فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💚✨﷽✨💚✨
💚حسینجان
کاریکنباماکهبعدازمرگ
اگرسوالکردند..
بماقضیتعمركیاابنآدم؟!
بتوانیمبگوییم: بِحُبِّالحُسَین(ع)💚
🕊✨صلَّیاللهُعَلَیکَیَااَبَاعَبدِالله✨🕊
🤲الهی به امید تو🤲
💚یه سلام ازراه دور
💚خدمت حضرت عشق
💚به نیابت ازطرف
💚 تمام شهدای بزرگوار
💚 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْن
💚 وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
💚 وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💚 وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
🕊️شمادعوت هستیدبه کانال شهدا🕊️
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
💚سلام آقا جانم
💚سلام مولای من
محراب لحظه های دعايت چه ديدنیست
قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنیست...
آقا بگو قرار شما با خدا کی است؟
آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟
💚الّلهمّ عَجَّل لِوَلیکَ الفَرَج
💚امام زمان
🌹اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
🌹آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
🌹تمام لحظه هامون مهدوی
🗓۱۴۰۳/۰۸/۱۹
♥️خدای مهربانم🤲
کجا روم که نباشی!
کجا را بنگرم که در آن نشان از تو نباشد!
کدام هوا را تنفس کنم که
عطر وجود و حضور تو به مشام نرسد!
به کجا و به که پناه ببرم
که خود، در پناه تو نباشد!
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ»
وقتی تو آفریدهای و آراستی،
از قعر آب و خاک،پایین تر
تا طاق هر افلاک، بالاتر
در دستان قدرت و در
سلطه سلطنت توست.
♥️ الهی🤲
این ذره ناچیز را به بهانهای
دریاب و نجات ده
«یارب از ابر هدایت برسان بارانی،
پیشتر زانکه چو گَردی ز میان برخیزم»
يَا مالِكَ الْمُلْك
اى فرمانرواى عالم هستى...
⚘️سلام ودرود خدابرشما
درپناه رحمت یگانه رب العالمین
🤲دعاهاتون مستجاب 🤲
⚘️درود برمردان بی ادعا⚘️
مبهـوتم از دوام سپرهای عشــق تان
کہ اینگونہ درکشاکش سنگ ایستاده اید
آهستـہ تر کہ ما بہ شما اقتـدا کنیم
ای تڪ سوارها کہ بہ ظاهر پیاده اید
#مردان_بی_ادعا
#یادشهداباصلوات
عاقبتمون شهدایی
نگاهخدابهزندگیمون
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
گفتمش عزم ديار يار دارى؟ گفت: آرى
گفتمش با درد هجرش سازگارى؟ گفت: آرى
گفتمش با يار چونى؟ گفت: با يادش بسازم
گفتمش بر وصل او اميدوارى ؟ گفت: آرى.
گفتم از عهدى كه بستى آگه استى؟ گفت: هستم
گفتمش بر عهدت اكنون استوارى ؟ گفت : آرى
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
📸عکاس :احسان رجبی
👈با فصل هشتم قصه ننه علی
روایت زندگی زهرا همایونی؛
مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
با ما همراه شوید
👈قصه ننه علی
❤️فصل هشتم: پیک علی
قسمت اول
علی و امیر همراه محمد کریمی، از بچههای مسجد، پایین پلهها ایستاده بودند. گوش تیز کردم ببینم چه میگویند. درباره جبهه با هم صحبت میکردند. امیر گفت: «فایده نداره! مامان همهش ما رو میبره جهاد؛ اجازه نمیده بریم جبهه.» بهمحض شنیدن اسم جبهه، چهرهی عصبانی رجب جلوی چشمم آمد. اگر میفهمید، شر به پا میشد. بچهها وارد اتاق شدند و فرمها را جلوی من گذاشتند. امیر با نگاهش التماس میکرد زیر برگه را امضا کنم. جگرم سوخت؛ برگه را امضا کردم. جواب سؤالات شرعی را نوشتند. علی از آن دو کمسنوسالتر بود؛ از سر و کول من بالا میرفت و جواب سؤالها را میپرسید. من هم تقلب میرساندم. پیش خودم گفتم حالا کو تا اعزام. علی را که اصلا نمیبرند؛ سنوسالی ندارد. امیر هم تا کارهایش رو به راه شود رجب راضی میشود. با این خیالات دلم را خوش میکردم تا ببینم خدا چه میخواهد. یک روز امیر سر سفره ناهار بدون مقدمه خبر ثبتنام جبهه را گفت. قاشق از دست رجب افتاد. نگاه تندی به من کرد و رو به امیر گفت: «میخوای بری جبهه؟! دیگه چی؟! حتما مامانت ساکتم بسته! هر جا میخوای بری برو، اما من راضی نیستم. برو ببینم خدا ازت قبول میکنه یا نه؟!» امیر پرید و از پشتْ رجب را محکم بغل گرفت: «بابا جون! اگه رضایت بدی برم جبهه، بهت پول میدن ها! مگه پول دوست نداری؟» رجب، امیر را از خودش جدا کرد: «از کِی تا حالا پول میدن؟! بچه گول میزنی؟! پول نمیخوام. همین که گفتم؛ من راضی نیستم.» با عصبانیت از سر سفره بلند شد و رفت مغازه. امیر خیلی دمق شد. گفتم: «مامان جان! نگران نباش. بسپار به خدا، خودش همهچیز رو درست میکنه.»
