فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*اهمیت نماز*
پیشنهاد دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهدا 🌷🌺💐🌷🌷🌷💐🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🌷🌷💐🌺🌺💐💗💓❤
#یا_رقیه_بنت_الحسین
#شهید #شهدا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#مدافع_حرم
#رقیه_های_زمان
#شهید_سجاد_عفتی
#سید_رضا_نریمانی
#اربعین
#کربلا
#نجف
#کوفه
#دمشق
_ #آقربونتبرمخداااا ♥️🌿 _
مثلا یه تسبیح برداری!
هی قربون صدقش بری
تاخوابتببره ♡
عَبِدِڪَفَداڪ ، عَبِدِڪَفَداڪ
بندتفداتبشه خدا 🤍
#گفتگو_ولایتمداران_ظهور
شهیدان_حیدری
#زمان1400/3/25
باسلام و خسته نباشید برشما همسنگران عزیز🌺
🍃به خصوص یه سلام ویژه محضر مادر عزیز و ایثارگر و خواهر بزرگوار و عزیز شهیدان حیدری🌹
درخدمتیم خانم حیدری عزیز وبزرگوار🌹
37.1K
سلام علیکم حال شما خوب هست؟سلامتید؟
سلامت باشید شبتون به خیر باشه ان شالله
موفق باشید ان شالله
51.8K
ما اهل کاشمریم و ۲۰ ساله که مشهد زندگی می کنیم و شهدا هم کاشمر هستند در آرامگاه شهید مدرس زمانی که به شهادت رسیدند.
ما کاشمر بودیم و بعدش مشهد اومدیم و الان دیگه مشهد زندگی می کنیم.
49.7K
در سال ۱۳۴۲ شهید محمدرضا متولد شد و در سال ۱۳۶۲در سن بیست سالگی به شهادت رسید.
370.1K
محمدرضا و محمد کاظم از همان کوچیکیشون که دنیا اومده بودند خیلی زیاد گریه می کردند .
بعد در آیه قرآن برامون اومد که بچه هایی که از بچگی خیلی زیاد گریه می کنند می گن اینها ذکر خدا را می گویند.
سعی کنید که اینها گریه شون را بکنند
بعدش ما فهمیدیم و اول که بچه ها گریه می کردند خیلی ناراحت بودیم که چرا اینها اینقدر گریه می کنند.
و اینهمه دوا و دکتر بردیمشون .
بعد هم که به سن ۳_ ۹ سالگی رسیدند هر زمان که خودم نماز می خواندم کنار من می ایستادند و نماز می خواندند
و اگر در مغازه پدرشون بودند با پدرشون مسجد می رفتند و نماز می خواندند .اینها در سن ۷ سالگی سعی می کردند که همیشه نمازشان را اول وقت بخوانند.
یک رکعت هم نمازشون قضا نشود.حتی محمدرضا یک شب تابستانی که جلسه قرآن بودند و خانه آمدند (نمازشان را با پدرشان در مسجد خوانده بودند)
تو حیاطمون یک حوض بزرگی بود و ما فرش پهن کرده بودیم و نشسته بودیم و این بچه هم که اومد خسته بود و دراز کشید و خوابش برد و یک دفعه ای بلند شد و فکر کرد نماز نخوانده!
بلند شد و آستین هاش رو بالا زد و همونطور که می رفت وضو بگیره تو حوض افتاد و پدرش هم خودش رو در حوض انداخت و این بچه رو بغل کرد و هرچی می خواست که از حوض بالا بیاید نمی تونست
و من گفتم: یا صاحب الزمان علیه السلام
و پام رو در پاشویه حوض گذاشتم و لباس پدرش رو گرفتم و جلو آوردمشون و بالا اومدند.
وقتی بچه رو بالا آوردند ۷ سالگی اش بود؛ داشتم لباسهاش رو عوض می کردم گفت: چی کار می کنید؟ نماز من رو شکستید!
تا اونجا فکر می کرد که در حال نمازه!
270.6K
اهل ورزش بودند و فوتبال بازی می کردند و تابستان که می شد یک ماه مانده بود که مدرسه ها تعطیل بشه و امتحانات رو داشتند می دادند.
من دنبال این بودم که یک جایی براشون پیدا کنم که سر یک کاری بروند که بیکار نباشند و تو کوچه رها نباشند و به کار عادت کنند.
