eitaa logo
شهدای مدافع امنیت و حرم
1.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
10هزار ویدیو
73 فایل
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه 💚🌱 #شهید_محسن_حججی️ فقط جهت تبادلات و همسایگی و ادمین شدن به پیوی بنده: 👇🏻 @LabikorHussein313 ✅کپی آزاده و با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان حلال می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 ‌زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود ریخت و پاش هم که بیداد میکرد ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای مرتضی چیز دیگری را لازم نمی‌دانستیم به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم خودمان برای زندگیمان تصمیم می‌گرفتیم همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می‌کرد همسر
🌸 معتقد بود که خانومِ خونه نباید سختی بکشه،هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خونه رو انجام بدم 🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو رو توی خونه اسیرکردم، اگه می خوای بری توی شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و خونه بیاری. 🌸 وقتی میومد خونه من دیگه حق نداشتم کار کنم... لباس بچّه رو عوض می کرد، شیر براش درست می کرد، سفره رو می انداخت و جمع می کرد، پا به پای من لباس ها رو می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد. 👤روایتِ همسرِ 💕
🍃💍 حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم عروسی 🎊را برگزار کنیم. هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!» پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس👰🏻‍♀و خنچه و چراغانی؟! (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. _همسر شهید حسن آبشناسان🌷💎
~🕊 🍃 این انگشتر رو می بینی خانوم؟! دُرّ نجفه، همیشه همراهمه، شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن، باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم، یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی، دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری!🙂 📚یادت باشد ♥️🕊
شب که پلک هام رفت روی هم؛ حلقہ ام رو در آورد... برای نماز کہ بیدار شدم؛ خندید و گفت : خانوم اینجوری وضو نگیریا 😁 حلقت رو در بیار و دستت رو بشور... دور انگشتم ( زیر حلقہ ) نوشتہ بود : دوستت دارم :))) ♥️ 🗣روایت همسرِ
🙃🍃 برای اولین بار رفتیم حرم و بعد بهشت رضا(ع) برای زیارت شهدا وقتی برمیگشتیم آقا ولی گفت: مثل اینڪه رسـم است داماد حلقه را به دست عروس می‌ڪند خندیدم... گفت: حلقه را به من بدهید ظاهراً مادرم اشتباهی دست شما ڪرده حلقه را گرفت و دوباره دستم ڪرد همسر
🙃🍃 با چنــد تا از بچہ‌هاے سپــاه توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم. یہ روز ڪہ حمیــد از منطقہ اومد بہ شوخــی گفتم: دلــم میخواد یہ بار بیاے و ببینی اینجا رو زدن و من هم ڪشتہ شدم، اون وقت برام بخونی ، فاطمہ جان شھــادتت مبارك ! بعد شروع ڪردم بہ راه رفتن و این جملہ رو تڪرار ڪردم. دیدم از حمید صــدایی در نمیاد. نگاه ڪردم دیدم داره گــریہ میڪنہ! جا خوردم و گفتم: تو خیلی بی انصــافی. هر روز میرے تو آتش و منم چشم بہ راه تو. اونوفت طاقت اشڪ ریختن منو ندارے و نمیذارے گریہ کنم. حالا خودت نشستی و جلوے من داری گریه میکنی؟ سرشو آورد بالا و گفت: فاطمہ جان بہ خــدا قسم اگہ تو نبــاشی من اصلا از جبھہ برنمیگــردم.♥️
~🕊🙃🍃 هروقت قرار بود مأموریت برود اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می‌کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می‌کرد. اما این بار فرق داشت مدام گریه می‌کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد صبح با اشک و قرآن بدرقه‌اش کردم دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت:« بیا بیمه شدم صحیح و سالم برمیگردم... ♥️ همسر
🙃🍃 این پا و آن پا مۍڪرد انگار سردرگم بود تازه جراحتش خوب شده بود تا اینڪہ بالاخره گفت: نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ شهید نمۍشوم.. نڪند شما راضۍ نیستۍ؟ آن روز بہ هر زحمـتۍ بود سوالش را بۍپاسخ گذاشتم موقع رفتن بہ منطقه بود زمان خداحافظی بہ من گفت: دعا ڪن شهید بشم ناراضۍ هم نباش! این حرف محمـدرضا خیلۍ بہ من اثر ڪرد نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم و شهادتش را بخواهم! اما گفتم: خدایا هرچہ صلاحت است براۍ او مقدر ڪن و براۍ همیشہ رفت…. ♥️ همسر
🙃🍃 شرایطش را خلاصه‌ روی کاغذ نوشته بود و پایینش را امضا کرده بود. تمام جلسه خصوصی صحبت ما درباره ازدواج ختم شد به همان کاغذ، مختصر و مفید. بعد از باسمه تعالی، ده تا از نظراتش را نوشته بود، بعضی هایش اینطور بودند: داشتن ایمان به خدا و خداجویی، مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان، شغل من پاسدار است، مشکلات آینده جنگ، مکان زندگی و انگیزه ازدواج، رسیدن به کمال! عبارت ها کوتاه بود، اما هر کدام یک دنیا حرف داشت برای گفتن! همسر
🙃🍃 شرایطش را خلاصه‌ روی کاغذ نوشته بود و پایینش را امضا کرده بود. تمام جلسه خصوصی صحبت ما درباره ازدواج ختم شد به همان کاغذ، مختصر و مفید. بعد از باسمه تعالی، ده تا از نظراتش را نوشته بود، بعضی هایش اینطور بودند: داشتن ایمان به خدا و خداجویی، مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان، شغل من پاسدار است، مشکلات آینده جنگ، مکان زندگی و انگیزه ازدواج، رسیدن به کمال! عبارت ها کوتاه بود، اما هر کدام یک دنیا حرف داشت برای گفتن! همسر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🙃🌱 رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خاستگاری کرده؛ از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که .. "قبول نکن متعصبه" با خانمها که حرف میزد،سرش را بالا نمیگرفت.. سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است. کوتاه نمی آمد؛به قول بچه ها حرف. حرف خودش بود؛ معذرت خواهی در کارش نبود بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند؛طاقت نداشت سردرد من را ببیند... ♥ همسر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