eitaa logo
ابراهیم هادی ذوالفقاری🇵🇸
188 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
47 فایل
﷽ ●بِسم ربّ الشُّهــداء●🌱 •مقام‌معظم‌ࢪهبرۍ: امࢪوزھ‌فضیݪت‌‌زندھ‌نگھ‌داشٺن‌شھدا‌ڪمتࢪ‌از‌‌شھادت‌نیست لینک ناشناسمون با گوش جان میشنویم payamenashenas.ir/Amirhosein110
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۱) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊مادر شهید بیستم خرداد ماه سال 1397 بود. می­خواستم لحظه شهادت عباس که حدود ساعت 3 بعدازظهر بود، سر مزار فرزندم دعا و زیارت عاشورا بخوانم. با عروسم تماس گرفتم و گفتم می­توانی مرا به امامزاده برسانی؟ قرار شد که به دنبالم بیاید. ساعت 2 و 45 دقیقه شد، اما عروسم هنوز نرسیده بود. پی‌جوی او شدم. خودش را رساند. در بین راه گفت وقتی تماس گرفتید داشتم خواب عباس را می­دیدم. این را گفت و تعریف کرد:«دیدم من و چند نفر دیگر در سالگرد شهادت عباس، در امامزاده علی اشرف(ع) کارهايي می­کنیم. انگار داشتیم فضایی را برای مراسم سالگرد آماده می­کردیم. ناگهان عباس را دیدم که او هم به سختی کار می­کرد. عرق از سر و صورتش جاری بود و خستگی را می­شد در چهره­اش دید. در خواب می‌دانستم که عباس شهید شده. به او گفتم ما برای شما کار می­کنیم، شما برای چه کسی کار می­کنی؟ جواب داد من برای آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) کار می­کنم. همان لحظه شما تماس گرفتید و من بیدار شدم.»   ادامه دارد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۰) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊خانم نجفی - زن دایی شهید اواخر سال ۱۳۹۷ بود. یک شب در عالم رویا عباس را دیدم. به او گفتم التماس دعا دارم. ما را فراموش نکن. گفت بروید به سردار سلیمانی التماس دعا بگویید. جايگاه و منزلت او در اين عالم بسيار رفيع و بلند است. وقتی از خواب بیدار شدم به سردار سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران بسيار علاقه‌مند شدم. با خود گفتم او در راه دفاع از اسلام و مردم مظلوم و مسلمان عراق، سوریه، لبنان و فلسطين جانفشانی کرده است و آن جايگاه، مزد زحمات و مجاهدت‌هاي او در راه خداست. وقتی خبر شهادت سردار دلها حاج قاسم سليماني را در سیزدهم دی ماه سال ۱۳۹۸ شنیدم به ياد خوابم افتادم و وقتي تشييع پیکر با شکوه و با عظمت او را از تلویزیون دیدم آن جايگاه بلندي كه عباس در خواب به من گفته بود برايم معني شد.   