رفتم خیاطی رو دیدم و گفتم: شاگرد دیگری قبول نکنید که محمدرضا و محمد کاظم امتحاناشون که تمام بشه جای شما بیایند.
یکی از فامیل هامون پیرهن دوزی داشت ؛ یکی از دوستهامون عبا دوزی داشت و اینها رو خیاطی می فرستادم و اونجا می رفتند دوسه ماه تابستان کار می کردند.
و خودم می رفتم پول می دادم و می گفتم: شب جمعه بهشون بیشتر پول بدهید که خوشحال باشند و بیان
شب جمعه اول کمتر بود و شب جمعه ی دوم بیشتر می شد و شب جمعه تا شب جمعه می رفتم پول به اوستای خیاط می دادم و می گفتم: این رو شب جمعه بهشون بدهید وبهشون بگید یک پیرهن هم پیش ما دارید و وقتی که خواستید مدرسه بروید .
اینها هم شب جمعه مزدشون رو می گرفتند و وقت مدرسه هم که مدرسه باز می شد هرکدام یک پیرهن جایزه می گرفتند. و پول پیرهن هم خودم می دادم که اینها خوشحال باشن و برن دنبال کار و بیکار نباشند.
نمی گذاشتم یک ساعت تو کوچه رها باشند و بیکار باشند یا برن دوچرخه سواری کنند.و همیشه دنبال این بودم که کاری یاد بگیرند
281.6K
مدرسه ی دخترها در دوران راهنمایی نزدیک خونه مون بود و اوایل انقلاب بود و محمدرضا هم تقریبا دیپلمش رو گرفته بود دانشگاه قبول شده بود ؛ ولی گفت: اول باید از کشورمون و ناموسمون محافظت کنیم و دانشگاه نرفت و تو سپاه رفت.
اوایلی بود که سپاه رفته بود یک روز با موتور سپاه به خانه آمد و وقتی می خواست از خانه بیرون برود وضو گرفتیم و من خودمم داشتم به مسجد برای نماز می رفتم ؛ این وضو گرفت بره نماز موتور رو سوار شد و من دیدم برگشت!
بهش گفتم: چرا برگشتی؟ نمی خواستی نماز بری؟
گفت: نه مدرسه دخترها تعطیل شده و الان من با موتور سپاه از بین دخترها بروم شاید مردم دچار غیبت بشوند و بگن اینها رو نگاه !موتور سپاه زیر پاشونه و عمدا از وسط دخترها داره می ره!
برای اینکه مردم دچار غیبت نشوند در منزل نمازم رو می خونم
اینقدر هم که چشم پاک بودند که همسایه موندبعد اینکه اینها به شهادت رسیدند گفتند: یک بار ما چشم های آقا رضا را ندیدیم ؛ هر وقت آمد سرش پایین بود و احوالپرسی کرد و رفت در اتاقش .
اتاق جدایی داشت که با دوستانش درس می خوندند و نهج البلاغه کار می کردند ؛ تفسیر قرآن می کردند و اتاق رضا بود.
90K
هر وقت خیلی دلم براشون تنگ می شود خودم را با یاد خدا آرامش می دهم.
الا بذکر الله تطمئن القلوب
خوشحالم می گم؛ انقدر جوانها بودند که تصادف کردند و سرطان گرفتند و مریض شدند و جوان و نوجوان از دنیا رفتند.
الحمدالله بچه های ما از اول هم سالم بزرگ شدند و با لقمه ی حلال بزرگ شدند و بعد ش هم در راه خدا رفتند و با این حرف که در راه خدا رفتند خودم دل خودم را آرامش می دهم.
83.9K
رابطشون با من صمیمی بودو خواهر برادرهام که به من مي گفتند: آبجی
بچه هامم به من می گفتند: آبجی بعد همیشه مي گفت که شما آبجی15سال فقط از من بزرگ تری وقتی که رفته بود مدرسه و بلد بود شناسنامه بخوانه شناسنامه رو بر می داشت نگاه می کرد می گفت: که شما فقط 15سال از من بزرگ تری من15سال از شما کوچک ترم.
316.4K
ما که کوچک تر از آن هستیم که خواسته باشیم( نصحیت کنیم)که جوان ها حالا ماشاالله با سواد هستند و تحصیل کرده اند ولی من هر وقت با جوان ها می نشینم دوست داشتم از اول با جوان ها در زمان هایی که اوایل انقلاب در بسیج بودم از بسیج می رفتم تو روستا ها صحبت می کردم با جوان ها می رفتم خیاطی بهشون یاد می دادم .
