📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|پینت بال
دی ماه نود و سه قرار پینت بال خاطره انگیزی داشتیم که این عکس، یادگاری از آن روز سرد زمستان بود...
محمد هزارتا تیر پینت بال از بیرون جور کرده بود تا بابت بینت بال نت برگیمون، پولی بابتش ندیم...
اما اونا زرنگتر بودند و تیر های محمدو قبول نکردند...
ما هم بعدا به عنوان تیر دارت ازشون استفاده کردیم 😁
موقع اجرای بازی، محمد خیلی نترس و مدعی بود؛ به خاطر همین محافظ تنش نمیکرد و اگر حواس داور رو پرت میدید کلاهش رو برمیداشت...
تو بازی خیلی پر جنب و جوش بود و معمولا جلو تر از همه میزد به دل حریف...
اونقدر حرفه ای نبود که تیر نخوره ولی کم نمیاورد...
تو مسیر رفت و آمد پینت بال یک یادگاری هم روی اگزوز موتورش به جا گذاشت که کفش نو و تمیز یکی از دوستانمون از حرارت آب شده بود و هنوز قابل مشاهده ست...😅
📝|نقل شده از دوست شهید
🌿
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|رفاقت تا شهادت
شیفته شهید رسول خلیلی بود
همه جوره دنبال شناخت اش بود...
حتی عکسها و مطالبی از شهید رسول خلیلی داشت که کمتر جایی دیده میشد...
میگفت رسول رو چندباری در هیئت ریحانه النبی دیده...
عکسشو میذاشت کنار عکس رسول و میگفت میبینی بهم شباهت داریم؟
عید 94 راهی مشهد شد و از اینکه تحویل سال در کنار رسول نبود حسرت میخورد. اما عاشق امام رضا علیه السلام بود و به قول خودش زندگیشو سپرده بود دست آقا...📿
پیجی برای شهید خلیلی ساخته بود و دلتنگی هاش رو داخلش مینوشت..بعد از مدتی پسووردش رو گم کرد و حسرت میخورد!
کسی نمیدونست روزی میرسه که برای خودش پیج شهادت بسازن
مزار رسول که میرفت به دوستاش میگفت روضه خانوم زینب س بذارید، میگفت رو سنگ مزار نوشته:
ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان
شبیه او زیست
شبیه او نفس کشید
شبیه او در حلب سوریه پرپر شد
و شش روز قبل از دومین سالگرد شهادت شهید رسول خلیلی در 20سالگی به دوست شهیدش پیوست...
محمدرضا را بی رسول نمی توان شناخت..
و این سلسله عشق ادامه دارد هنوز...
🌿|
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|چیشد شهید شد
همه تعجب کرده بودن که محمد با این همه شیطنت و شر بودن و کارای خاص خودش که خواص میدونن چیه؛ چی شد که شهید شد!
میگفتن ما که ندیدیم تغییر کنه! چی شد یهو پرواز کرد؟!
یادمه دهه اول محرم که با هم بودیم یه شب ما با رفقامون مهمون اونا شدیم و عزاداری میکردیم
وسط شور بودیم، هر کی تو حال خودش بود؛ دیدم یه سایه ی آشنا پیشم وایساده تو حال خودشه داره مستی میکنه...
یکم دقت کردم دیدم محمد رضاست
ته دلم لرزید...
گفتم عجب حالی داره
دلم لرزید گفتم نکنه شهید بشه؟؟
به خودم گفتم نه بابا این هیچیش نمیشه
تو همین فکرا بودم ته دلم گفتم خدا رحم کنه میترسم شهید بشه با این حالش...
چنان زجه میزد، گریه میکرد که مو به تنم راست شد...
بعد عزاداری تو سر و کله ی هم زدیم، چایی خوردیم و برگشتم؛ ولی تو فکر بودم...
یادمه بهم میگفت: "شهید بشی بنر بزنم برات تو دانشگاه، بشم رفیق شهید"
الان میگم کجایی داداش! که جامون عوض شده...
خوش به حال تو و بد به حال من...
📝|نقل شده از دوست بزرگوار شهید