ادامه دارد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۶) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊عمه شهید چند دختر خانم را در نظر داشتم و شب و روز در اين فکر بودم که کدام گزینه برای ازدواج با پسرم مناسب است گاهی گزینه‌ای را انتخاب می‌کردم اما بعد كه بيشتر فكر مي‌كردم نظرم عوض می‌شد. اواخر پاییز سال ۱۳۹۸ بود. قرار بود مراسمي با عنوان «‌شبي با رفيق شهيدم» بر سر مزار شهید عباس دانشگر برگزار شود. شب مراسم خودم را به امامزاده رساندم. بعد از سلام به امامزاده علی اشرف(ع) و شهدا، سر مزار شهید عباس نشستم و به عباس گفتم برای پسر عمه‌ات می‌خواهم به خواستگاری بروم. کمکم کن. بعد از قرائت حمد و سوره، وارد مجلس شدم از زن داداشم احوالپرسی کردم خواستم کنارش بنشینم که متوجه شدم جایی برای نشستن نیست. کمی دورتر از او نشستم. در پایان مجلس دیدم بعضی خانم‌ها و دخترخانم‌ها نزد مادر شهید می‌روند و با او احوالپرسی می‌کنند و به خاطر مراسم آن شب از او قدردانی می‌کنند. من از دور نظاره‌گر بودم. دیدم دخترخانمی با زن داداشم احوالپرسی کرد. از دور وقتي ایشان را دیدم از نوع رفتار و برخوردش با مادر شهید خوشم آمد. بعد از احوال‌پرسی نزد مادرش رفت و من مادرش را شناختم. در دلم احساس کردم که این دخترخانم می‌تواند انتخاب خوبی باشد. بعد از آن مراسم دوباره سر مزار عباس رفتم و گفتم عباس‌جان در زندگی‌ام بارها لطف و محبت تو را ديده‌ام؛ در این امر خیر هم پادرمیانی کن. در همان حال داداشم سر مزار عباس آمد. به او گفتم برای عاقبت بخیری پسرم دعایي کن. گفت چشم برای همه جوانان دعا می كنم... همان شب در عالم رویا دیدم برای پسرم خانه‌ای را خریده‌ایم اما چون هنوز ازدواج نکرده خانه را اجاره داده‌ايم. مستاجر خانه به گوشی ام زنگ زد و گفت در حیاط خانه شما یک درخت سیبی هست كه هرچه از این سیب‌ها می‌چینیم کم نمی‌شود؛ شما هم بیایید مقداری از این سیب‌ها را برای خودتان ببرید. من به خانه رفتم و وارد حیاط شدم. باورم نمی‌شد. هر چه سیب مي‌چیدم مي‌دیدم جايش باز هم سیب هست. از خوشحالی آن همه سیب روي درخت بیدارشدم. به تعبير خواب فكر كردم و به ياد ازدواج پسرم و خواسته ديشبم از شهيدعباس افتادم. نور امیدی در دلم روشن شد. با پرس و جو در مورد آن دخترخانمی که در مراسم دیده بودم درباره خانواده‌اش تحقیق کردم. به یقین رسیدم خودش و خانواده او خوب و متدین هستند. پا جلو گذاشتيم و به خواستگاری رفتيم. به خواست خداوند متعال و لطف ائمه اطهار علیهم السلام زمینه ازدواج فراهم شد. در مجلس بله برون بودیم که پدر عروس گفت دو شب قبل خواب عموی شهیدم، نوروزعلی مهاجر از شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهید عباس دانشگر را دیدم. هر دو به خانه ما آمده و خوشحال و خندان بودند. عباس به من گفت چشمت روشن مشغول برگزاری جشن بله برون هستید. و بعد هر دو به من گفتند ما را دعوت نمی‌کنی؟ گفتم شما دعوت‌شده هستید. از خوشحالی از خواب بیدار شدم.   ادامه دارد ...