می گفتم بهشون که فقط سعی کنید چهار چیز تو زندگی تون داشته باشید اول اینکه
1⃣ تقوا داشته باشید وقتی که تقوا داشتی همه چیز داری
2⃣ اینکه گذشت داشته باشید یک چیزی شنیدی دیدی گذشت کن
3⃣ اینکه صبر داشته باشید بالاخره همیشه دنیا یک جور نیست زندگي هاهمه مشکلات دارند گرفتاری دارند همیشه توصيه ام به جوان ها این بود که صبر داشته باشید
4⃣ اینکه قناعت داشته باشید
این چهار چیز اگر این جوان ها داشته باشند از این ور ازدواج نمی کنندکه از این ور بگن جدا شدند.
برای همه که نه صبر دارن نه گذشت دارن نه قناعت دارند🙄
تقوا شونم که الحمدلله که هیچی پس بنابراین از این ورهم که ازدواج می کنند از اين دفعه هم میگن که فلانی ها از هم دیگه جدا شدن من همیشه توصيه ام باجوان ها همین که باهاشونم همیشه صحبت می کنم ...
ادامه👇
الان هفته ای یک روز جمعه ها اگر آقا بپذیرند قبول کنند خادم حرم امام رضا علیه السلام هستم می روم اونجا جوان ها میان می نشینند میگن حاج خانوم یک کلام با ما صحبت کن یک چیزی به ما بگین ما رو نصیحت کنید فقط همین رو بهشون می گم اگر چهار چیز رو در زندگی تون داشتید همه چی دارید زندگی تونم آرامش داره بچه هاتونم آرامش دارن و بالاخره زندگی سربلندی و سر پایینی داره ولی باید آدم گذشت داشته باشه با جوان ها همیشه همین صحبت رو می کنم.
167K
صوت10
سلام و عرض ادب و احترام دارم خدمت همه دوستان عزیز ممنونم از وقتی که گذاشتید و در گروه تشریف دارید من در محضر حاج خانوم جسارت کردم ولی بخاطر اینک عرض ادب کرده باشم و پاسخ دوست عزيزمون رو بدم در خصوص توصیه که خب حالا بنده خیلی کوچک تر از این موضوع هستم که توصیه کنم ولی چیزی که من خودم در زندگی شخصی داشتم و الحمدلله زمینه رشد و ترقی و پیشرفت برای خودم بوده مهم ترین و مهم ترین و مهم ترین عامل دعای مادر بوده یعنی همیشه به همه گفتم که من ت زندگیم هر چی که بدست آوردم از این بوده که مادرم دعا کردن خیلی وقت ها که کاری انجام دادم مامان گفتن که ان شاء الله هر چی که دلت میخواد خدا بهت بده و لحظه به لحظه دارم اینو ت زندگیم احساس میکنم که دعای مامان مستجاب شده و دعای مادر هم در حق فرزند مستجاب
339.5K
خیلی احترام من و پدرشون رو داشتند
هرچیزی که می گفتیم گوش می کردند و هیچ وقت حرفی نبود که بزنیم و اینها غیر حرف ما انجام بدهند یا گوش ندهند.
هرچی می گفتیم گوش می کردند.
از نظر غذا هرچیزی در خونه درست می کردیم نمی گفتند: ما این رو نمی خواهیم و اون رو نمی خواهیم هرچی درست می کردیم می خوردند و خدا رو شکر می کردند.
محمد کاظم اگر دو تا غذا در سفره بود یکیش رو می خورد و یکیش رو نمی خورد و می گفت: یک غذا بیشتر نباید در سفره باشه
194.3K
درباره ازدواج
یکی از دوستان خواب دیده بود که یک جلسه ی بزرگی هست و شادی هست و شیرینی و شربت پخش می کنند و محمدرضا هم دم در ایستاده؛ بعد گفته بهش؛ رضا من خواب دیدم شما همچین مجلسی رو گرفتید.
بالاخره شما با خواهرها درس نهج البلاغه در انجمن اسلامی کار می کنید بهتر هست که ازدواج کنید؛ محمدرضا گفته: نه الان زوده برای ازدواج
دوستش گفته: نه الان شما بیست سالت هست و باید ازدواج کنی و به پدر و مادرت بگو ...اگر خجالت می کشی من برم بگم.
