eitaa logo
شهدای مدافع امنیت و حرم
1.8هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
9.9هزار ویدیو
73 فایل
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه 💚🌱 #شهید_محسن_حججی️ فقط جهت تبادلات و همسایگی و ادمین شدن به پیوی بنده: 👇🏻 @LabikorHussein313 ✅کپی آزاده و با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان حلال می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 طلبه های جوان👳آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. شب که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞 گریه و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی عربده میکشید😫 یکی غش می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه_ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم با ذکر ³صلوات برای شهید محمد رضا دهقان امیری
اگه یک دفعه ی دیگر بگویید مدتی از عملیات خبری نبود. بچه ها دائم می گفتند: «پس کی عملیات می شود؟ کی ما را جلو می فرستید؟😬 الآن چند وقته که کار ما شده خوردن و خوابیدن...🥱 اگر ما زیادی هستیم، خوب رودربایستی ندارد، بگویید...»😩 یک روز فرمانده ی لشگر را محاصره کردند و تصمیم گرفتند، یک بار هم که شده عصبانیش کنند.. آن قدر این حرف ها را تکرار کردند که فرمانده خیلی جدی گفت: «این حرف را گفتید، هیچی، دفعه ی دیگر هم که بگویید، هیچی. اما... اگر یک دفعه ی دیگر تکرارش کنید!... دیگه هیچی که هیچی!! ...» و خمپاره ی خند ه ی بچه ها فرود آمد، و هر کدامشان مثل ترکش این طرف و آن طرف افتادند.😅 کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:70
داشتم تو جبهه مصاحبه میگرفتم، کنارم ایستاده بود که یهو یک خمپاره اومد و بوممم.... نگاه کردم دیدم ترکش خورده و افتاده روی زمین! دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم :توی این لحظات آخر اگر حرف و صحبتی داری بگو در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه میکرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یک خواهش دارم؛ وقتی کمپوت میفرستند جبهه خواهشا اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنند گفتم :بابا این چه جمله ایه! قرار از تلوزیون پخش بشه هاا. یه جمله بهتر بگو برادر.... با همون لحجه شیرین اصفهانیش گفت :اخوی اخه نمیدونی، تا حالا سه بار به من رب گوجه فرنگی افتاده 😐😂 شادی روح شهدا صلوات
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه ۳۰ نفری بودند... شب که خوابیده بودیم دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی! مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤 گفتند: بابا بی خیال! تو که بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😂 خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم گریه و زاری!😢 یکی میگفت: ممدرضا! نامرد چرا رفتیییی؟😭 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده! یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد😑 در مسیر بقیه بچه‌ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم: برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد‌رضا و گفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی گرفت که محمد‌رضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه‌ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم
طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه ۳۰ نفری بودند... شب که خوابیده بودیم دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی! مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤 گفتند: بابا بی خیال! تو که بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😂 خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم گریه و زاری!😢 یکی میگفت: ممدرضا! نامرد چرا رفتیییی؟😭 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده! یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد😑 در مسیر بقیه بچه‌ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد‌رضا و گفت: محمدرضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی گرفت که محمد‌رضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه‌ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم
😅😅 🌱سال ۶۱‌ پادگان ۲۱ حمزه؛ آقای فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.😊 🌱طی سخنرانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: من بند کفش شما بسیجیان هستم.🙂 🌱یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت رو درست متوجه‌ نشد؛ از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.😄😅 🌱جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بندکفش بودن اورا تایید کردند.😁😂 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام علیها ❤️
😄 ؟ یه روزفرمانده‌گردانمون به بهانه دادن پتو همه‌بچه‌ها‌راجمع‌ڪردوباصدای‌بلند گفت: ڪۍخسته‌است؟ گفتیم:دشمن صدا زد:ڪۍناراضیه؟ بلند گفتیم:دشمن دوباره‌باصدای‌بلندصدازد:ڪی‌سردشه؟ ما هم‌با صدای‌بلندترگفتیم:دشمن بعدش‌فرماندمون‌گفت:خوب دمتون‌گرم، حالاڪه‌سردتون‌نیست‌می‌خواستم بگم ڪه‌پتوبه‌گردان‌مانرسیده😄😅 📿
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻻﯼِ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟🤔 ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ! ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ!😑 ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍 ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ!☺️ ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهتر نبود ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕😂
😂 به سلامتی فرمانده.. دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!😍 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😐🤣 فرمانده شهید: 🌱_🤍
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند های های هم می خندیدند بهشون گفتم این کیه؟ گفتند: عراقیه دیگه گفتم : چطوری اسیرش کردین؟ باز هم زدند زیر خنده و گفتند: مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟ گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی،شربت که خورد پول داد اینطوری لو رفت...
~🕊 😁 رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب؛ بیشترشون هم رانندھ ڪامیون بودن ڪھ چند روزۍ نخوابیدھ بودن.. . ظھر بود و همھ گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم براۍاستراحت.. امام جماعت اونجا یڪ حاج آقاۍ پیࢪۍ بود ڪھ خیلے نماز رو ڪند مےخوند.. رزمندھ هاۍ خیلےزیادۍ پشتش وایستادن و نماز رو شروع ڪردند.. آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ رڪعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اۍطول ڪشید! وسطاۍ رڪعت دوم بود ڪہ یڪے از رانندھ ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججییییے جون مادرت بزن دنده دووووو😂😭😂
🤕اسرای سودانی🤕 🍇عملیات تمام شده بود.🔚 🍒 و از قرارگاه به قصد ترک منطقه سوار اتوبوس شدیم، هوای خیلی گرمی بود به همین خاطر یونیفرمم را بیرون آوردم و فقط زیرپوش سفیدی تنم بود.👕 🍇بعداز ساعتی اتوبوس به ایستگاه صلواتی رسید و همگی با دیدن لیوانهای شربت آبلیمو🧃خیلی خوشحال شدیم بخصوص من که در ردیف اول صندلی اتوبوس نشسته بودم. 🤩 🍓لحظاتی بعد یکی از افراد ایستگاه صلواتی وارد اتوبوس شد.🙃 🍇و با دیدن بچه ها که اغلب سیه چُرده یا سبزه بودند، فریاد زد: 🍓چرا این اسیرها محافظ ندارند !! به نظرم سودانی باشید، بعد هم رو به همکارانش کرد و فریاد زد؛ اسیران سودانی هستند، شربت نه! آب بیاورید، از سرتان هم زیاد است..😠🙁 🍇این را که بچه ها شنیدند، اتوبوس از خنده بچه ها منفجر شد....😂😂😅😅 📚راوی: رزمنده باقر نوری زاده ┏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌━━🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