روابط عمومی کل سپاه: شهادت شهیدان حجت الله امیدوار ، علی آقازاده ، حسین محمدی و سعید کریمی را به حضرت ولیعصر (عج ) ، مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا (مدظله العالی) ، خانواده های معظم شهیدان و آحاد فرماندهان و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی تبریک و تسلیت می گوییم.
فرمانده شهید حاج صادق🖤
مسئول اطلاعات سپاه قدس در سوریه
#ایران_تسلیت
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی با نوای شهید سید مجتبی علمدار:)❤️🩹
#یک_لحظه_تصورکن !
قشنگ برو تو فضایی که میگم.
فکر کن همین الان ؛ پای ِتلویزیونی!
یا بیرون رفتی خرید یا داری درس
مینویسی! شایدم تو گوشی هستی!
یهو صدای ِانا المهدی تو کل دنیا بپیچه..
صدای ِمنم منتقم حیدر کرار
منم منتقم خون حسین💔.
بری سمت در و در رو باز کنی که با قامت
نورانی آقا رو به رو بشی ..
پیش خودت بگی یعنی آقا من روشناخت!
یه دفعه آقا بگه : تو همانی كه فرج میخواندی!
الهی عظم البلاء میخواندی؟
وعلیکم و سلام
فرزندم🌱
شهــیـدِ امروز طراح و
مجری بیــرون رانــدن
آمریـــکا از سوریه بود!❤️🩹
#حاج_صادق
#ایران_تسلیت
میخواهید خدا عاشق شما شود ؟
قلم میزنید برای خدا باشد . .
گام برمیدارید برای خدا باشد . .
سخن میگویید برای خدا باشد . .
همه چی و همه چی برای خدا باشد ؛
#شهیدابراهیمهمت🕊
#قسمتی_ازکتاب_اسم_تو_مصطفاست
ماه رمضان از راه رسیدو من با اینکه نمیتوانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحرها بیدار شومو کنار تو بشینم. دل میخواست لحظه لحظه بودنت را حس کنم، ولی تو نمیخواستی صدایم بزنی. بیتابی محمدعلی نمیگذاشت خواب پیوستهای داشته باشم. دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقتها او را بغل میکردی و از کنار من میبردی تا راحت بخوابم. طبق روال همیشگی در ماه رمضان، در فامیل هر شب افطاری منزل یکی بود. شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم: «آقا مصطفی الان که همه هستند دعوت کن تا یه شبم بیان منزل ما؟»
آهسته گفتی:«نمیتونم زمان مشخص کنم، هر لحظه ممکنه زنگ بزنن و مجبور بشم برم!«»
اخمهایم در هم رفت. بلند گفتی: «شنبه هفته دیگه، همگی برای افطار منزل ما!»
اما دو روز مانده به ان شب تلفن خانه زنگ خورد:«سلام عزیزم،من دارم میرم!»
-کجا؟
– سوریه!
و رفتی. به همین راحتی.
#خاطرات_شهید
●کارهای اعزامش جور نمی شد، احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود، یکبار گفت: دیگر به هیچ کس برای رفتن به سوریه رو نمی زنم.
● آن روز وقتی به حرم حضرت رضا (ع) وارد شدیم حال عجیبی داشت. چشم هایش برق خاصی داشت. وارد صحن که شدیم رو به حرم سلام داد، تا پنجره فولاد گریه کنان با حالت تند راه می رفت، خودش را چسباند به پنجره فولاد، از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت: ببین آقا دیگه سرگردون شدم، برای دفاع از حرم آواره ی شهرها شدم، رسوا شدم، تو مزار شهدا انگشت نما شدم.
●طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم، دلم خیلی برایش سوخت، یک زیارت نامه از طرف خودم برایش خواندم. آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است.
●نشسته بود رو به روی پنجره فولاد، نزدیکش شدم بهم لبخند زد، تعجب کردم، گفت: حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر اعزام می شوم، شک نکن. محکم شده بود. گفت: امام رضا (ع) پارتی ام شد. درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود.
✍به روایت همسر شهید
#شهید_حسین_محرابی🕊