یک روز دیدم سرش رو گذاشته کنار سر باباش و دراز کشیده؛ تو اومدم و گفتند:چشمت روشن محمدرضا دامادیش بوده
گفتم: به به چه بهتر از این پس از فردا آستین ها رو بالا می زنیم و به خواستگاری می رویم و بعد دیگه چند جا پیشنهاد دادیم از خواهرهای بسیج و انجمن اسلامی و ...
گفت: نه آدم تا دختر در قوم و خویش خودش داشته باشه نباید جای دیگری برود.
407.3K
بعد دو تا از عمو جان هاش دختر بزرگ داشتند و با اونها محمدرضا شیر خورده بود؛ هم من بچه ی اونها رو شیر داده بودم و هم اونها محمدرضا رو شیر داده بودند.
یک عمه جان در مشهد داشت و دختر داشتند و کلاس سوم راهنمایی بود.
بهش گفتم: مشهد می روم برای خواستگاری دخترعمه ات نجمه؛ وقتی اینطوری گفتم گفت: هر طور شما صلاح می دونید.
من رفتم مشهد و با عمه جانش صحبت کردم ؛ سن نجمه زیاد نبود اما رشد زیادی کرده بود و عمه جان گفت: خیلی تا حالا خواستگار برای نجمه آمده ولی هرکی اومده گفته : نه ؛ من هنوز می خواهم درس بخوانم.
تا گفتیم زن دایی جان برای آقا رضا خواستگاریت کرده ؛ هیچی نگفته و سرش رو پایین انداخته و مثل اینکه راضیه زن داداش.
آمدیم و یک هفته طول نکشید ؛ سه چهار روز مانده بود به آخر سال که ما مشهد آمدیم و جواب گرفتیم و خرید کردیم .
بعد اونها گفتند: ۲۰۰ هزار تومان مهریه؛ اونجا دویست هزار تومان خیلی زیاد بود و ما زنگ زدیم به رضا گفتیم: که دویست هزار تومان مهریه گفتند!
گفت: وایسید من خودم شب جمعه می آیم و شب جمعه شد و اونها هم فامیل هاشون رو دعوت کرده بودند.
وقتی که آمد گفت: یا این قرآن رو بردارید یا ۲۰۰ هزار تومان رو بردارید اگر یک کلام الله مجید نوشتید؛ چرا باز مهریه دویست هزار تومان نوشتید؟
عمه جانش گفت: هر طور که خودت می گی رضا جان .
بعد رضا گفت: ۴ سکه به نام ۴ شهید محراب و ۱۴ سکه هم به نام چهارده معصوم و دوتا سکه به نام شهید رجایی و شهید باهنر و یک سکه به نام شهید هاشمی نژاد و همینطورگفت تا سکه ها ۲۲ سکه شد.بیست و دوتا سکه مهریه شد و عقد کردند و شب جمعه عقد ساده ای انجام شد و رفته بودیم بازار خرید کرده بودیم.
228.4K
همان شب که دیگه عروسم را عقد کردیم و اینها رو دست به دست هم دادیم.
فامیل های عروس آمده بودند و گفته بودند: اینطور خیلی بده عروس را آرایشگاه نبردیم و خودمان یک کِرِم به صورت عروس بزنیم ؛ یک کم کِرِم به صورتش زده بودند .
وقتی ما و خانم ها و پدرش از اتاق بیرون اومدیم شب جمعه بود و رضا مفاتیح برداشته بود و نشسته بود دعای کمیل بخونه ؛ دعای کمیل می خواند و عروس هم کنارش نشسته بود دعای کمیل گوش می داده نگاه به صورت عروس کرده و گفته: اگر می خواهی دعای کمیل بخوانی پاشو برو صورتت را بشور و بیا.
دیگه دیدیم کتری آب گرم دست عروسمه و داره صورتش رو می شوره!
گفتم: برای چی صورتت رو می شوری ؟
گفت: آقا رضا گفته اگه می خواهی دعای کمیل بخوانی برو صورتت رو بشور.
صورتش را شست و رفت دعای کمیل خواند.
ما شب رفتیم خونه ی برادرم و اینها شب اونجا خوابیدند.
رضا به عمه جانش گفته بود: عمه جان امشب ما خیلی داریم دیر می خوابیم الان ساعت ۱۲ هست اگر بیدار نشدم برای ساعت ۲ ما رو صدا بزنید که می خواهیم حرم برویم.
