:
معرفت، کلید قرب #احمـد بہ خدا بود و این معرفت او را بہ سمت جهاد سوق میداد. #احمـد در جہاد نیز الگوے برتر بود و همیشہ در مورد شهادت حرف میزد.
#خواهر_شهید🎙
#شهید_احمد_مشلب✨
#علے_مرعے دوست #شهیداحمد:
#احمـد قبر شهدا را براے شروع هرکارے بہ عنوان یک نقطہے امید و حسن آغاز، براے خود مےدانست🕊✨
#دوست_شهید🎙
روضةالشهیدین بیروت بہ نیابت از #شهید_احمد_مشلب🌱
✍ یادمه معلم گفته بود #امتحان دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید.
⚠️ آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه.
صدای #اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه.
🚶♂دنبالش رفتم و گفتم: #احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و..
میدانستم #نماز احمد طولانی است.
🙎♂ احمد مقید بود که ذكر #تسبیحات
را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بیفایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم.
🧓 ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره.
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
⏰بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد همه داشتند توی کلاس پچ یچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد.
معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن
👤هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.
معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمیداد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم.
👨⚖ معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم.
👨 احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد #نمازاول_وقت را خوانده بود و من خیلی روی این کار او فکر کردم.
این اتفاق چیزی نبود جز نتیجهی عمل خالصانهی احمد.
📚 عارفانه ، زندگینامه و خاطرات عارف #شهید #احمدعلی_نیّری ، ص ۱۸. خاطره دکتر محسن نوری از شهید نیّری.
✍️ یادمه معلم گفته بود #امتحان دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید.
⚠️ آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه.
صدای #اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه.
🚶♂️دنبالش رفتم و گفتم: #احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و..
میدانستم #نماز احمد طولانی است.
🙎♂️ احمد مقید بود که ذكر #تسبیحات
را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بیفایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم.
🧓 ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره.
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
⏰بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد همه داشتند توی کلاس پچ یچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد.
معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن
👤هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.
معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمیداد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم.
👨⚖️ معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم.
👨 احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد #نمازاول_وقت را خوانده بود و من خیلی روی این کار او فکر کردم.
این اتفاق چیزی نبود جز نتیجهی عمل خالصانهی احمد.
📚 عارفانه ، زندگینامه و خاطرات عارف #شهید #احمدعلی_نیّری ، ص ۱۸. خاطره دکتر محسن نوری از شهید نیّری.
#سلام_بدرالدین مادر #شھیداحمـد:
وقتے پیکر #احمـد را بہ لبنان آوردند، تمام دوستانش خودرو هایشان را تزیین کردند و تصاویر بزرگش را روے خودروها نصب کردند. پیکر بےجانش را کہ دیدم شہادتش را بہ او تبریک گفتم و یاد حضرت زینب{سلاماللّٰہعليها} افتادم کہ در نیمۂ روز همۂ هستے خود را از دست داد و در آن لحظہ یاد و فکر حضرت زینب{سلاماللّٰہعليها} همراهم بود و آرامم میکرد.
پیکر #شهید_احمد_مشلب دو روز بعد از شھادت، در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۲ در نبطیہ تشییع و در روضةالشهداے شهر بہ خاک سپرده شد💔🕊
#علےالهادے_مشلب برادر #شھیداحمـد:
گفتگوهایے کہ من و #احمـد داشتیم برایم سراسر درس و حکمت بود. دربارهٔ آیندهٔ علمے برایم خط و مشے میکرد، گویا کہ مےدانست بزودے من و این دنیا را ترک خواهد کرد.
#احمـد من را در انتخاب رشتۂ تحصیلے و تخصصے راهنمایے کرده و با صحبت هایش مسیر آینده تحصیلے و شغلے را برایم روشن کرد. او مےخواست بعدها در زمان نبودنش کمبودے احساس نکنم.
#برادر_شهید