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۲) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ حجت الاسلام محسن پهلوانی فر ، دوست شهید لحظه شماری می کردم که زودتر به حرم برسم. از دور گنبد حرم مطهر حضرت سیدالشهداء(علیه‌السلام) را می دیدم. شوق زیارت مرا بی تاب کرده بود. کوچه به کوچه می‌رفتم تا به حرم برسم. بین راه، عباس را دیدم که با لباس بسیجی ایستاده است و مثل همیشه لبخند به لب دارد. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بعد از یک احوالپرسی گرم و صمیمی، گفتم: عباس جان! يه راه میان بری نشونم بده که زودتر به حرم برسم. با دست اشاره کرد و راهی را نشانم داد و گفت: «از این مسیر برو» گفتم: تو هم بیا با هم بریم. گفت: «لازمه که من این جا باشم تا زائران امام حسین(علیه‌السلام) رو راهنمایی کنم». با او خداحافظی کردم و به همان مسیری رفتم که عباس نشانم داده بود. شتابان حرکت می کردم. به نزدیکی حرم که رسیدم، از خواب بیدار شدم.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۵) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ حجت‌الاسلام حسن‌آبادی- مبلغ ديني زمانی که خبر شهادت عباس دانشگر در فضای شهر سمنان پیچید من در مشهد مقدس بودم در همان ایام پدربزرگ خانمم درگذشت و من مجبور شدم از نیت دهه‌ای که در مشهد داشتم صرف نظر کنم و به سمنان بیایم. توفیقی شد که در روز تشییع پیکر شهيد عباس از معراج شهدای سمنان تا امامزاده علی اشرف(ع) همراه تشييع كنندگان باشم. از حضور چشمگير مردم شهيدپرور و همکاران شهید از دانشگاه امام حسین(علیه‌السلام) در آن مراسم با شکوه، خیلی متاثر شدم. در امامزاده علی اشرف(ع) عکس بزرگی روی دیوار نصب بود به عباس گفتم دوست دارم در شب اول مجلس شما، منبر بروم. ببینم چه کار می‌کنی. البته من از قبل عباس را می‌شناختم و سال ها پا منبری‌ام بود. من برای منبر رفتن اصرار نمی‌کنم ولی آن روز از ته دل از عباس خواستم سخنران مجلس باشم. موقع ظهر بود که از سپاه استان سمنان، برادر کاشفی به من زنگ زد گفت امشب منبر شهید عباس می‌روی؟ بدون معطلي گفتم مي‌روم. دوباره براي اطمينان پرسيد مي‌آیي؟ گفتم بله، می‌آیم. چون از قبل وقتي برای منبر من را دعوت می‌کرد، می‌گفتم یک فرصتی بده تا فکر کنم. آن روز چون سریع قبول کردم تعجب کرد. بعد از پايان تماس وقتي گوشی همراهم را زمین گذاشتم فهمیدم روح بزرگ شهید اشرافیت دارد و من را پذیرفته که در مجلس سهم کوچکی داشته باشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۱) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍آقاي سالار کندی – استان مركزي خيلي به عباس وابسته بودم. خبر شهادتش را که شنیدم، رمق از جانم رفت. پاهایم بی‌حس شده بودند. انگار همه غم هاي عالم را ریخته باشند در دلم... حالِ غذا خوردن را هم نداشتم. از عمق جانم گریه می‌کردم. حالم آن ‌قدر بد بود که مادرم می‌گفت کاش عباس را نشناخته بودی... به مادرم گفتم دلم می‌خواهد به سوریه بروم. دستش را بوسیدم و گفتم هرطور شده باید به سوریه بروم. سکوت کرد؛ از آن سکوت‌هایی که نشانه رضایت‌است. امیدوار شدم. صبح روز بعد به يگان ارتش رفتم، پیش فرمانده‌ام. و گفتم برادرم شهید شده است! تعجب کرد گفت: برادرت؟! گفتم برادری که از برادر تنی‌ام بیش‌تر دوستش داشتم، عباس دانشگر. عکسش را نشان فرمانده دادم و گفتم که از دوستان صمیمی من بود. و اصرار کردم برای رفتن. فرمانده در برابر اصرار من کوتاه آمد و موافقت کرد. چند روز بعد راهی سوریه شدم. به منطقه خلصه شهر حلب رفتم. همان‌جایی که عباس شهید شده بود. در قسمت ادوات مشغول به خدمت شدم. برای اینکه موشک ها دقيق تر به هدف اصابت کند نام ائمه اطهار(ع) و گاهی به عشق رفیق شهیدم نام شهید عباس دانشگر را روي آن می نوشتم و از آن ها كمك مي خواستم و بعد شلیک می کردم. یک بار نام عباس دانشگر را روی یکی از موشک‌ها نوشتم و به ماشینی که شماری از تکفیری ها داخلش بودند شلیک کردم. روز بعدش هم که جمعه بود موقعی که تردد به داخل یکی از خانه هاي روستاي خلصه زیاد شده بود و تکفیری ها به داخل خانه رفتند مجددا با ذکر یاصاحب الزمان(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) و نوشتن نام عباس دانشگر بر بدنه آن موشک، خانه را مورد اصابت قرار دادم. بعد از پنجاه روز به ايران برگشتم ولي دلم راضی نشده بود. مدتي بعد دوباره راهی سوريه شدم. به شوق ديدن رفيق شهيدم به دنبال شهادت بودم. افسوس كه در ماموريت دوم هم از رسيدن به کاروان شهدا جا ماندم. اما به تقدیر الهی راضی‌ام.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۴) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ خانم آرمیتا - عضو كانال شهيد دانشگر - مشهد مقدس از طریق فضای مجازی با شهید دانشگر آشنا شدم. در اولین نگاه به تصویر مبارک شهيد عباس، تنها چیزی که توجه من را به خود جلب کرد خنده معصومانه این شهيد بود . بعد از مطالعه زندگی‌نامه و خاطراتش ارادتم به او بیشتر شد. من تا قبل از آشنایی با شهيد عباس، گاهي چادر به سر نمی‌کردم و می‌گفتم اجباری نیست. اما آن روز كه به چشمان زیبای عباس نگاه کردم گويي عباس را نظاره‌گر بر خود و اعمالم ديدم. به زیارت آقا علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) رفتم و قول دادم که دیگر چادر از سرم نیفتد.
