eitaa logo
شهدای مدافع امنیت و حرم
1.8هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
9.9هزار ویدیو
73 فایل
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه 💚🌱 #شهید_محسن_حججی️ فقط جهت تبادلات و همسایگی و ادمین شدن به پیوی بنده: 👇🏻 @LabikorHussein313 ✅کپی آزاده و با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان حلال می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ _شبی که شهید با ترس از خواب پرید... _حاج آقا کار به اونجا نمیرسه🙃
کوتاه احمد کاظمی از حاج قاسم سلیمانی💐 حاج قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینه‌اش تا روی مثانه‌اش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمی‌دانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد. بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. 😳 پزشک حاج قاسم از منافقین بود و می‌خواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی حاج قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند... فضای ما در جنگ این بود. از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت می‌کنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد.
|آخرین‌سفر..| آخرین سفری که با هم رفتیم، سفر قم و جمکران بود. داخل اتوبوس هم موقع رفت و هم موقع برگشت کنار هم نشسته بودیم. روضه‌ای از حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) رو کلیپ کرده بودند که دختربچه‌ها این شعر: حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی رو می‌خوندند‌‌... خیلی گریه کردم، خیلی قشنگ بود... آرمان عاشق حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) بود. _به‌روایت‌از‌دوستِ‌شهید 🕊 ❤️‍🩹
|حاج‌آقا‌آرمان| یکی از بچه‌ها دست انداخته بود دور گردنش و از پشتِ سر گردنش رو می‌کشید ، دیگری تکیه داده بود به پای راست آرمان و سرجایش وول می‌خورد . آن یکی آستین آرمان را می‌کشید که توجهِ آرمان را جلب کند به سمتِ خودش. سروصدا و جیغ بچه‌ ها حیاط رو برداشته بود و صدای اذان مغرب به سختی راهش را از میان همهمه باز می‌کرد تا به گوش آرمان برسد آرمان میانِ شیطنت بچه‌هایی که از سروکولش‌ بالا می‌رفتند ، با حوصله افطار می‌کرد و هر بار که لقمه نان و پنیر و خیار در دهان می‌گذاشت ، پاسخِ بگومگوی‌ بچه‌ها را با لبخند یا جمله‌ای کوتاه می‌داد. بچه‌ها روزه نبودند و با چند لقمه سیر شدند. آرمان برخاست ، عبایی روی دوشش انداخت و رو به قبله ایستاد. بچه ها صدای اذان و اقامه گفتنش را که شنیدند با ذوق گفتند: آخ جون حاج‌آقا آرمان برای نماز وایساده! و پشت سرش صف بستند. چند نفری رفته بودند عباهای بزرگ و قهوه ای رنگی را که در مسجد بود، پوشیده بودند تا بیشتر شبیه آرمان باشند.
ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر. وقتی این حرف‌ها را شنید گفت که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد. گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی از همسایه‌هایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفی با همین پاترول این ماشین را حدود 90 کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. وقتی گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده می‌کنی، گفت که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند. گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم. به روایت همسر شهید
آرمان‌ازغیبت‌کردن‌و‌دروغ‌گفتن‌بسیار‌ متنفربود.اگرجایی،غیبت‌می‌کردند اول‌از‌عواقب‌آن‌مفصل‌توضیح‌می‌داد .. اواشاره‌می‌کردکه‌غیبت‌چقدرگناه‌ بزرگی‌نزدخدامحسوب‌وبه‌چه‌اندازه‌ غیر‌قابل‌بخشش‌است! او‌می‌گفت:هرچیزی‌که‌برای‌خودت نمی‌پسندی‌برای‌دیگران‌هم‌نپسند .. اگرادامه‌می‌دادند،‌آرمان‌آن‌جمع‌را‌ترک می‌کرد.. 🖐🏻🚶🏽‍♂'! -مادرشهید
