هدایت شده از دوست من کتاب📚
📕📗📘
خستگی و عاشقی!
✍#قاسم_یزدانپناه
چند وقت پیش جملهای از آنتونی رابینز دیدم:
"آدم خسته نمیتواند عاشقی کند."
همین که خواندم، انگار چیزی درونم فرو ریخت. مکث کردم. فکر کردم. رابینز این جمله را از زاویهای دیگر گفته بود، اما من آن را در ذهنم بسط دادم، کشیدم تا انتهایش… و به این نتیجه رسیدم: تمام گرفتاریهای ما از همینجا شروع میشود، از خستگیهایی که مجال عاشقی نمیدهند.
ما پدر و مادری خستهایم. مدیری خسته، کارمندی خسته، دانشآموزی خسته، فرزندی خسته، شهروندی خسته. و در میان این خستگیها، عشق جایی ندارد.
عشق، ملاط زندگی است. وقتی با عشق آمیخته شوی، مهم نیست کجای زندگی ایستادهای—در رأس هرم خانواده، در سازمانی بزرگ، در پایینترین نقطهی جامعه—اگر عاشقی بلد باشی، خستگیات هم طعم دیگری میگیرد. مثل خستگی یک مادر که به خوابش هم بوی نوزادش را آغشته میکند. مثل خستگی معلمی که شبها هم به فکر شاگردانش است. اگر عشق باشد، خستگی نمیشکند، ساخته میشود.
عشق و جنون، مرزی باریک دارند…
مدتی پیش دوستی قدیمی که سالها ندیده بودمش، به دیدنم آمد. دختر کوچکش هم همراهش بود.
تازه در تهران پست بالایی گرفته بود. نشست و از موفقیتهایش گفت. از شغلش، از تحصیلاتش، از درآمدش، از شرکتش. کلماتش پر از هیجان بود، اما من در چشمهایش خستگی دیدم. نه عشق، که جنون.
گاهی عشق را با جنون اشتباه میگیریم…
ما سالها دویدهایم، پلهها را یکییکی بالا رفتهایم، و خیال کردهایم که عاشقی کردهایم، اما فقط در هیاهوی جنون غرق شدهایم. عشق آن نیست که در مسیرش همهچیز را فراموش کنیم، آن است که در مسیرش، عزیزانمان را با خود ببریم.
حرفهایش که تمام شد، منتظر بود تأییدش کنم. اما من به دخترکش نگاه کردم.
چشمهای معصومش را دیدم، و در عمق آنها، خلأ پدری که هست و نیست، که گاهی پیدا میشود و بیشتر وقتها نیست.
آرام گفتم:
"دوست عزیز، زندگی خانوادگیات را با هیچچیز عوض نکن. تو که خانهات در شهری دیگر است و شغلت در تهران، کی برای خانوادهات میمانی؟ یک پدر خسته، نمیتواند عاشقی کند.
اگر روزی به میانسالی برسی و بفهمی که فرزندانت آنطور که باید، قد نکشیدهاند، آنوقت صاحب هیچچیز نیستی، هرچند حساب بانکیات پر باشد، هرچند مدیر موفقی باشی.
بچهها در کودکی به پدر نیاز دارند، وقتی بزرگ شدند و پرواز کردند، دیگر احتیاج زیادی به تو ندارند. مبادا آن روز که دیگر دیر شده، بفهمی بالهای پروازشان را شکستهای."
نگاهی به من انداخت. سنگینی حرفهایم را حس میکردم.
دست دخترکش را گرفت، برخاست، و گفت:
"بزرگترین هدیه را به من دادی."
نگاهش را دنبال کردم.
با خود گفتم: امیدوارم خستگی را از تن به در کند، تا بتواند عاشقی کند.
و در آخرین لحظه، دستان کوچک عشق را در دستان مردانهاش نظاره کردم…
https://eitaa.com/myfriend1book