فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کبوتر دلم آقا دوباره پر زده❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناه عالم پناهم بده🫂
گیرم ڪہ قیامت همه پرونده به دستاند؛
پروندهٔ بی حُب عݪے؏ هیچ نَیَرزَد .. ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_جمهور
🌹به آیندگان بگویید که او آزاده بود، از هیچکس نترسید، با ایمان به قرآن خدا زندگی کرد و سرانجام به آغوش پر مهر خداوند پیوست...🌱
#هفته_دفاع_مقدس
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر کشف حجابی که به عشقِ آرمان علی وردی روسری سرکرد..🥲
#دخترانِانقلاب❤️🩹
#شهیدآرمانعلیوردے🕊
بیہودهنگـردیـدبہتڪـراردرشھـر
اوطـرزنگاهـشبہخـداشعبـہندارد:)
#شهیدآرمانعلیوردے🕊
#آرمانِعزیز❤️🩹
#خاطره
|صداییبرایآخرینبار...|
روزشهادتشدعوتبودیمخونهمادربزرگش.
گفتم:اگهمیتونیبیا...گفت:منتا۵و۶
کلاسم؛اگهبتونمشببیام.
اینوکهگفت،همیشهموقعخدافظییاعلی
میگفت...برگشتمگفتمپسمیایدیگه؟
گفت:باشهمامانخدافظیاعلی...
دیگهرفتوهموناخرینباریکهصداشو
شنیدم🙂💔
ـبهروایتازمادربزرگوارشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🕊
#آرمانِعزیز❤️🩹
-
حزبالله اهل اطاعت و ولایت است
و قدر نعمت میشناسد،فداکار است
و از مرگ نمیترسد و گوش به فرمان
"اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی
الامر منکم"سپرده است.و اینچنین تو
گویی خداوند وظیفه تحقق اهداف الهی
همه انبیا را بر گرده صبور و پرقدرت آنان
نهاده است و چه شرفی از این بالاتر..!
•شهیدسیدمرتضیآوینی•
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
امروز زندگي، امنيت، رفاه، نعمتهای
مادی،افتخارات جهانی و بالاتر از همه
دينمان را مديون انقلاب، شهدا و
مدافعين اسلام هستيم. اگر هر روز
هم برنامهای برای بزرگداشت شهدا
داشته باشيم و خاطرات آنها را زنده
کنيم، باز هم حق آنها ادا نمیشود.از
خدای متعال عاجزانه و متواضعانه
درخواست میکنيم که آنچه کرم او
اقتضا میکند به اين عزيزان مرحمت
کند که ما از عهده شکر و قدردان،اين
نعمتها به هيچ وجه برنمیآييم.چهقدر
زشت است کسانی با همه برکاتی که به
وسيله انقلاب،شهدای انقلاب و شهدای
جنگ تحميلی نصيب شده،چشمشان را
ببندند و ناسپاسانه همه چيز را انکار کنند
و زيرسوال ببرند.بنده گمان نمیکنم کفران
نعمتی از اين بالاتر تصور بشود.خدای
متعال ما را حفظ کند از عقوبتی که بر
اين کفران نعمتها مترتب میشود..!!
•عـلامـهمصباحیزدی•
#دفاع_مقدس 🌱
#هفته_دفاع_مقدس 📆
-
امروز زندگي، امنيت، رفاه، نعمتهای
مادی،افتخارات جهانی و بالاتر از همه
دينمان را مديون انقلاب، شهدا و
مدافعين اسلام هستيم. اگر هر روز
هم برنامهای برای بزرگداشت شهدا
داشته باشيم و خاطرات آنها را زنده
کنيم، باز هم حق آنها ادا نمیشود.از
خدای متعال عاجزانه و متواضعانه
درخواست میکنيم که آنچه کرم او
اقتضا میکند به اين عزيزان مرحمت
کند که ما از عهده شکر و قدردان،اين
نعمتها به هيچ وجه برنمیآييم.چهقدر
زشت است کسانی با همه برکاتی که به
وسيله انقلاب،شهدای انقلاب و شهدای
جنگ تحميلی نصيب شده،چشمشان را
ببندند و ناسپاسانه همه چيز را انکار کنند
و زيرسوال ببرند.بنده گمان نمیکنم کفران
نعمتی از اين بالاتر تصور بشود.خدای
متعال ما را حفظ کند از عقوبتی که بر
اين کفران نعمتها مترتب میشود..!!
