📚برشی از کتاب #سربلند
📝زمزمه🎶 رفتن محسن به #سپاه اول توی خانواده خانمش پیچید. من خودم دوست داشتم عضو سپاه شوم. همان اوایل جنگ💥 که رفتم #جبهه. خب نشد🚫؛ اما درمورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی #اعتراض نکند.
📝به پدرخانمش گفتم: آدم #نظامی اختیارش دست خودش نیست❌. شب و نصفهشب زنگ میزنند☎️ باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا. بعدا گله نکنی!
📝به مادرش هم گفتم:کسی که سپاه بره #جون_سالم به در نمیبره. یا شل و پل میشه یا #کشته. بعدا گریه و زاری😭 نکنی.از وقتی رفت توی #سپاه نگرانش بودم. همیشه نگرانش بودم؛⚡️ ولی فکر نمیکردم به این زودی #شهید شود🌷.
📝سیدرضا نریمانی شعری دارد که میگوید:یه دسته گل دارم برای این #حرم میدم... روی این شعر #حساس بودم. اگر میشنیدم به هم میریختم😥. کسی حق نداشت توی خانهی ما🏡 این مداحی را گوش کند🎧 یا بخواند...
راوی:پدر شهید
#شهید_محسن_حججی💔
@shahidesarboland
حسین از كودكی به #جبهه، #رزمندهها و #شهدا علاقه داشت. 💛
وقتی تلویزیون فیلمهای زمان جنگ را نشان میداد، با علاقه مینشست و نگاه میكرد.🌸
وقتی پیشدانشگاهیاش را گرفت، مادرش گفت دَرسَت را در رشته حقوق ادامه بده تا انشاءالله قاضی بشوی. 🍃
اما حسین گفت این شغل كار هر كسی نیست. خدای نكرده اگر قضاوت نادرستی كنی، قیامت باید جوابگو باشی.🌱
چنین روحیهای داشت.
از طرف دیگر عشق به نظام داشت و دوست داشت نظامی شود. نهایتاً گفت ارتش را انتخاب كردهام.🙂🌹
كارهای #عملیاتی را دوست داشت و شرایط هم طوری رقم خورد كه نیروی تیپ 65 نوهد شود. لباس فرمش را خیلی دوست داشت. گویی برایش مقدس بود.🌈
5⃣