eitaa logo
شهدای مدافع امنیت و حرم
1.8هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
74 فایل
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه 💚🌱 #شهید_محسن_حججی️ فقط جهت تبادلات و همسایگی و ادمین شدن به پیوی بنده: 👇🏻 @LabikorHussein313 ✅کپی آزاده و با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان حلال می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌⌈‌ ⫶ 🪐'🌱'‌⌋ سر سفره عقد اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد . . وقتی خطبه جاری شد وبله رو گفتم صورتمو چرخوندم سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیشو ببینم((( : اما به جای اون لبخند زیبا اشکای شوقی رو دیدم . . که با عشق تو چشاش حلقه زده بود ؛ همونجا بود که خودمو خوشبخت ترین زن دنیا دیدم محرم که شدیم دستامو گرفت و خیره شد به چشام . . . هنوزم باورم نمیشد بازم پرسیدم: ”- چرا من ؟!” از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت : “تو قسمت من بودی و من قسمت تو” قلبم از اون همه خوشبختی تند تند می زد و فقط خدا رو شکر می کردم . . به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود((( : هر روزی که از عقدمون میگذشت بیشتر به هم عادت می کردیم… طوری که حتی یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم؛ هیچ وقت فکرشو نمیکردم تا این حد مهربون و احساساتی باشه!' به بهونه های مختلف واسم کادو می گرفت و غافلگیرم میکرد . . !( : - به روایت : همسر‌ شهید‌ مهدی‌خراسانی🪐🌱>>
سرکلاس‌استادازدانشجویان‌پرسید: این‌روزهاشهدای‌زیادی‌روپیدامیکنن‌و میارن‌ایران... به‌نظرنتون‌کارخوبیه؟ی کیاموافقن؟۱نفر کیامخالف؟همه‌به‌جز۱نفر دانشجویان‌مخالف‌بودن بعضی‌ها‌میگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی‌هامیگفتن:ولمون‌نمیکنن ...گیر دادن‌به‌چهارتااستخوووون... ملت‌دیوونن بعضی‌هامیگفتن:آدم‌یاد‌بدبختیاش‌میفته تااینکه‌استاددرس‌روشروع‌کردولی خبری‌ازبرگه‌های‌امتحان‌جلسه‌ی‌قبل‌نبود... همه‌ی‌سراغ‌برگه‌هارومی‌گرفتند. ولی‌استادجواب‌نمیداد... یکی‌ازدانشجویان‌باعصبانیت‌گفت: استادبرگه‌هامون‌رو‌چیکارکردی شما‌مسئول‌برگه‌های‌مابودی استادروی‌تخته‌ی‌کلاس‌نوشت:من مسئول‌برگه‌های‌شما‌هستم... استادگفت:من‌برگه‌هاتون‌روگم‌کردم‌و نمیدونم‌کجاگذاشتم؟ همه‌ی‌دانشجویان‌شاکی‌شدن. استادگفت:چرابرگه‌هاتون‌رو‌میخواین؟ گفتند:چون‌واسشون‌زحمت کشیدیم،درس‌خوندیم،هزینه‌دادیم، زمان‌صرف‌کردیم... هرچی‌که‌دانشجویان‌میگفتنداستادروی تخته‌مینوشت... استادگفت:برگه‌های‌شماروتوی‌کلاس بغلی‌گم‌کردم‌هرکی‌میتونه‌بره‌پیداشون‌کنه یکی‌ازدانشجویان‌رفت‌وبعدازچند‌دقیقه‌با برگه‌ها‌برگشت ... استادبرگه‌هاروگرفت‌وتیکه‌تیکه‌کرد. صدای‌دانشجویان‌بلندشد. استادگفت:الان‌دیگه‌برگه‌هاتون‌رو نمیخواین!