روح مادر شهید عبدالرضا متقینژاد آسمونی شد.
من چند سال همسایهشون بودم. خودش هم کم از شهیدش نداشت. زنی ساده، اما واقعا بلندمرتبه. وقتی میخواست بره خرید، با لهجه دزفولی میگفت: «دا مخوم روم شیر خروم، اگر مخی سی تو هم اسونم»...
منم با خجالت میگفتم: بیبی، شما ما رو شرمنده میکنی. باید ما برات کاری کنیم، نه اینکه شما زحمت بکشی. گاهی که سبزی میخرید، میآورد خونه ما تا با هم پاکشون کنیم. میگفت: نصفش مال تو دایه... واقعا چه دل بزرگی داشت.
مثل مادر خودم بود، حتی عزیزتر... وقتی از اون خونه رفتیم، دلم براش تنگ میشد. واسه صداش، دعاش واسه اون صفای باطنش... میگفت: صبح که بیدار میشم، اول دو رکعت نماز شکر میخونم، بعد نماز امام زمان، بعد نافله صبح، بعد هم نماز صبح رو.
با اینکه چشماش درست نمیدید، همیشه دنبال قرآن بود. میگفت: مادر، من میخونم، تو اشکالاتم رو بگو. یه نگاه به خودم میکردم... این پیرزن با این همه تلاش و علاقه، منِ جوون رو خجالتزده میکرد.
رفت، ولی عطر حضورش، مهربونیش، دعاهای قشنگش هیچوقت فراموش نمیشه.
#چهارشنبههای_شهدایی