#برشی_از_خاطرات 📜 حضرت آقا به گنبد امده بودند و آقا روح الله محافظ ایشان بودند ظهر بود و سفره ناهار پهن شد آقا روح الله آن قدر محو ابهت حضرت آقا شدند طوری که ایشان به آقا روح الله اشاره کردند و گفتند: جوان به این رعنایی چرا غذا نمی خوری؟ بعد گفتند که بیا و کنار من بنشین. آقا روح الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان پرسید بچه کجایی؟ گفت: من آملی هستم و از مازندران وقتی به خانه برگشت آن قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می گفت: خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی #شهید_روح_الله_سلطانی #الهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک #زندگی_به_سبک_شهدا #شهیدانه

🌱 ردپای نور✨ ♦️حمید، مدتی که در مرکز تربیت معلم شیراز به کسب فضائل اخلاقی و تحصیل علوم تربیتی مشغول بود؛ روزهای تعطیل هرهفته به کازرون می آمد. پس از انجام کارهای خانواده و امداد به پدر و عمو، به دیدار دوستانش که عضو گروه های مقاومت مسجد بودند، می رفت. حتی بسیاری از اوقات، به جای برادرش به نگهبانی و انجام خدمات دیگر همت می گماشت. حمید وقتی خوشحال بود که فردی را از نگرانی خارج یا خدمتی به هم نوع خود کرده باشد. 🕯شهید حمید مرتجز 🔹🌻🔹 #ردپای_نور #برشی_از_خاطرات #کنگره‌_شهدای_دانشجومعلم