. 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۷) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ خانم رجبی- عضو کانال شهید دانشگر در انتخاب همسر دودل و مردد بودم. اعتقادم این بود که شهدا مقربان درگاه الهی هستند و مشکل گشایی می کنند. از طرفي تصویر خندان شهید عباس دانشگر را در فضای مجازی دیده بودم. به ذهنم خطور كرد به او متوسل شوم و چاره راه را از او بخواهم به نيت شهيد نذر کردم که به مدت چند شب زیارت عاشورا بخوانم تا مشکلم برطرف شود. بعد از زیارت عاشورای شب سوم در عالم رویا دیدم که در منطقه ای هستم که پر از یادمان شهداست. پس از عبور از کنار چند یادمان، رسیدم به عکس شهید دانشگر. اطراف را نگاه کردم. دیدم انگار سراسر آن منطقه پر است از عکس شهید دانشگر. همان جا نشستم و با گریه و تضرع، زیارت عاشورا خواندم و حل مشکلم را طلب کردم. بیدار که شدم، رضایت دادم که وصلت صورت بگیرد. درشب بله برون و در جریان توافق بر سر مهریه، کدورتی پیش آمد و باعث شد که مدتی بلاتکلیف و سردرگم بمانم. در همین حال و احوال، خواهرم شهید عباس دانشگر را در خواب دید و فهمید که آن اختلافات و کدورت ها باعث ناراحتی شهید شده است و شهید دوست دارد که آن وصلت انجام شود. پس از این خواب بود که پاسخ مثبت دادم و به فضل خدا و لطف شهدا به ویژه شهید عباس دانشگر زندگی ما آغاز شد.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۸۳) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ آقاي امیرحسین حسيني- دوست شهید از زمانی که با شهيد عباس آشنا شدم، روحیات شهید در من خیلی تأثیرگذاشت. وصیتنامه او و بخصوص دستورالعمل عبادی و ورزشی‌اش در زندگی ام راه جدید و نوینی را باز کرد. با تلاش شبانه روزی سعی می کردم به دستورالعمل عبادی او عمل کنم و به نیت شهید شب ها نماز و قرآن و دعا می خواندم. به شهید التماس می کردم تا عاقبت زندگی ام با شهادت ختم شود و عباس را واسطه بین ائمه اطهار علیهم‌االسلام و خودم قرار دادم. مدتی از برنامه عبادی من می گذشت. یک شب در عالم رؤیا دیدم من به دنبال عباس می روم. او جلوتر از من است و هرچه تلاش می کنم به او برسم، نمی توانم. برای چند لحظه عباس كه جلوی من بود پنهان شد. دیدم یک تابلویی جلوی من است که نظرم به آن تابلو جلب شد. در تابلو تاریخ شهادتم را دیدم. در همان خواب به من الهام شد که عباس پاسخ این برنامه های عبادی را كه انجام داده بودم داد.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۸۶) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ آقاي سعید خلیل نژاد - دوست شهید از استان آذربايجان شرقي آن شب فکرم مشغول این بود که عباس با این سن و سال کمش، چطور توانسته به این مرتبه و مقام برسد؟ تا پاسی از شب، خاطرات و دست نوشته‌هایش را می‌خواندم و محو روحیات معنوی‌اش بودم. به خواب رفتم. نماز جماعت باشکوهی در بارگاه حضرت زینب (سلام‌الله علیها) برپا بود. جمعيت نمازگزار در صفوفی بهم فشرده به نماز ایستاده بودند. من مکبر بودم. با خودم فکر می‌کردم که بعد از نماز به دنبال عباس می‌روم و او را پیدا می‌کنم اما جمعیت آن‌قدر زیاد بود که نمی‌شد او را پیدا کرد. از خواب پریدم. حتی در خواب هم دستم به عباس نرسید.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۸۹) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ خانم باقرزاده نمازگزار مسجد و حسينيه بيت الزهرا(س) یک روز در صفوف نماز جماعت در مسجد بیت الزهرا در شهر سمنان بودم. خانمي كنار من نشست كه بارها او را در مسجد ديده بودم. با هم احوالپرسی كرديم بعد از كمي گپ و گفت، به من گفت بیش از ده سال است که دوست دارم صاحب فرزند شوم ولی همچنان در ناامیدی به سر می‌برم و فشار روحی و ناراحتی من روز به روز بیشتر می شود. من به او گفتم من یک حاجتی داشتم به شهید مدافع حرم عباس دانشگر متوسل شدم و او را واسطه بین خداوند متعال و ائمه اطهار(عليهم السلام) قرار دادم طولی نکشید که به حاجتم رسیدم. قدری از روحیات معنوی شهید برایش تعریف کردم. گفت مزارش کجاست؟ من نشاني امامزاده علی اشرف(ع) را به او دادم. چند روز گذشت. یک روز در مسجد پيش من آمد و گفت ديشب خواب شهید را دیده‌ام. گفت دیدم وارد حياط امامزاده علی اشرف(ع) شده‌ام. نوری از مزار يك شهید می‌تابيد. به سمت نور رفتم. متوجه شدم که مزار شهید عباس دانشگر است. نشستم یک حمد و سوره خواندم. دیدم سر مزار شهید یک بسته کوچک خرماست. یک خرما را گرفتم و خوردم. از خواب بیدار شدم. وقتی این خواب را برايم تعریف کرد. گفتم ان‌شاءالله دیر یا زود صاحب فرزند بشوید. گفت اگر به لطف شهید، بچه‌دار شوم چند بسته خرما نذر می‌کنم و سر مزارش به زائران می‌دهم. بعد از سه چهار ماه آن خانم باردار شد و زماني كه فرزندشان به دنيا آمد اسمش را زینب گذاشت.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۲۳۱) 🌟 ادامه ی کتاب : 6⃣ بخش ششم : مستندات شهيد ✍ دلنوشته‌های شهید 2⃣ دل نوشته دوم خدایا! چه کسی بهتر از تو می‌شنود؟ چه کسی بهتر از تو می‌بیند؟ خدایا اگر تو ما انسان‌ها را نمی‌شنیدی و نمی‌دیدی چه بیچاره بودیم. اگر تو ما را نمی‌خواستی کدام خواستنی به درد ما می‌خورد؟ ای مهربان! ای عطوف! ای زیبای من! دلم به غربتت می‌سوزد و تو چه تنهایی... ای بهتر از هر بهترین! خدایا! کاش دلم مأوای آرامش بود و آرامش تو هدیه‌ای بسیار ارزنده است. 〰️〰️〰️〰️〰️➿〰️〰️〰️〰️〰️〰️ شهید عباس دانشگر دلنوشته‌های اول تا پنجم را در اواخر سال ۱۳۹۴ در ایران به رشته تحریر درآورده است.