eitaa logo
شهدای مدافع امنیت و حرم
1.8هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
74 فایل
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه 💚🌱 #شهید_محسن_حججی️ فقط جهت تبادلات و همسایگی و ادمین شدن به پیوی بنده: 👇🏻 @LabikorHussein313 ✅کپی آزاده و با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان حلال می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 جلسه خواستگاری ما حقیقتا دو جلسه 15 دقیقه بود و هیچ بحث مفصلی انجام نگرفت و در این دو نوبت متوجه ایمان،معرفت و حیا ایشان شدم و از ظاهر مهربان آقا محمود دریافتم که فردی معتقد است. ایشان اعتقاد عجیبی به "ولایت فقیه" داشت و در این مورد نیز از لحاظ فکری بسیار نزدیک هستیم و از لحاظ اخلاقی در ایشان هیچ مورد منفی ندیدم.با توکل به ائمه شهید نریمانی را انتخاب کردم و در طول دوران زندگی به این انتخاب مطمئن‌ تر شدم و خدا را شکر می‌کنم که زندگی مرا با این مرد بزرگ قرار داد. آقا محمود در جلسه خواستگاری درباره کار خود صحبت کردند که تعداد و مدت زمان ماموریت‌های ایشان زیاد است و خارج از کشور باید بروند و در ادامه گفتند که خیلی زیاد مسافرت می‌روم و ممکن است روزی هم بر نگردم که ایشان منظورشان "شهادت" بود ولی کلمه شهادت را به زبان نیاوردند و در مورد کار خود صحبت‌های کردند و اینکه ممکن است این مسیر به شهادت ختم شود، که در جواب ایشان گفتم آسمانی شدن ویژه آقایان نیست و خانم‌ها نیز می‌توانند آسمانی شوند و شهید نریمانی سکوت کرد. همسر
🙃🍃 قهر بودیم... درحال نمازخوندن بود نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولے من باز باهاش قهربودم!☹️ کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: غزل تمام نمازش تمام دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!🤭 بازم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید: عاشقمی؟👀 سکوت کردم گفت: عاشقم گر نیستے لطفی بکن نفرت بورز😬 بےتفاوت بودنت هرلحظه آبم مےکند😢 دوباره با لبخند پرسید:😇 عاشقمی مگه نه؟🤨 گفتم: نه!😑 گفت: لبت نه گوید و پیداست مے گوید دلت آری😁 که این سان دشمنے یعنے که خیلے دوستـم دارے😉❤️ زدم زیرخنده😄 و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم خداروشکر که هستے😍❤️ همسر
🙃🍃 دست من رو می‌گرفت می‌نشاند روی صندلی میگفت: یا با هم ظرف ها را بشوییم یا شما بنشین من میشورم شما دست من امانتی دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دست های تو خراب بشه همسر
🙃🍃 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: خانوم... بیا پیشم بشین کارت دارم... گفتم: بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم گفت: ببین خانومے همین اول بهت گفته باشمااا ڪار خونه رو تقسیم میڪنیم هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـم بگے☺️ گفتم: آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️ گفت:حرف نباشه حرف آخر با منه😉✌️🏻 اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم!😂✋🏻 واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن مهمون ڪہ میومد بهم میگفت: شما بشین خانوم من از مهمونا پذیرایے ميڪنم فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتن خوش به حالت طاهره خانوم آقا مهدے واقعاً یہ مرد واقعیه😍 منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردم واسہ زندگے اومده بودیم تهران با وجود اینڪہ از سختیاش برام گفته بود ولے با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود😌 سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدم☹️ وقتے برمیگشت با وجود خستگے میگفت: نبینم خانومِ من دلش گرفتہ باشه هااا😃❤️ پاشو حاضر شو بریم بیرون😉 میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم اونقدر شوخے و بگو و بخند راه مینداخت😁 که همه اون ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد😇 و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😢❤️ همسر