مهرماه سال 60 موعد اعزام حج رسید و ما آماده سفر شدیم. بچهها را به خواهرم سپردم. از همه خداحافظی کردیم و راهی مکه شدیم. تا وقتی به مدینه نرسیده بودم، باور نمیکردم خدا چه نعمت بزرگی قسمتم کرده است. بعد از زیارت بقیع، سوار اتوبوس شدیم. راننده بدون هیچ ترسی به حضرت زهرا (علیهاالسلام) و امام خمینی هتاکی کرد. هرچه صبر کردم و نشستم، دیدم به غیرت مردان کاروان برنمیخورد و با یک استغفرالله مثلا اعتراض میکردند. از صندلی بلند شدم، رو به راننده فریاد زدم: «من زبون تو رو نمیفهمم، اما میدونم تو زبون ما رو بلدی؛ پس خوب گوش کن ببین چی میگم. شماهایی که پهلوی حضرت زهرا رو شکستید و محسنش رو به شهادت رسوندید، حق ندارید از باباش رسولالله دم بزنید. بگو ببینم، چرا قبر دختر پیامبر مخفیه؟! چرا لال شدی؟! شماها حق ندارید اسم خودتون رو خادمالحرمین بذارید.» راننده روی صندلی میخکوب شده بود و از آینه من را نگاه میکرد. ادامه دادم: « تو حق نداری اسم رهبر ما رو به دهن کثیفت بیاری! فهمیدی یا نه؟!» اهالی کاروان که منتظر همچین فرصتی بودند، چند تکبیر بلند گفتند و با یک صلوات غائله را ختم کردند. راننده جوری خفه شد که انگار مادرزادی لال است! مثل اینکه تا حالا هیچکس اینطوری جوابش را نداده بود. رجب که فکر میکرد الان مرا دستگیر میکنند، گوشه چادرم را کشید.
- بشین زن! اینجا هم نمیتونی زبونت رو نگهداری؟! الان میان میبرنت بدبخت میشیم!
- نهخیر! نمیتونم. آدم مقابل دشمن باید حرفش رو بزنه.
بهخیر گذشت و کمکم آماده حرکت به سمت مکه شدیم. کنار رجب در مسجدالحرام نشسته بودم. زل زدم به کعبه، اشک میریختم و نجوا میکردم. رجب زد به پهلویم و درِ گوشم گفت: «زهرا! وای به حالت اگه امیر رفته باشه جبهه، اون وقت من میدونم با تو. خداخدا کن یه مو از سر بچههام کم نشده باشه.» بدون اینکه به او نگاه کنم رو به کعبه گفتم: «خدایا! زهرا تو خونهی تو هم باید تنش بلرزه؟! عیب نداره، من راضیام به رضای تو. هر اتفاقی میخواد بیفته؛ فقط اینجا نه، بذار برگردیم تهران.»
♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛
مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
👈قصه ننه علی
♥️فصل هشتم: پیک علی
قسمت دوم
قبل از سفر، بچهها چیزهایی سفارش داده بودند که باید میخریدم. وامی که از بانک گرفته بودم دست رجب بود؛ با اوقات تلخی پولم را پس داد. یک دستگاه تلویزیون رنگی کوچک برای امیر خریدم؛ ساعت مچی هم خواسته بود. علی شلوار میخواست که پولم ته کشید؛ نشد چیزی برایش بخرم. رجب تعدادی ساعت مچی برای فامیلهای نزدیک خرید و برگشتیم تهران.
دوست و آشنا به دیدنم میآمدند، از خجالت مانده بودم چه کنم! خواهر بزرگم، صغری وضعیت مالی خوبی داشت؛ شوهرش بازاری بود. زیاد حج میرفتند. انبار خانهاش پر از سوغاتیهای مکه بود. صبح زود با کلی پارچه چادری و پیراهنی به دیدنم آمد و گفت: «این پارچهها رو بده به مهمونات، من لازمشون ندارم.» آبرویم را خرید. از شرمندگی در و همسایه نجات پیدا کردم. دستبهخیر بود و هیچوقت از من غافل نمیشد. خیلی اوقات که میهمانی و مراسمی داشت، میرفتم کارهایش را انجام میدادم. آخر شب موقع برگشت، یک کیسه برنج ایرانی و مقداری پول به من میداد. اوایل قبول نمیکردم، اما زور خواهرم به من میچربید. هرچه از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. میدانست رجب برای خانه دست به جیب نمیشود و من در فشار زیادی هستم.
آنقدر درگیر راه انداختن میهمان و کارهای جهاد بودم که ماجرای اعزام امیر را پاک فراموش کردم. غفلت ما فرصت خوبی بود که بیسروصدا کارهایش را پیش ببرد. بدون اینکه کسی بفهمد، دورههای آموزشی جبهه را گذراند و منتظر اعزام بود. بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد اعلام کردند فردا صبح بسیجیان پایگاه عازم جبهه هستند؛ امیر هم بینشان بود. شوکه شدم. مانده بودم چطور به رجب خبر بدهم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. امیر ساکش را دور از چشم ما بست. دلم آشوب بود. راضی به رفتنش بودم، اما دلم نمیخواست بدون اطلاع رجب اعزام شود. نماز صبح را خواندم. تسبیح دست گرفتم و صلوات فرستادم. فکر اینکه رجب، صبح چه بلایی به سر ما میآورد داشت دیوانهام میکرد. امیر حولهاش را برداشت و با آب سرد غسل شهادت کرد. آفتاب که بالا آمد، از بلندگوهای مسجد صدای نوحه آهنگران و مارش جنگ پخش شد. امیر ساکش را برداشت و خداحافظی کرد. دلشوره امانم را بریده بود. رفتم جلوی در خانه، از دور به مسجد نگاه کردم. خیابان شلوغ بود و رزمندگان بهنوبت سوار اتوبوس میشدند. کنار تشک رجب نشستم و چند بار صدایش زدم: «رجب! رجب! آقا رجب! بلند شو امیر داره میره جبهه. پاشو مَرد! این بچه اعزام شد، نگی نگفتی!» توپ بالای سرش منفجر میکردی بیدار نمیشد. پیش خودم گفتم: «من که صداش زدم، خودش بیدار نشد.»
همراه علی رفتیم پای اتوبوس. خواستم امیر را بغل کنم؛ ولی دستم لرزید و فشارم افتاد. نتوانستم زیاد سرپا بمانم؛ به خانه برگشتم. رجب تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را شست. سفره صبحانه را پهن کردم. از حال و روز من فهمید اتفاقی افتاده؛ مشکوک شد و سراغ امیر را گرفت. نفس عمیقی کشیدم، گفتم: «امیر اعزام شد. هرچی صدات زدم جلوش رو بگیری بیدار نشدی.» دودستی محکم زد به سرش و گفت: «کار خودت رو کردی زهرا؟!» پای برهنه به طرف مسجد دوید؛ علی هم به دنبالش. اتوبوس حرکت کرده بود. برگشت خانه و همهی کاسه کوزهها را سر من شکست. چپ میرفت، راست میآمد، میگفت: «فقط دعا کن بلایی سر امیر نیاد؛ وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم.»
♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛
مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
👈قصه ننه علی
♥️فصل هشتم: پیک علی
قسمت سوم
امیر خوب بلد بود چطور با حرفهای قلمبه سلمبه رجب را ساکت کند. نشسته بودم پشتبام و لباسهایش را میشستم؛ بدجور شوره زده بود و همه جای آن پوسیده بود. گفتم: «خدایا! این بچه چطور تو گرمای خوزستان طاقت میاره؟!» با بوسهی امیر به خودم آمدم. گفت: «مامان چرا رنگت پریده؟! باز رفتی خون دادی؟!» گفتم: «نه مامان جان، خون ندادم. لباسات رو که دیدم گریهم گرفت. امیر! اونجا هوا خیلی گرمه؟!» کمی سر به سرم گذاشت و شلنگ آب را به طرفم گرفت تا سرحال شدم.
ماه رمضان بود. سر سفره افطار، دو سه قاشق بیشتر غذا نمیخورد و کنار میرفت. آب یخ نمیخورد. برایم سؤال شده بود نکند مریض شده؟! کلی اصرار کردم تا زبان باز کرد: «مامان جان! اگه آب یخ بهم مزه کنه، دیگه تو گرمای خوزستان دووم نمیارم؛ نباید به این چیزا عادت کنم!» در همان چند هفته، جبهه اثر خودش را روی امیر گذاشته بود؛ برای خودش مردی شده بود. یک هفته بیشتر تهران نماند. چند دست زیرپوش نخی برایش خریدم تا در گرمای سخت جنوب کمتر عرقسوز شود. دلم نیامد با کفشهای پاره راهیاش کنم. یک جفت کتانی خوب هم برایش خریدم. میدانستم قبل از اینکه به منطقه برسد، همه را بخشیده. رجب تا دم اتوبوس رفت و بدرقهاش کرد.
امیر مرتب نامه میفرستاد. علی مینشست کنار من و رجب، نامه را باز میکرد و برایمان میخواند: «پدر و مادر عزیزم! تشکر میکنم از شما، چون ما را جوری تربیت کردید که راه خودمان را پیدا کردیم و در مسیر انقلاب قرار گرفتیم. خدا را شاکرم بهخاطر نان حلالی که بر سر سفره گذاشتید. میخواهم برایتان بگویم جبهه کجاست. جبهه جایی است که ما خدا را رو در رو میبینیم و از همیشه به او نزدیکتر هستیم. اینجا همه از دنیا بریدهاند و فقط خدا را در نظر میگیرند. ما با تمام وجود خدا را حس میکنیم...» هر نامهای که میفرستاد، قوت قلب بود برایمان. از خدا میگفت، و توصیه به پشتیبانی و حمایت از امام میکرد.
در همهی آن چند ماه، هرچه جنس کوپنی اعلام شده بود انبار کردم برای روزی که امیر به خانه برمیگردد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. امیر بعد از چند ماه به خانه برگشت. تا امیرم آمد، جان دوباره گرفتم؛ سیر نمیشدم از تماشایش. در خیال خودم او را داماد کردم. آخ که تماشای آن قامت رعنا در لباس دامادی چه لذتی داشت! چند روزی بیشتر تهران نماند و ساکش را بست. نیمههای شب دلدرد شدیدی گرفت؛ رفتیم درمانگاه. دکتر معاینهاش کرد و گفت: «فعلا سِرُم بزنه، ولی بعد برسونیدش بیمارستان که اوضاع خوبی نداره.» سرم که تمام شد، دستش را روی شکمش گذاشت و محکم فشار داد. بعد بلند شد و روی تخت نشست.
- مامان! بریم خونه، حالم خوب شد.
- امیر جان! دیدی دکتر چی گفت؟ باید بریم بیمارستان، حالت خوب نیست پسرم!
- نه مامان جان! من خوب شدم. باید برگردم جبهه، وقت بیمارستان رفتن ندارم.
هرچه اصرار کردم زیر بار نرفت. برگشتیم خانه. یکی دو روز بعد خداحافظی کرد و برگشت منطقه تا به عملیات برسد.
♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛
مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📌ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم
عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان🇱🇧 بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق🇮🇶 بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله.
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان...