ساعت ۲ عمه جانش گفت بیدار شدم بروم آقا رضا رو صدا بزنم دیدم داره نماز شب می خواند.😳
نمازشبش رو در خانه خوانده و یک موتور گازی پدر خانمش داشته اون رو برداشته و با عروس به حرم رفتند و تا ۷ صبح حرم بودند.🍃
177.7K
دوازدهم فروردین بود که عقد کردیم و ۱۷ ام فروردین بود که محمدرضا به جبهه رفت.
اومدم پیشانی اش را ببوسم گفت: نه شما ناراحت نباشید .
اشکهام ریخت و گفتم: حالا عمه جانت و ...هنوز ازتون سیر نشدند و شما چند دفعه جبهه رفتی و برگشتی و حالا نمی خواهد بری و چند روزی باش.
گفت: این دفعه زود بر می گردم خاطرجمع باشید.
ساکش رو بست و ۱۷ فروردین رفت تا ۲۴ ام فروردین هم به یکی از شهرهای شرهانی پیشروی کرده بودند که اونجا دیگه محمدرضا به شهادت می رسه و ۲۷ ام همان فروردین تشییع پیکرش بود!🥀
۱۲ ام فروردین عروسی ؛۲۷ ام فروردین تشییع پیکر شهید بود 💔
151.8K
محمد کاظم هم هنوز اول هنرستان بود و خیلی خیلی این بچه مهربان بود😍
خیلی خیلی به فکر فامیل ها و به فکر یکی که بچه یتیم داشت و یکی که ضعیف تر بود؛ خیلی به فکر بود
همش می گفت: به فلانی کمک کردید؟!
فلانی بچه ی کوچک داره
فلانی بچه ی یتیم داره...
خیلی بچه ی مهربانی بود و او هم در سن ۱۶ سالگی زمان دامادی محمدرضا ؛ محمد کاظم هم جبهه بود ...
آمد نشست و گریه کرد که من برگه اش را امضا کنم!
گفتم: مادر جان شما الان درس هات رو خواندی؟
الان زمان امتحاناتته ؛ امتحانت رو بده و بعد امتحانت برو
گفت: الان مادر جان امتحانات واجب تره یا ناموسمان واجبتره؟
ناموسمان در خطره!
298.1K
اولین عامل👇
🔰بچه ها از کوچیکی که بزرگ می شوند اول باید لقمه ی حلال و شیر پاک بخورند.
من هر زمان که شیر به بچه هام می دادم
بسم الله می گفتم و آیه الکرسی می خواندم که اینها شیر می خوردند😊🌸
بعد هم که به غذا خوردن افتادند؛ پدرشون با عرق جبین یک لقمه نان حلال در می آورد و ما قناعت داشتیم و هیچ وقت چشم و هم چشمی نداشتیم؛ که فلانی چی داره و چی می خوره و چه کار می کند؟!
همین رو که داشتیم به همان قناعت می کردیم و نه دنبال پول وام بودیم و نه دنبال سود بدهیم و سود بگیریم اصلا!
فقط به همون پول زحمت کشی که پدرش در می آوردند ؛ هر چی بود همان را خرج زندگیمان می کردیم.
خودمم کنارش در خانه هرکار می تونستم برای تامین خرج زندگی انجام می دادم.
و بچه هامون با لقمه ی حلال و شیر پاک بزرگ شدند و بعد هم که به سن ۵_۶ سالگی رسیدند.
من دقت داشتم که نمازشان را بخوانند؛ نمی گفتم این پسر هست و ۱۵ سالگی نماز بهش واجب می شه!
از همان ۵_۶ سالگی اینها مرتب ؛ نماز می خواندند ؛ یا با باباشون نماز جماعت می رفتند؛ یا خودم نماز جماعت می بردمشان ؛ یا تو خونه نماز می خوندم بهشون می گفتم کنار خودم وایسید نماز بخونیم .
حالا الانی ها می گن: دختر ۹ ساله اش بشه
و پسر ۱۵ سالش بشه ! بچه ۱۵ شده و می خواهند اون سن نماز خوانش کنند و نمی تونند!
برای چی؟!
برای اینکه از بچگی وقتی یک نهال رو می کاری باید خوب تربیت کنی؛ نه وقتی که بگذاری نهال بزرگ بشه و هر طور می خواهد بار بیاید و آن وقت بخواهی نماز خوانش کنی و تربیتش کنی !
آن وقت دیگر فایده ای ندارد!
285.2K
بالاخره مادر ستون خونه است،اگر یک ساختمون بسازی اگه این کج بره بالا تا آخر کج میره😞
،ما همیشه شاکر خدا بودیم ؛پدرشون خدارحمتشون کنه
الان ۲۰ الی ۲۱ ساله که فوت کردند،ولی همیشه می گفت: که الهی صدهزار ارزن شکر ،هر ارزنی صدهزار بار شکر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
همیشه دعا می کردم،خدایا سلامتی رو از ما نگیر ،خدایا بچه هامون صحیح و سالم نگه دار،خودم هروقت نماز می خوندم یا قرآن و دعا می خوندم ،همیشه می گفتم: اول بچه هام سالم باشند بعدهم اهل و صالح باشند.
همین بود که بچه ها اینطور بزرگ شدند،
الان هم که خودم همیشه بعد از نماز میگم که : ♡《شکراًلِلّه به عَدَدِ خَلقُ الله ،شُکراً لله به عَدَد ذِکرُالله
شُکراًلِله به عدد رِزقُ الله،شکراً لله به عدَد علمُ الله》♡
هرچی شاکر باشیم بازهم کمه ....
______
توی خونه هرطور پدر ومادر باشند بچه هم همونطور بزرگ می شه...
این شهداهم همینطور بزرگ شدند
من ماه محرم که می شداینا ۸ سالشون بودو۹ سالشون بود و گرم بود ،سرد بود ؛سحری بیدار نمی کردم که به حساب روزه نگیرند ،ولی بدون سحری روزه می گرفتند ........😉😅
بالاخره می دیدند ماهارو؛ همینجور عادت کرده بودند،همین طور باراومده بودند
391K
خیلی با صبر و حوصله بودند هیچ وقت پرخاشگری کنند یا حرف زشتی از دهنشون در بیاد نه☺️
یک وقت محمد رضا بیرون حیاط نشسته بود دوتا بچه های همسایه هامون باهم دیگه دعواشون شده بود، ایشون در سن تقریبا ۵ سالگی بود
بعد اینها یک حرف زشتی زده بودند،
بعد اومد خونه و گفت مامان فلانی و فلانی این حرف زشت رو زده.....
گفتم: این حرف رو زدن ؟ شما چرا این حرف رو زدی؟؟؟ گفت :عه!!
گفتم :دهنت نجس شد ....
خلاصه با این که هوا سرد و آب لوله هم نبود و حوض بود .. سه چهار بار رفتم سر وصورتشو بردم زیر آب؛ گفتم :دهنت نجس شد این حرف رو زدی
اگه اونا همچین حرفی رو زدند شما بهشون می گفتی که نباید این حرف رو بزنید.. چرا حالا شما اومدی تو خونه گفتی ؟
دیگه بالاخره رفت بچه این حرف رو بگه...
تربیت بچه ها بیشتر دست مادره چون مادر تو خونه داره بچه ها را بزرگ می کند ،هرجور رفتارش باشه ،بچه ها هم همونجور رفتار می کنند👌
________________
خیلی با صبر و حوصله بودند،پرخاشگری نمی کردندالحمدالله،مثلا حرف بد و زشت ...اینا هیچ وقت نشنیدیم از دهنشون در بیاد
_______
یک روز محمدکاظم خونه مادرم بودند خواهر و برادرامونم کوچیک بودند ،اینها افتاده بودند و دعوا کرده بودند،محمد کاظم هم رفته بود توی صندوق خونه در رو هم بسته بود بچه ها دویده بودنددر رو هل داده بودند که در باز بشه ،قلاب در کنده شده بود،بعد بی بی جان هم اونجا بودند (ما نبودیم با مادرم) بی بی جان هم گفته بودند که دیدی کاظم چه کار کردی؟؟؟ رفتی تو در رو هم بستی الان هم قلاب در رو بچه ها کندند 😳
اگر الان مادرت بیاد چی جوابشون رو بدهم؟
گفته بود: شما غصه نخور بی بی جان 👇
من خودم درستش می کنم!
انقدر با صبر و حوصله بود و احترام همه را داشت و از همان کوچکی اینطور بزرگ شده بودند.
در منزلمان هیچ کس یک حرف زشتی ؛ ناجوری نمی زد که اینها بخواهند همون حرف را بزنند.
حرفی که می زدند حرفشان حرف حساب بود همیشه
به زودی صوت مصاحبه با مادر بزرگوار شهید عارف کاید خورده درکانال ارسال می گردد
لطفاً دوستان خود رو به کانال معرفی کنید😊