🙃🍃 هیچ وقت مناسبت ها🎊 و اعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفت و سعی داشت در این مناسبت ھا با یڪ شاخه گل بیاد خونه🌹 تا چراغ معرفت اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه😌 عادت همیشگیش بود وقتے از در میومد تو، گل رو پشتش قایم میڪرد و اول مناسبت رو تبریڪ میگفت بعد گل رو... ☺️🌹 تقریبا تموم گلهایے ڪه میاورد رو نگه میداشتم...😁❤️ همسر
🙃🍃 از تیپش خوشم نمی آمد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه‌اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ وقتی راه می رفت کفش هایش را رویِ زمین می‌کشید ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوستانم می گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده! به خودش هم گفتم آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست😶😅
🙃🍃 اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصہ اولین برف زمستان بر زمین نشست یڪ شب پدرشوهرم آمد خیلی ناآرام گفت: عروس گلم ناصر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخره و نخریده؟  گفتم: نہ هیچی  خیلی اصرار ڪرد آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمی‌آیم گفت: بهت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمین میشینہ چی برات بخره؟  چشم‌هایم پر از اشڪ شد گریہ‌ام گرفت گفت: دیدی یڪ چیــزی هست..بگو ببینم چی بهت قول داده؟  گفتم: شوخی می‌ڪرد و می‌گفت بذار زمستون بشہ برات یڪ پالتو و یڪ نیم چڪمہ میخرم این دفعہ آقاجون گریہ‌اش گرفت نشستہ بود جلویِ من بلند بلند گریہ می‌ڪرد گفت:دیشب ناصر اومد تویِ خوابم بهم پول داد گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ و یك پالتو بخرم حالا ڪہ نیستم شما زحمتش رو بڪش
🙃🍃 ظــرف‏ها؎ شام معمـولاً دو تا بشقــاب و یڪ لیــوان بود و یڪ قابلــمہ… وقتے مےرفتم آن‌ها را بشـویم مےدیـدم همان‌جا در آشپــزخانہ ایستــاده، بہ من مےگفت: انتخــاب ڪن،یا بشـور یا آب بڪش بہ او مےگفتــم: مگــر چقــدر ظــرف است؟ در جــواب مےگفت: هر چہ هست،باهـم مےشوریم.. همسر
🙃🍃 همیشہ سر اینکہ اصرار داشت حلقہ ازدواج حتماً دستش باشد اذیتش مے‌کردم مےگفتم: حالا چہ قید و بندے دارے؟! مےگفت: حلقہ سایه‌یِ یك مرد یا زن در زندگے است من دوست دارم سایه تو همیـشہ دنبال من باشد من از خدا خواستہ‌ام تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍❤️ همسر
🙃🍃 در سال‌هاے اول زندگے یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش بودم در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید شما همین که به بچه‌ها رسیدگے مےکنید کافےست تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت... همسر
شهدای مدافع امنیت و حرم
-
🙃🌿 از وقتۍ ڪاظم رفته بود لبنان خبر؎ از او نداشتم در فراق او افسردگۍ گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم مادرشوهرم به بهانه پیدا ڪردن ڪاظم مرا آورد اهواز ڪه از این حال و هوا بیرون بیایم وقتۍ اتفاقی در خیابان پیدایش ڪردم زبانم بند آمده بود و پایم بۍحس شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشتم خانه ڪه آمدیم و رنگ و رویم را دید خیلۍ ناراحت شد محڪم مۍزد رو؎ پایش و سرش را تڪان مۍداد وا؎ اڪرم! نگو مریض شدم ڪه دیوانه‌ام مۍڪنۍ،مرا شرمنده مۍڪنۍ من ڪیم ڪه به خاطر من ظالم خودت را به سختۍ مۍانداز؎؟! تبخالۍ گوشه لبش بود وقتۍ پرسیدم: حالا بگو لبت چه شده؟ اشڪش جــار؎ شد اشڪ‌هایم را با گوشه انگشتش پاڪ ڪرد و سرش را انداخت پایین و گفت: در این مدت این همه سختۍ ڪشید؎ و قیافه‌ات شبیه بیماران روانۍ شده،آن وقت تو نگران تبخال رو؎ لب منۍ! حال و هـوایی داشت آن روز :)💔 همسر
🙃🍃 احسان عادت داشت وقتی با من صحبت میکرد دست‌هایم را می‌گرفت یا مثلا کنار هم روی مبل نشسته بودیم و داشتیم تلوزیون نگاه می‌کردیم یک دفعه دستم را می‌گرفت و توی دست‌هایش فشار می‌داد و می‌خندید همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم😍❤️ همسر‌