یادش بخیر یه خاطره بگم ماه رمضون بود منم بچه بودم وروزه گرفتن برام واجب نبود وبه سن تکلیف هنوز نرسیده بودم ما رفتیم خونه عموم اینا دیدم نشستن دارن طالبی میخورن یا هندونه یادم نیست دقیق گفت فاطمه بیا بخور گفتم نه ممنون (من هم بدم میاد) به شوخی بود وگرنه عاشقشم هم روزه هستم برگشت گفت که نه بابا تو بچه ای روزه برگشت به مامانم گفت زنداداش میزنی معده برادرزاده منو میسوزونی داغون میکنی خراب میکنی معدشو باید هی بیوفتیم براش دنبال دکتر ببریمش هی بیمارستان واینا بعد منم گشنم بود ساعت تقریبا درست نزدیک اذان بود اینا کلا داشتن میخوردن منم چشمم روشون بود از گشنگی هم داشتم میمیردم نزدیک اذانم بود سرم درد گرفته بود گشنم هم بود که دیگه بد تر وما همین جور مونده بودیم خونه اونا بعد هی این عموی من اصرار داشت بیا بخور من جواب میدم جای تو روز قیامت منم رک وراست برگشتم بهش گفتم که عمو خودت روزه نمیگیری خودت خدا رو قبول نداری منی که خدا رو قبول دارم رو چرا میخوای روزه شو باطل کنی (من با همه رک هستم ) بعد من پاشدم به یه بهونه اومدم خونه خودمون ما وعموم اینا خونمون روبروی همه تو یه کوچه روبروی هم هستیم بعد زود رسیدم خونه و تا رسیدم ۱۰دقیقه اینا مونده بود به اذان پدر ومادرم از حرص عموم رفتن هرچی من میخواستم وبرام خریدن آوردن بعد اذان همشونو خوردم پیش خودم گفتم بیا عمو جان ۱۳ ساعت میخوای روزه بگیری ۱۰دقیقه ای سیر میشی لذت دنیاست که زود میگذره ولی حداقل بیا روزه بگیر شده همشو بخواب ولی روزه رو بگیر شده همشو بخوابی چون خدا گفته حتی اگه بخوابید هم براتون عبادت می‌نویسیم
|آرزوی‌عاقبت‌بخیری| می‌نشستیم‌ می‌گفت مامان چشتو ببند. می‌خواست دستمو بوس کنه ؛ چون می‌دونست نمی‌زارم به یه بهونه‌ای می‌خواست و من نمی‌زاشتم. می‌گفت : مامان بوسیدنِ دستِ مادر عاقب‌بخیری میاره. می‌گفت: دعا کن من عاقبت‌بخیر بشم و به آرزوم برسم... _به‌روایت‌از‌مادرِبزرگوارِ‌شهید
آرمان‌ازغیبت‌کردن‌و‌دروغ‌گفتن‌بسیار‌ متنفربود.اگرجایی،غیبت‌می‌کردند اول‌از‌عواقب‌آن‌مفصل‌توضیح‌می‌داد .. اواشاره‌می‌کردکه‌غیبت‌چقدرگناه‌ بزرگی‌نزدخدامحسوب‌وبه‌چه‌اندازه‌ غیر‌قابل‌بخشش‌است! او‌می‌گفت:هرچیزی‌که‌برای‌خودت نمی‌پسندی‌برای‌دیگران‌هم‌نپسند .. اگرادامه‌می‌دادند،‌آرمان‌آن‌جمع‌را‌ترک می‌کرد.. 🖐🏻🚶🏽‍♂'! -مادرشهید
شهدای مدافع امنیت و حرم
نمیدانم‌شھادت‌ شرطِ‌زیبا‌دیدن‌است یا‌د‌ل‌بھ‌دریازدن؛ ولی‌هرچہ‌هست،جزدریادلان دل‌بھ‌دریانمی‌زنند..♥
بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسه‌اش را به موقع می‌رفت، اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسی‌اش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد. بابک هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را می گذاشت، افزود: همیشه به فرزندم می گفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش می‌گذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگ را دوست دارم. مادر شهید بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود، گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است. بابک مسجدی، هیئتی، ورزکار، بسیجی و ... بود، تصریح کرد: من و پدرش و کل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم. 💔
🖋 آرمان تقریبا هر شب جمعه برای مراسم دعای کمیل به مسجد امین‌الدوله می‌رفت. یک بار به او گفتم : آرمان، این هفته هم برای دعای کمیل رفتی؟ چطوری وقت می‌کنی اون وقت شب از منزلتون برسی اونجا؟ اون وقت شب توی اون محله نمی‌ترسی؟ گفت: نه، ترس نداره، من با ماشین میرم؛ اونجا هم نگهبان داره. تو هم این هفته بیا. گفتم: تو گواهینامه داری، ولی من باید یه مقداری از مسیر رو پیاده بیام. اون وقت شب یکم می‌ترسم. گفت: عیبی نداره. آدرس منزلتون رو بده؛ خودم میام دنبالت. خدا می‌داند ؛ شاید شهادتت را در همان شب‌های دعای کمیل از ارباب گرفتی... 💔 🪽
▪️روضه بخوان... کار که گیر می‌کرد، شهید که پیدا نمی‌شد، دست من را می‌گرفت و میگفت: ”بشین، روضه بخوان". درست وسط میدان مین! خودش هم می‌نشست کنارم، درست وسط میدان مین! های های گریه می کرد..! می‌گفت: "روضه کارگشاست". واقعا هم همینطور بود.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