•عـلامـهمصباحیزدی•
#دفاع_مقدس 🌱
#هفته_دفاع_مقدس 📆
کسی که اهل دنیا نیست فقط با شهادت آرام میگیرد🤍🕊
#شهیدآرمانعلیوردے🕊
#آرمانِعزیز❤️🩹
#کلامِشهید
فکرهام رو کردم، هیچ مسیری بهتر از طلبگی امام زمان(عج) نیست. هرکی هرچی میخواد بگه، حالا که این توفیق رو بهم دادن، منم کم نمیزارم.
_شهیدآرمانعلیوردے
#شهیدآرمانعلیوردے🕊
#آرمانِعزیز❤️🩹
من از جست و جوی زمین خسته ام
کجای آسمان ببینمت؟! 🖤🙂🌱
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
#آرمٰانعزیز🕊
🕊#شهید سید مجتبی علمدار:
سیّد همیشه «یا زهرا (س)» میگفت،
البته عنایاتی هم نصیب ما میشد،
مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بیپول شدیم،
آنچنان توان مالی نداشتیم،
یکبار می خواستم دانشگاه بروم
اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود، توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهمان است، تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد، گفت:
این لطف آقا امام#زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) است،
تا من زنده هستم به کسی نگو.🌸
#شهداومهدویت
#اجتماع_قلوب
یکی ازشرایط ظهور حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
للّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ
رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچکس نشانش نمیداد. یک بار یواشکی برداشتمش ببینم چه مینویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر چه کسی داد زده، که را ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت.
نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند.
به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.»
گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه میخواهی تو هم بیا. زود میرویم و بر میگردیم.»
گفتم: «حالا کجا میخواهید بروید؟»
برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر میکند طرف از او دلخور شده، الان هم میخواهد برود، از دلش در بیاورد.
گفتم: «حالا نمیشود بعداً بروی؟»
نگاهم کرد. نگران بود.
گفت: «نه، همین حالا باید برویم.»
شهید محمد علی رهنمون 🌺
#شهیدانه
توصیه_#شهید 🌿
مصطفے خیلے زیارت عاشورا رو دوست داشت✨
در زمان شهادت هم به خواب بعضی ها اومدن و تو خواب سفارش کردن که زیارت عاشورا بخونید♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادرشهید
خوشا راهی که پایانش تو باشی...🕊
#سلام_عزیزبرادرم🖐🏻
#شهید_رسول_خلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎥]•
شهید حمید سیاهکالی از لزوم
احترام به پدرومادر میگوید😇☝️
#شهید_حمید_سیاهکالی 🎙
همیشه به همه می گفت که یک روزی می رسد من می روم و #شهید خواهم شد و شما اسم کوچه را به نام من تغییر خواهید داد!
ولی همه می خندیدند و حرفش را باور نمیکردند!!
ولی همهدیدند که آن روز فرا رسید
و
همانطور شد که میگفت...
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شهید_حاج_عبدالرحیم_فیروز_آبادی🌹🕊
🕊🌷
ای کسانی که شیفتهی این چند روزهی دنیا شدهاید و تنها به فکر حفظ مال و جان خودتان هستید به شما میگویم
بدانید که دنیا گذرگاهی بیش نیست، دنیا محل امتحان و آزمایش الهی است قدر این سرمایهی گرانبها را بدانید و هر لحظهاش را گرامی بدارید و برای سفر آخرت از این دنیا توشه بردارید، زیرا که هر قدمی بر میدارید به مرگ و روز حساب نزدیکتر میشوید...
🕊🌷
#شهید | #محمد_خیاط
💐#مجید_بربری
#قسمت_9
قهوه خانه حاج مسعود
صدای قل قل قلیان به گوش می رسید و بوی تنباکوی میوه ای،شامّه را تحریک میکرد.جماعت روی تخت های دو سه نفره،با چای و قلیان مشغول بودند.گاهی دود تنباکو،از تختی بالا میرفت،چرخی میزد و لحظه ای دیگر،در فضای قهوه خانه محو میشد.این جا برای مجید نا آشنا نبود.بیشتر شب ها و روزهای جوانی اش را،با دوست و آشنا، روی همین تخت ها گذرانده بود.
مجید از راه رسید.دفتر و خودکاری در دستش بود.با بیشتر آن هایی که جابه جا روی تخت ها نشسته بودند،سلام و علیک داشت.بعضی ها برای مجید پا میشدند و برایش جا باز میکردند. یکی دو نفری هم،نی قلیان را به سمتش گرفتند و تعارف کردند:
_آقا مجید پرتقالی یه،بفرما!
_نه داداش!من چند ماهی میشه نمیکشم
_ای بابا مجید جون،بیا یه دم بزن،حالش و ببر.
_میگم دیگه نمیکشم،تو میگی بیا یه دم بزن،
و بی آنکه پی حرفِ این و آن را بگیرد،رفت به طرف حاج مسعود.حاج مسعود مداح هیأت بود.بیشتر محرم ها را مجید ،توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان داری میکرد.آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود.
مجید سلام کرد و گفت:
_حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود در حالی که از اتاق بیرون می آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد
_جونم مجید،کاری داری؟
_بیا داداش،بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده،من سواد آن چنانی ندارم، میخوام وصیت بنویسم.
_مجید!این دیگه از اون حرفهاست ها! خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم؟
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.مجید و مسعود باهم زیاد خاطره داشتند.سال های سال باهم بودند.اول هم صنف بودن و بعد بچه محل بودنشان، آن ها را تنگ هم گذاشته بود،اصلا قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه،خبردار شدند مجید قرار است به سوریه برود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_10
حرف سوریه،سینه به سینه و دهان به دهان،به گوش همه رسید.خیلی ها تعجب کردند و هرکس چیزی گفت:
_نه بابا،این سوریه برو نیست.حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه.
_اخه اصلا مجید را سوریه نمیبرن،مگه میشه؟!
هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی ،مجید را راهی سوریه خواهد کرد.یک روز بعد از این که بیشتر بچه ها خبردار شدند،مجید از راه رسید.سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود.یکی از آن هایی که نی قلیان توی دستش بود،دود دهانش را بیرون داد و گفت:
_مجید الهی بری و برنگردی!
جمع یک صدا داد زدند:ایشاالله!
_مجید،استخوان هات هم برنگرده!
دوباره صدای جمع توی قهوه خانه پبچید:ایشاالله.
مجید فقط نگاهشان کرد و خندید.
حاج مسعود هم چنان تماشا میکرد و مجید با خط بدش مینوشت.
حاجی به یاد نداشت،حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد.
پیش خودش فکر میکرد:
_مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستاش رو بیاره،من برا یه روزم بسه!
اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه.مشتری های من،همه واسه خاطر مجید میان.
مجید گاهی یک کلمه مینوشت و خودکار را روی کاغذ میگذاشت و به کلمه بعدی فکر میکرد.حاج مسعود خوب میفهمید که مجید،آن مجید یک سال پیش نیست،آن قدر که حتی لباس هایش هم،لباس های یک سال پیش نبود.کتانی های گران قیمت و تی شرت های رنگ وارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل،تیپ مجید بود.اما حالا پیراهن و شلواری ساده میپوشید.جنگ و دعواهای هر روزه،يا چند روز در میان،مهمانی های آن چنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود.حاج مسعود دستی به ريشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت.توی این همه سال،اولین بار بود که مجید را با ریش میدید.هميشه یک مثلث کوچک،زیر لبِ پایین،روی چانه میگذاشت.آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود،که جواب شوخی های رفقا را هم نمیداد.هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب،از او رد نمیشد. قبل ترها،جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می داد و بعد هم میزد زیر خنده.حرف درشت را با درشت ترش جواب می داد و بی ناراحتی رد میشد .اما این اواخر دیگر جواب نمیداد.فقط یک خنده زورکی روی لبش می نشست و حرف را بی جواب می گذاشت و می گذشت.آن قدر جواب نداد و نداد،تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند.فقط سؤال از رفتن و اعزام بود،که بین شان رد و بدل میشد.
_مجید چی کار کردی،آخرش میری يا نه؟
_اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه،راهی ام.
_مجید تو تَک پسری،خانواده ات راضی شدن؟
_راضی شون میکنم.
نوشتنش تمامشد .برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود.
_حاجی جون،این هم از وصیت نامه ام!
حاج مسعود برگه را گرفت،نگاهی به بالا تا پایین ورق نوشته انداخت و زد زیر خنده.
_مجید تو خجالت نمیکشی! آخه این چه خطّی یه؟
این بار هم خندید و جوابی نداد.
وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید،حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد.یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.انگار نبود مجید برایش سخت بود.هیچکس شهادت مجید را باور نداشت.اما حاج مسعود چرا،باور داشت.
میدانست که مجیدِ روزهای آخر ،با مجیدی که یک عمر می شناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود.هرکسی به جز حاج مسعود، وقتی خبر را می شنید، میگفت:
_مثل همیشه داره شوخی میکنه، همین فرداست که پیدا بشه!
😔😔😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...