چون‌تیکه‌تیکه‌شدن! دانشجویان‌گفتن:استادبرگه‌هارو میچسبونیم. برگه‌هاروبه‌دانشجویان‌داد‌وگفت:شمااز یک‌برگه‌کاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاش‌کردیدتاپیداشون‌کردید،پس‌چطور توقع‌داریدمادری‌که‌بچه‌اش‌رو‌با‌دستای خودش‌بزرگ‌کرد‌وفرستادجنگ؛الان منتظره‌همین‌چهارتااستخونش‌نباشه؟ بچه‌اش‌رومیخواد،حتی‌اگه‌خاکستر شده‌باشه. چند‌دقیقه‌همه‌جا‌سکوت‌حاکم‌شد! وهمه‌ازحرفی‌که‌زده‌بودن‌پشیمون‌شدن!! تنهاکسی‌که‌موافق‌بـود . . فرزند‌شھیدی‌بودڪه‌سالھامنتظربابـاش‌بودシ💔!' 🙃 ❤️‍🩹 ــ ــ ــ ــ♡ــ ــ ــ ــ ــ
🖇 🌿 گفت : راستی جبهه چطور بود؟! گفتم : تا منظورت چه باشد؟ 🙃 گفت : مثل حالا رقابت بود؟! 🤔 گفتم : آری 😉 گفت : در چی؟! 😳 گفتم : در خواندن نماز شب 😊 گفت : حسادت هم بود؟! 😳 گفتم : آری ☺️ گفت : در چی؟! 😮 گفتم : در توفیق شهادت 😇 گفت : جِرزنی هم بود؟! 😳 گفتم : آری 🙂 گفت : برا چی؟! 😳 گفتم : برای شرکت در عملیات 😭 گفت : بخور بخور بود؟! 😏 گفتم : آری ☺️ گفت : چی میخوردید؟! 😳 گفتم : تیر و ترکش 💥💥 گفت : پنهان کاری بود؟! 😳 گفتم : آری 🤫 گفت : در چی؟!!😳 گفتم : نصف شب واکس زدن کفش بچه ها 👞👞 گفت : دعوا سر پست هم بود؟! گفتم : آری 😊 گفت : چه پستی؟! 🤔 گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💂 گفت : آوازم می خوندید؟! 🎙 گفتم : آری 😊 گفت : چه آوازی؟! 😳 گفتم :شبهای جمعه دعای کمیل 😟 گفت : اهل دود و دم هم بودید؟! 🌫 گفتم : آری 😒 گفت : صنعتی یا سنتی؟! 😳 گفتم : صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب☠️💀☠️ گفت : استخر هم می رفتید؟! 💦💧💦 گفتم : آری 🙂 گفت : کجا؟! 😲 گفتم : اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت : سونا خشک هم داشتید؟! 😳 گفتم : آری 😕 گفت : کجا؟! 😲 گفتم :تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ، طلائیه،.... گفت : ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟! 🙄 گفتم : آری 😊 گفت : کی براتون بر میداشت؟! 😳 گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 😪 گفت : پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟! 😜 گفتم : آری 😊 خندید و گفت : با چی؟! 😁 گفتم : هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔😪 سکوت کرد وچیزی نگفت... ه‍ری‍‌ن‍‌ه ی‍‌ک ع‍‌ددص‍‌ل‍‌وات
یکی‌میگفت؛ بازن‌وبچه‌رفتیم‌کربلا:) شب‌اول؛ همسرم‌گفت‌خستم رفتن‌هتل بادخترم‌رفتیم‌حرم؛🖐🏻:) بین‌الحرمین . . . داشتن‌روضه‌میخوندن ماهم‌رفتیم. به‌خودم‌اومدم؛ دیدم‌دخترم‌نیست! میگفت‌همه‌جاروزیروروکردم‌ولی‌ نبود؛) روش‌نمیشدبدون‌بچش‌بره‌هتل! نشست‌همونجاتاصبح‌‌شایدپیداشد؛ گذشت . . . نیومدمنم‌‌عصبی‌شدم؛ بلندشدم رفتم‌حرم‌حضرت‌عباس گفتم‌این‌رسم‌مهمون‌داریِ؟! من‌الان‌جواب‌زنم‌چی‌بدم؟! گفت‌ناامیدبرگشتم‌خونه .‌ . دراتاق‌که‌بازکردم؛ دیدم‌دخترم توی‌بغل‌همسرم‌خوابیدهシ به‌همسرم‌گفتم‌دخترمون‌کِی‌اومده؟! گفت:دیشب‌یه‌آقایی‌اوردش‌.‌.. دخترم‌که‌بیدارشد؛ ازش‌پرسیدم‌کی‌آوردتت‌اینجا؟! گفت‌یه‌آقای‌مهربون‌منوآورد. بهم‌گفت‌به‌بابات‌بگو؛ مایه‌سه‌ساله‌گم‌کردیم💔؛) نمیزارم‌دیگه‌کسی‌شرمنده‌زن‌وبچش بشه!.؛) 🌿