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
📅تاریخ تولد : ٩ تیر ۱٣۶۴
📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱٣٩۴
🕊محل شهادت : سوریه_حلب
⚘️مزار شهید : بهشت زهرا_قطعه ۵٣
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
⚘️با احترام؛ارسالی،شما
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
⚘️شهید خلبان عبدالحسین حاتمی؛شهیدی که از کودکی عاشق پرواز بود
📌امیر سرلشکر خلبان شهید «عبدالحسین حاتمی گزنی» در تاریخ ۲۷ بهمن سال ۱۳۳۱ در خانوادهای مومن و مذهبی در شهرستان رشت دیده به جهان گشود.
🔸از کودکی علاقه فراوانی به پرواز و جمعآوری هواپیماهای پلاستیکی داشت و هر زمان نیز که به هواپیماها در آسمان نگاه میکرد، به مادرش میگفت: من بالاخره سوار یکی از این هواپیماها میشوم.
🔹سال ۱۳۴۹ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی ارتش شد و دوران مقدماتی پرواز را در ایران طی کرد و به آمریکا اعزام شد تا دورههای عالی پرواز را به اتمام برساند
⚘️عبدالحسین پس از بازگشت به کشور، بهعنوان خلبان جنگنده F5 انتخاب شد و به پایگاه چهارم شکاری دزفول رفت.
#شهید_خلبان_عبدالحسین_حاتمی
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
⚘️شهید خلبان عبدالحسین حاتمی :
⚘️خلبان شهیدی که زندهبهگور شد
📌بعد از شروع جنگ در صبح دومین روز آبان سال ۱۳۵۹ بود که او همچون روزهای قبل بهعنوان لیدر دسته پروازی به همراه یک فروند جنگنده F5 دیگر برای بمباران مواضع و نیروهای دشمن در هویزه به پرواز درآمد.
🔷● همین موقع بود که گلولههای ضدهوایی دشمن بعثی هواپیمای او را مورد اصابت قرار دادند که منجر به خروج اضطراری آقا عبدالحسین از جنگنده شد.
🔷●عبدالحسین پس از خروج اضطراری از جنگنده خود، در حاشیه روستای «کرخه» از توابع شهرستان «هویزه» فرود آمد و روستائیان که همگی عربزبانان ایرانی بودند، سریع خلبان را مخفی کردند، اما در آن سوی قضیه عراقیها بهوضوح چتر نجات خلبان را دیده بوده به روستا آمدند و اهالی را تهدید به مرگ کردند.
🔷●آنها شجاعانه خلبان را تحویل ندادند. اما در نهایت، موضوع توسط دو نفر از عوامل خودفروخته لو رفت و صبح روز ۱۸ آبان سال ۱۳۵۹ در حالی که مردم روستا در جشن عروسی بودند، دشمن بیرحمانه با تانک به روستا حمله و پس از جستوجوی تمام خانهها، خلبان را پیدا کرد.
🔷●سربازان بعثی خلبان را بههمراه ۲۷ نفر از مردان روستا دستگیر کرده و با خود بردند، در فاصله یککیلومتری روستا تمامی آن ۲۷ نفر را دستبسته زنده به گور کردند و این در حالی بود که «حاتمی» نیز در فاصله ۱۰۰ متری آنان، دستبسته به تنهایی زنده به گور شد.
#شهید_خلبان_عبدالحسین_حاتمی
⚘️یادشهداباصلوات
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
هدایت شده از شهیدان شاهدان زنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 زیارتنامه تصویری شهدا
⚘️🕊زیارتنامه ی شهدا🕊⚘️
🕊بسم الرب الشهدا و الصدیقین🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
⚘️🍃⚘️🍃⚘️🍃⚘️
🕊️🕊️🕊️به کانال شهدا بپیوندید🕊️🕊️🕊️
┄┄┅┅┅❅⚘❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
⚘️شهید خلبان عبدالحسین حاتمی :
⚘️خلبان شهیدی که زندهبهگور شد
⚘️"بسم رب شهدا و صدیقین"⚘️
⚘️هر روز صد صلوات هدیه
⚘️به روح پاک و مطهر همه شهدا
⚘️برای تعجیل در فرج آقا
⚘️صاحب الزمان عجل الله تعالی
⚘️فرجه الشریف ان شاءالله
⚘️هدیه به روح پاک و مطهر
⚘️شهید#خلبان_عبدالحسین_حاتمی
⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ
⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
به گروه ها ومخاطبینتون هم ارسال کنید تا همه به این شهید بزرگوارصلوات و فاتحه هدیه کنند
┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh