eitaa logo
شهیدعارف کایدخورده💕
557 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
کانال اصلی ایتا💜 دانشجوی روانشناسی🎓 جوان خوشتیپ دهه هفتادی فعال در عرصه هنر ❤️ فعال و قهرمان در زمینه های ورزشی🥇 با حضورمادربزرگوارشهید💫 خادم کانال : @Partizan313s #شهیدِ_رضوی❤️ تاریخ تولد: ١٣٧١/۵/٢۴ تاریخ شهادت: ١٣٩۶/٨/٢٧ محل شهادت : سوریه _البوکمال
مشاهده در ایتا
دانلود
یک بار که شده بودے گفتم "دیگه نباید برے" گفتی "مثل نباش" گفتم "تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو " گفتی "باشه نمےرم". بعد از ناهار گفتم "منو می بری؟ " - کجا؟ - کهنز - چه خبره؟ - هیئته - نباید بری -چرا؟ . -مگه نگفتی من نرم . من سوریه نمیرم ،اسم تو هم نیست ،اسم جدیدت . اسم منم دیگه نیست، . اسم رو هم عوض میکنیم . هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه میخونیم ، تو هم با زنان کوفی محشور میشی ! -اصلا نگران نباش. هیئتم نمیریم. بعد از ظهر هیئت نرفتم. شب که شد ، دیدم نمی شود هیئت نرفت . گفتم "پاشو بریم هیئت" -قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم -چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی ؟ -قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمد علی؟در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری. -من رو با هیئت تهدید می کنے ؟ -بله...یا رومی روم یا زنگی زنگ. -کمی فکر کردم و گفتم "قبول! " .... " " زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدر زاده به روایت همسر❤️
4⃣8⃣0⃣1⃣ ‌🌷 🔰دوستم گفت: سمیه، اون برادر👤 رو می‌بینی؟ اسمش س. می‌ره ی بسیج برادران. بگو این رو بگذاره تو ماشین🚙 🔰نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت🌳 بید مجنون ایستاده بودی☺️ آمدم جلو و گفتم: آقای صدرزاده، می‌شه این در🚪 رو بگذارین داخل وانت⁉️ ‌بی هیچ حرفی به کمک در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. 🔰یادم نیست کردم یانه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم💭 عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه یا خیابان🏘 یا هنگام صحبت با به زمین نگاه کنی یا به آسمان! 🔰مثل آن روزی که ی دوساله بغلم بود. از پارک🎡 برمی گشتم. گوشی ام📱 زنگ زد: کجایی ؟ _ پارک بودم، دارم میام. _ من جلوی در خونه م، صبر کن بیام برگردیم. 🔰فاطمه به بغل💞 می آمدم و به زیر بود. کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. کفش ها بودند با نوک گرد معمولی👞 از همان مدلی که می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی💕 به عقب برگشتم و صدایت زدم: ‌« کجا؟» _ اِ تویی عزیز😍 _ من نگاه نمی کنم، شما هم❓ ‌ ••• ‌‌ °•وصیت کرده بوده: بگویید از من راضی باشه. موقع خاک سپاری خاک را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت🌸 شود... ‌‌ "همسر شهید" کتاب 🍃🌹🍃🌹 شهیدعارف کایدخورده قهرمان دوران https://eitaa.com/shahiydarefkayedkhordeh
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم.با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم: مرد من هرجا میروی من را هم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را. در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت،نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد،باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذهای صورتی اش مینوشتم .هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی،نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت. ■■■ روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم:به این بهانه می کشونمش ایران.حالم اصلا خوب نبود.دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:《باید استراحت کنی،دور از استرس!》 با اولین تلفن که زنگ زدی،وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم.فکر کردم سراسیمه می آیی،اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:《حالا که نمیتونم بیام.بعدا!》 _لااقل برای تست غربالگری‌م بیا! _تا ببینم چی میشه.فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه! _با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش! _هرطور هست ببرش سمیه!دوست دارم دخترم حافظ قرآن بشه! با حال خرابم،او را میبردم و می آوردم.یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه،گوشی ام زنگ خورد.به صفحه روشنش نگاه کردم،شماره ایران افتاده بود،پاسخ که دادم تو بودی:《کجایی آقا مصطفی؟》 _توی خاک ایران،توی پادگان. _کی رسیدی؟ _بعدازظهر. _تو که جز یبار هیچ وقت پادگان نمی رفتی؟ _این بار آوردنمون.فردا میام پیشت. شک کردم:《یه چیزیت شده آقا مصطفی،راستش رو بگو!》 _این چه حرفیه؟ _مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی! _اول مجروحم میکنی بعد می‌کشی! _حالا که حرف نمیزنی،میام بقیه الله! با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:《نیا سمیه،الان وقت اینجا اومدن نیست!》 _پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟ _خیلی خب،بیمارستانم! _همین حالا راه می افتم! _حداقل به پدرم نگو! _قول نمیدم! همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان.در طول مسیر زنگ زدم به پدرت،مگر میشد به او خبر نداد:《نگران نشین.انگار مصطفی مجروح شده ،ما داریم میریم بقیه الله،اگه خبری شد زنگ میزنم.》 دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:《داری میای؟》 _نزدیک بیمارستانم. _نترسی سمیه،فقط پام کمی آسیب دیده! با خودم فکر کردم:حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی.اگه هم شده باشی عیبی نداره،با خودم میبرمت این طرف و آن طرف.تو فقط نفس بکش.اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه،چون سوار ویلچرت میکنم و با هم میریم خرید،خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه.چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره! ادامه دارد.. با ما همراه باشید.. @syed213